عادتم شده است که هر صبح، همین که از خواب برمی خیزم، پنجره را رو به کوچه باز می کنم. بیشتر وقت ها هوای آلوده است و بس!
امروز اما باران می بارد. شاید گریه ی آسمان باشد برای آتش نشان ها.
نمی توانم فراموششان کنم. غمشان بر دلم سنگینی می کند. وقتی فکر می کنم به جزئیات حادثه، بغض تا بیخ گلویم بالا می آید.
این هم می گذرد، اما حوادثی این چنین تمامی ندارند. بنای یادبود ساختن خوب است، اما خوب تر، حفظ جان آتش نشانان آینده است. کار سختی نیست؛ نباید سر سوزنی از بودجه های آن چنانی این طرف و آن طرف را برایشان گدایی کنیم، باید بهشان عزت و احترام بدهیم. بودجه ی خودشان را بدهیم. اگر حفظ جان آدم ها برایمان مهم است، بهای آن را بپردازیم.
گوشمان پر شده از حرف های بی اعتبار؛ برای یک بار هم که شده، انسان باشیم و عمل کنیم.
موافقم... معمولا وقتی یه بحرانی میاد همه بهش فک میکنن و تا تموم میشه همه یادشون میره...
و متاسفانه،
درد بزرگتر، تکرار چنین اتفاقات تلخی ست.
خیلی ممنونم که می خوانید.