یک ربع مانده به پنج صبح، و من به عادت هر روزم، از سه و نیم به این طرف بیدارم... ته این بی خوابی ها چه شود،خدا می داند.نمی دا نم، شاید الان روی این کره ی خاکی، هزاران انسان دیگر هم مثل من بی خوابی به سرشان زده باشد، آن هم نه به اقتضای کارشان، که به اقتضای درونشان. شاید الان یکی هم مثل من، دارد همچو چیزهایی را می نویسد، معلوم نیست به کدام زبان، خب چه فرقی می کند، بی خوابی که زبان نمی شناسد.
یاد قصه ای از موراکامی می افتم که زنی از بی خوابی، شب ها سر به خیابان می گذارد و می دود، من هم دویدن را در شب دوست دارم، در کودکی این کار را بارها کرده ام ، یا همچون قهرمان قصه ی «تنهایی یک دونده ی دو استقامت» آلن سیلیتو، که اول بار فیلم اش را در کودکی دیدم و نمی فهمیدم که چرا آن جوان، درست چند متر مانده به خط پایان، از دویدن باز می ایستد و یکی دیگر برنده می شود...، بعدها که کتابش را خواندم، فهمیدم، و حالا بهتر از همیشه می دانم که دردش چه بود، که او برای رهایی از دردهایش می دوید ، اما درنهایت فهمید که برای بعضی دردها هیچ درمانی نیست....