فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

جهار راه

  سر چهار راه، منتظر سرویس مدرسه بودم....

  صبح بود. هنوز چراغ های راهنمایی روشن بودند. مردی ناگهان رفت وسط چهار راه و بلند فریاد کشید: "تو کی هستی؟! من کی هستم؟!" به دور و برم نگاه کردم، مخاطب اش که بود؟ اول صبح بود و مردم عجله داشتند برای رسیدن به سر کارهاشان. انگار کسی متوجه او نبود! رو به دختر جوانی که از روی خطوط عابر پیاده به سمت ایستگاه اتوبوس آن طرف چهار راه می رفت گفت: " خانم نرو!...کجا می ری؟! به خدا اشتباه می کنی!" دختر، انگار که ترسیده باشد، گام هایش را تندتر کرد!

  دقیق تر نگاهش کردم؛مردی تنومند بود با موهای فر ِ جو گندمی و صورتی سیاه. پیراهن آستین کوتاه کرم رنگ و چرکینی به تن، و شلواری مشکی به پا داشت. پاهایش برهنه بود. اصل وسط چهار راه ایستاده بود! سیگار روشنی در یک دست اش بود، که نمی کشید و تکه نانی در دست دیگرش. گُله به گُله دور و برش خرده نان ریخته بود.

 ماشینی از کنارش رد شد و بوق ممتدی برایش کشید! رو به ماشین گفت: "دوسِت دارم...! زیاد!" رویش را برگرداند طرف دیگر چهار راه که چند نفری ایستاده بودند، آن ها هم به نظر منتظر سرویسشان بودند. با دست اشاره کرد :" این خانم باید با اون آقا ازدواج کنه!" زن و مردی از آن عده، خودشان را جمع و جور کردند و دختر بَزَک کرده ای هم ریز خندید! زن و مردی از یک طرف به طرف دیگر می رفتند، مرد رو به او گفت: "برو اون وَرتر نونِتو بخور! برکت خدا رو زمین نریز!" و رد شدند. او بی توجه، این سوی و آن سوی می رفت و به این و آن گیر می داد....

  سرویسمان رسید، سوار شدم. پشت سرم می خواست سوار شود...؛ برای لحظه ای صورتش را از نزدیک دیدم، همچون گرگِ از پا افتاده و پیری به نظرم رسید. انگار در چشمانش التماسی دیده می شد... راننده مان فریاد کشید :" گم شو پایین!" و من دربِ مینی بوس را بستم.

  وقتی دور می شدیم، صدایش را می شنیدم که می خواند: "تو دنیا عاشق همیشه تنها می مونه، دلِ صاحاب مُرده ی من اینو می دونه..."




۲۶ تیر ۹۲
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد