Lady in red
حکایت غریبی ست عشق، که حکایت نه و خود حکایت ساز است. باور از چارچوب فراتر نمی رود و عشق در باور نمی گنجد. نقل بوس و کنار نیست، که نقل بی خوابی و سرگشتگی ست، و مچاله شدن در اشک و هم پیاله شدن با فراق.
همخوابگی با درد و انتظار، انتظار، انتظار...
اینها ناخوداگاه به ذهنم آمد و دستم به نوشتن رفت، وقتی که یاد «یاقوت» افتادم؛ زن سرخ پوش معروف میدان فردوسی. هرگاه گذرم به این میدان می افتد، چشمانم جای خالی او را می جوید. خدای بزرگ، سی سال انتظار، بی دلخوشی به وعده ای حتی. این چه نیرویی ست که به عشق بخشیده ای. افسانه ای زنده، نه از لابه لای اساطیر...
« تا بوده چشم عاشق در راه یار بوده/ بی آن که وعده باشد در انتظار بوده» (ضمیری)
سی سال انتظار، جز پاره ای نیست از مهر زن به مرد، که خداوند عشق را پیش از خلقت بشر آفرید، و حوا سیب را به عشق آدم چید. هبوط که پیش آمد، حوا گفت:« بهشت نباشد، اما تو باشی، هر جا که باشد...»
و این گونه بود که مرد تا ابدالدهر وام دار شد به عشق زن.
حکایت غریبی ست عشق. زنجیری ست خواستنی، دامی ست که صید خود با اشتیاق به آن درمی افتد، و نیازش نیست به حیله ی صیاد.
یاقوت!
شاید در جایی دیگر به وصال رسیده باشی، نمی دانم. لب می گزم که بگویم که یار وفادار نبود، و باور می کنم که به وعده آمد، اما پیش از قرار پرواز کرد. حالا شاید در کنارش، ثانیه به ثانیه ی انتظار سی ساله ات را جواب گرفته ای، یا شاید برای همیشه از عشق مرده ای و خلاص...
« روزوصل است، بکش تیغ و بکش زار مرا/ به شب هجر مکن باز گرفتار مرا» (صالح جغتایی)
پ.ن: عنوان (بانوی سرخ پوش)، نام آهنگی ست زیبا از کریس د برگ.
درباره ی یاقوت، سخن بسیار گفته شده، فیلم تهیه شده،... اما بی شک او عشق را از هماغوشی با افسانه ها رها ساخت و خود افسانه ای شد ماندگار...
۹۳