فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

باغ

   دیروز دعوت بودیم به مراسم عقد کنان یکی از نزدیکان در شهرستان؛ در مجلس مردانه، لا به لای حرف های پراکنده، پدر داماد خاطره ای تعریف کرد که به نوعی گره می خورد به یکی از ماجراجویی های من در کودکی...

  بچه که بودیم، نزدیک محله مان یک سه راهی معروف بود به نام «سه راه ژاندارمری». پاسگاه ژاندارمری رأس منطقه ای مثلثی شکل قرار گرفته بود که جز ساختمان بسیج اقتصادی در شمال -که آن موقع کوپن می گرفتیم از آن جا- و خانه ای قدیمی در جنوب، بقیه باغی بزرگ بود که سمت جنوب دروازه ی چوبی بزرگ و قدیمی یی هم داشت.

  باغ درختان کهنی داشت که از دیوارهای گلی بلندش سر برآورده و بعضا به سمت خیابان خم شده بودند.

  نمی دانم از کنجکاوی کودکی، یا علاقه ام به فیلم های ماجراجویانه بود که این باغ برایم سحرانگیز و عجیب می نمود! اصلا ندیده بودم که درش باز شود و کسی به آن رفت و آمدی داشته باشد.

  خیلی دلم می خواست بدانم پشت آن دیوارها چه خبر است؛ یک بار در خیابان غربی اش روی دوش یکی از دوستانم رفتم و از بالای دیوار داخلش را دیدم؛ تمام باغ پوشیده از دار و درخت و علف بود. پیدا بود که بهش رسیدگی نشده است. پر بود از علف های نامرتب و شاخه های شکسته. بار دومی که به همین شکل، از ضلع جنوبی باغ را دیدم، به نظرم آمد که ساختمان کلبه مانندی هم آن وسط هست.

  بعدها هربار که به شهرستان می رفتیم و از کنارش رد می شدم، می دیدم که دیوارها کوتاه تر و در جاهایی ریخته بودند و با توری یا چیزهایی از این دست، دیوار را پوشانده بودند و تماشای داخلش به سختی پیش نبود، اما حس عجیب من به این باغ همچنان سر جای خودش باقی بود...

  پدر داماد تعریف می کرد که زمانی می خواسته اند در آن منطقه، منبع آبی چاله مانند بسازند. موقع حفاری، بیل مکانیکی به تخته سنگ بزرگی بر می خورد که قبری زیر آن بوده؛ استخوان های جمعی چند نفره، کوچک و بزرگ که چمباتمه زده بودند. استخوان هایی که با لمسشان پودر می شوند و فقط دندان ها سالم باقی می مانند. به شهردار اطلاع می دهند و او هم آن ها را پیش فقیه بزرگ شهر می فرستد. فقیه می گوید که آن جا، زمانی قبرستان یک قوم بوده... 

  سنگ را سر جایش می گذارند و خاک روی قبر می پاشند...

نظرات 2 + ارسال نظر
عادل یکشنبه 28 آذر 1395 ساعت 01:36

خیلی جالبه که بعد از سالها متوجه شدین که پشت دیوارهای اون باغ چه خبره.....
واقعا هیجان انگیزه...
من که لذت بردم ....
ممنون بابت نوشته های زیباتون...

واقعا رفتم به کودکی های شیرین و پر ماجرا!
شاید دیده باشی اون باغ رو...
خوشحالم که دوست داشتی.
ممنون که می خونی عادل جان.

Z. B شنبه 27 آذر 1395 ساعت 23:50

سلام، چقدر جالب...

درود..
برای خودم که خیلی جالب بود!

ممنونم که می خونین.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد