فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

وقتی که بچه بودم...

  یادش به خیر عیدهای کودکی مان...؛آتشی برپا می کردیم بر پشت بام های کاهگلی روستا، دم غروب.

  از چند روز قبل، مادرم خاک سفید آورده و دیوارها را روشن کرده بود، و پدرم درب و پنجره های چوبی را رنگ آبی زده بود. آب و جارو کردن حیاط کار هرروزه ی زنان ده بود که  از داخل اتاق ها شروع می شد، ایوان ها را طی می کرد، از پله ها می گذشت، حیاط را درمی نوردید و با سلام و علیکی با همسایه، به دم دروازه می رسید...!

  سرما هنوز اجازه ی جمع کردن کرسی ها را نداده بود و کرسی ها تا چند روز پس از عید همچنان خانه ها را گرما می بخشیدند...؛ آن  سوی تر از کرسی ها  دار قالی ای برپا بودکه قدری کمتر صدای کرکیدش می آمد تا مهمانان بیایند و بروند؛ دار قالی  همچنان برپا بود و نقش پشت نقش  می آمد؛ حوض ها پر ماهی می شد،آهوان بر پهنه ی دشت می دویدند و آسمان و زمین  رنگ های دیگر می گرفتند....

  عید دیدنی از منزل بزرگترها آغاز می شد؛ در "بالا خانه"[1]، کشمش و گردو از اعضای ثابت مهمانی ها بودند و تخم مرغ ها  با پوست پیاز رنگ می شدند...؛تخم مرغ هایی  که چندان دوامی نداشتند، چرا که در نبرد کودکان، آن که سخت سر تر بود می ماند و دیگری لقمه ی گلویی می شد....

  و...

  کودکان بر بام ها  "شال درکی"[2] بازی می کردند؛ پارچه ای یا شالی را از "باژَه"[3]  آویزان می کردند و صاحبخانه چیزی در آن ، عیدی می داد، گره اش می زد و آن را پس می فرستاد ،و "شال" دست  خالی  به پشت بام برنمی گشت؛ تخم مرغی ، سکه ای، قدری کشمش و گردو ،و یا شاید سیبی، خنده بر لب های کودکان می آورد....

  "آه آن روزهای رنگین..."


  وقتی که بچه بودم[4]

پرواز یک بـادبادک

می‌بردت از بام‌های سحرخیزی پلک

تا نارنجزاران خورشید

وقتی که بچه بودم

خوبی، زنی بود که بوی سیگار می‌داد

و اشک‌هـای درشتش از پشت عینک

با  قرآن می‌آمیخت


آه! آن روزهای رنگین

آه! آن روزهای کوتاه


وقتی که بچه بودم

آب و زمین و هوا بیشتر بود

و جیرجیرک شب‌ها در خاموشی ماه

آواز می‌خواند

وقتی که بچه بودم

در هر هزاران و یک شب

یک قصه بس بود

تا خواب و بیداری خواب‌ناکت سرشار باشد


آه! آن روزهای رنگین

آه! آن روزهای کوتاه

آه! آن روزهای رنگین

آه! آن فاصله ‌های کوتاه


آن روزها آدم بزرگ‌ها و زاغ‌های فراق

این سان فراوان نبودند

وقتی که بچه بودم

مردم نبودند!


آن روزها،

وقتی که من،بچه بودم

غم بود

اما

کم بود...  



[1] اتاق مهمان

 Shaal doreki[2]

 [3] حفره ای در دل پشت بام ها

[4] ترانه ای از «اسماعیل خویی» با تغییرات و صدای  زنده یاد «فرهاد مهراد» در آلبوم «برف» اش.



۶ فروردین ۹۲

نظرات 1 + ارسال نظر
Baran دوشنبه 3 خرداد 1400 ساعت 15:17

"زندگی چیزی بود، مثل یک بارش عید، یک چنار پر سار
زندگی در آن وقت،صفی از نور و عروسک بود
یک بغل آزادی بود
زندگی در آن وقت، حوض موسیقی بود. . . "

فره سپاس؛ئی پست زور زور خاس و خوشه ویستِ!

زور سپاس ئه رای شعری زیبا. زور خاسه.

به مهر می بینید. زور سپاس له حضورتان.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد