".. اگر می توانستم افکارم را جمع کنم و تمام نیرویم را وقف مثلا یک رمان بکنم، باز در وضعیتی نبودم که برای بازده آن، اگر که بازدهی می داشت، سال ها صبر کنم. نمی توانستم چشم به آینده بدوزم. مجبور بودم بنشینم و چیزی بنویسم که بتوان همان وقت، همان شب، یا دست کم فرداشب بعد از این که از سر کار برگشتم و قبل از این که سرد بشوم، تمامش کنم، نه دیرتر. در آن روزها همیشه به کار گلی مشغول بودم، و زنم هم همین طور. .. من در کارخانه ی چوب بری کار کردم، دربانی کردم، تحویلدار بودم، در باجه های خدماتی کار کردم، در انبار کار کردم- هر کاری که بگویید می کردم. یک سال تابستان در آرکاتا، کالیفرنیا، باور کنید، روزها گل لاله می چیدم تا خرج زندگیمان درآید، و شب ها که رستوران سواره تعطیل می شد، رستوران و پارکینگ را تمیز و جارو می کردم...
در آن روزها با خودم می گفتم که اگر بتوانم بعد از کار بیرون و مشغله های خانواده یکی دو ساعت را در روز برای خودم به چنگ بیاورم باید کلاهم را بیندازم هوا.اصلا بهشت برین می شد. این یکی دو ساعت مایه ی احساس خوشبختی من می شد. اما گاه به دلایلی همان یک ساعت هم نصیبم نمی شد. بعد چشم انتظار شنبه می ماندم، گرچه گاه شنبه ها هم چیزی پیش می آمد که تمام روز ضایع شود. اما می شد به امید یکشنبه ها ماند. یکشنبه؛ شاید.
... گاه گاه به جایی می رسیدم که نمی توانستم جلوتر از اول ماه آینده را ببینم یا برنامه ریزی کنم و با عرق جبین یا کلک، آن قدر پول جمع می کردم تا بتوانم اجاره را بدهم و لباس های مدرسه ی بچه ها را بخرم. بله، قضیه این بود.
می خواستم برای به اصطلاح تلاش های ادبی خود دلایلی ملموس پیدا کنم. پته یا وعده و وعید نمی خواستم یا به اصطلاح وعده ی سر خرمن، برای همین بود که عمدا و الزاما خود را محدود به نوشتن کارهایی کردم که می دانستم می توانم در یک نشست یا دست بالا در دو نشست تمامشان کنم..."
این ها، بخشی از حرف های «ریموند کارور»٬ نویسنده ی مشهور آمریکایی است که از صفحات ۱۹ تا ۲۱ کتاب «کلیسای جامع و چند داستان دیگر» در این جا آوردم. از نوشته ای با عنوان «شور».
چه قدر صادقانه درباره ی زندگی و سختی هایش، و البته شور نوشتن گفته است. از استادش «جان گاردنر» که چه قدر روی کارش تاثیر گذاشته است و از «گوردون لیش»٬ ویراستار بخش داستان مجله ی اسکوایر، که داستان های نخستین کارور را برایش پس می فرستد، اما می خواهد که او باز هم برایش داستان بفرستد؛ تا جایی که داستان «همسایه ها» را می پسندد و آن را برای مجله می خرد. و این نخستین داستان چاپ شده ی کارور در این مجله، عجب داستانی ست!
کیفور شدم از خواندن این کتاب و این مقدمه های دلنشین اش و صداقتی که نویسنده در نگارش آن ها به کار برده است.
کتاب، گزیده ای ست از سه مجموعه داستان نویسنده، به علاوه ی دو نوشته از او و یک مصاحبه ی بلند با او. کارور، از جمله ی نویسندگانی ست که داستان هایش در حیطه ی مدرن عینی جای می گیرد. داستان انسان های خرد شده و مستأصل، در جامعه ای رو به زوال.کارور هیچ رمانی ندارد و تنها چند مجموعه داستان کوتاه و شعر از او بر جای مانده است.
مشخصات کتاب:
کلیسای جامع و چند داستان دیگر، ریموند کارور، ترجمه ی فرزانه طاهری، انتشارات نیلوفر، چاپ هفتم: ۱۳۹۳.
سلام
چی میشه یکی مثل شما تند تند کتاب می خونه ؟ و یکی مثل اکثریت جامعه خیلی کم کتاب می خونن؟
درود!
:))
البته که من تند و تند کتاب نمی خونم! واقعا کاش این طور بود!
بیشتر همین کتاب رو من تو راه خوندم، مثلا تو سرویس.
دلایل زیادی برای کم مطالعه کردن آدم های جامعه ی ما هست، اما این وسط نقش خودمون چی می شه؟ میل به آگاهی خیلی کمک کننده ست.
خیلی ممنونم که وقت می ذاری و می خونی.
متاسفانه کتاب خوندن من به حد هیچ رسیده
امیدوارم بتونید زمانی رو ایجاد کنید و مطالعه کنید. گرفتاری ها که تمومی ندارن!
سپاس که هستین.
کارور فقط خودشه.هیچ کی شبیهش نیست.
خیلی خوب گفته اید؛ توی داستان هاش می شه خودش رو دید، اما زبانش لزوما زمان و مکان خاصی رو در بر نمی گیره.
سپاس از این که وقت گذاشتین و خوندین.