چهل ساله به نظر می رسید. لاغراندام، با صورتی استخوانی و چشمانی بی رنگ. انتهای سبیل باریک اش در گونه هایش فرو رفته بود. پیراهنی چهارخانه پوشیده بود که کمربند اش، آنرا محکم به شلوار خاکی و کثیف اش رسانده بود. کفش ها هم خاکی بودند.
- شما ببخشینش. به خدا، این چندمین باره که می آم مدرسه. از آقای نجفی بپرسین.
- قبلا هم درسش ضعیف بود؟
- خیلی خوب بود. نمی دونم چه ش شده. قبلا این جوری نبود.
موقع حرف زدن، این پا و آن پا می کرد. سعی می کردم متوجه نشود که همزمان، سر تا پایش را برانداز می کنم.
دستان بزرگی داشت که لکه های کمرنگ سیاهی رویش دیده می شد. لکه هایی که شستن، نتوانسته بود محوشان کند.
پسرش، آن سو تر ایستاده بود. هر چه بوی انتقاد می داد، رد می کرد:« آقا ما که سر کلاس ساکتیم!»
پدر گفت: « به خدا صبح تا شب کار می کنم. هیچی براش کم نمی ذارم...»
به پسرش نگاه کرد. پسر سر را پایین انداخت.
- یه بار شد صدام کنن مدرسه و سرمو بالا بگیرم، بگم این پسر منه؟!
رگ های گردنش بیرون زده بود وقتی این چند جمله را گفت. بغض تلخی با لهجه ی ترکی اش قاطی شده بود.
پسر هم بغض اش گرفت. انگار درد پدر را فهمید. چشمانش سرخ شد و زبانش بند آمد.
پسر هم لاغراندام بود. با صورتی ترسیده. شلواری مشکی داشت که همیشه کمربندی خال خالی به آن می بست. از آن ها که رنگ و بوی جاهل های قدیم را به کاراکتر می بخشد. سر کلاس بی توجه بود. دنبال حاشیه بود. در امتحان صفر گرفته بود...فکر می کردم که از خانواده ی فقیری باشد، اما نه تا این حد. پدرش یکراست از سر کار آمده بود مدرسه. در بیابان های اطراف با چند کارگر دیگر، مشغول نمی دانم چه کاری بودند.
ته دلم احساس خوبی نداشتم. حس کردم پدر احساس شکستگی می کند. احساس حقارت. آن هم به خاطر پسرش. به خاطر کارهای او.اما به روی خودم نیاوردم. رو به پسر گفتم:« چه جوابی داری؟!»
هیچ نگفت و سرش را پایین انداخت. به پدرش گفتم: « هفته ی بعد می خوام ازشون امتحان بگیرم. ایشالله خودشو ثابت می کنه...»
با پدر دست دادم و خداحافظی کردم و سر کلاس برگشتم. پسر هم چند ثانیه ای بعد از من وارد کلاس شد. ادامه ی درس را پی گرفتیم در حالی که زبری دستان پدر به هنگام خداحافظی، خاطرم را به خود مشغول کرده بود....
بعدا نوشت:
در امتحانی که گرفتم، نمره اش یازده شد.
پ.ن:
عنوان برگرفته از شعری ست از احمد شاملو.
۷ اردیبهشت ۹۴
خیلی ممنون و
سپاسگزارم.
امیدوار و آرزومندم؛همیشه و همیشه گشت دشواری ها دور باشه از شما الهی..و هر آنچه که شما رو راضی و خشنود میکنه..همون براتون پیش بیاد الهی..
خواهش میکنم.سپاس از شما بابت لطف و مخاطب نوازی تان.
محبت دارید،
سپاسگزارم.
خیلی ممنونم بابت دعاهاتون؛ همچنین برای شما.
در کنار عزیزانتون در صحت و سلامت باشید.
سه ماهه دیگه-ده سال از انتشار(۷اردیبهشت 94) این پست می گذره.

امیدوارم اوضاع و احوال این پسر-روبه راه و
امیدبخش باشه.
چه خوب که- حواس شما به همه ی بچه های کلاس-کلاس هاتون هست.
میدونید؟ به نظرم.به امید خدا-و به سلامتی و دل خوش-بازنشسته که شدین.
چه در خلوت خودتون-چه در جمع- لبخند ارزشمندِ رضایت و(یادآوری سال های تدریس)وجدان- در شما قابل شهود است.
شکر.و حمد و سپاس.
خداوند به شما سلامتی و
خیر و برکت بسیار ببخشه.و ان شاء الله همیشه و همچنان و هنوز -متبسم و
موفق و سربلند باشید...و
الهی ریاست و
مدیریت کاخ گلستان به دست شما بی افته.آمین.
آمین،
واقعا امیدوارم شرایط اون پسر و همه ی شاگرانم خوب باشه. سپاس برای دعایی که کرده اید.
هرچی می گذره، معلمی برام دشوارتر می شه و واقعا دوست دارم زودتر بازنشسته بشم و البته با تندرستی؛ همیشه به شاگردهام فکر می کنم و بتهاش شادمان یا غصه دار می شم.
سپاس؛ همین طور برای شما و عزیزانتون، بهترین ها در پیش باشه.
محبت دارید؛ والله اگه روزی شرایطش باشه، مدیر یه موزه ی کوچک بشم راضی ترم
سپاس از حضور پرمهر شما و پوزش می خوام بابت تاخیر در پاسخ