نیم ساعتی را زیر باران پیاده رفتم؛ کاپشنم خیس شده بود اما دوست داشتم پیاده بروم. هندز فری توی گوشم می خواند و کلاهم را روی سرم کشیده بودم...
چند وقتی هست که کارگاه داستان نویسی در دست تعمیر است؛ امروز کلاسمان شبیه خرابه ای جنگ زده بود! اما استاد به هرحال کلاس را تشکیل داد؛ تعریف می کرد که یک بار کارگاهش را به خاطر بسته بودن در، به ناچار در پیاده رو تشکیل داده، خیابان جشنواره؛ با خودم گفتم که چه خوب! لابد برای رهگذر ها هم جالب بوده!
اتفاقا داستان اول کلاس هم داستانی بود به نام «جنگ» از "لوئیجی پیراندلو"!
پ.ن:
عنوان برگرفته از شعری ست از شمس لنگرودی.
...