بعد از تصادف سال گذشته مان، و این که هیراد پیشانی اش به شیشه خورد و زخمی شد، دردی که هنوز التیام پیدا نکرده است، ترس از محیطش بیشتر شده است. وقتی بیرون می رویم باید نزدیک من باشد یا بغلش کنم...
دو بار هم درباره ی تصادف صحبت کرده است؛ یکی نخستین باری که پیش از عید بعد از مدت ها ماشین را روشن کردم و او را هم سوار کردم. به ام گفت:«بابا بذار پدربزرگ رانندگی کنه!»
یک بار هم دیشب بود.توی حیاط پدربزرگش کنار ماشینمان ایستاده بودیم. هیراد به کاپوت اشاره کرد و گفت:«درستش کردی بابا؟.. خراب شده بود...»
گفتم:«آره بابا. درستش کردم.»
بعد بغلش کردم و پرسیدم:« تصادفمون یادته بابا؟»
- بله، یادمه.
- ترسیدی بابا؟
-آره بابا، ترسیدم...
او را به آغوشم فشردم. یاد وقتی افتادم که برای نخستین بار بعد از تصادف، ماشین را در پارکینگ پلیس راه دیدم؛ روی شیشه ی سمت شاگرد، یک برآمدگی شبیه حباب شکسته، زده بود بیرون. گفتم:«این جای پیشانی هیراده...»
عمو گفت:«نه!.. به شیشه فشار اومده و از این جا زده بیرون!»
حس کردم می خواهد ناراحتی نکنم. رفتم نزدیک تر و از داخل ماشین حباب را از نزدیک نگاه کردم... چند تار موی قهوه ای روشن، لای ترک های شیشه گیر کرده بود...
آخی....
چقدر قلبم فشرده شد...
امیدوارم دیگه همچین حادثه تلخی رو تجربه نکنید و خودتون ، خانومتون و هیراد عزیز، سلامتیتون رو کامل به دست آورده باشید...
براتون آرزوی سالی بینظیر دارم، پر از رضایت ، آرامش و سلامت....
خیلی ممنونم.
من هم امیدوارم هیچ کسی چنین اتفاقی را تجربه نکند.
برای شما و خانواده ی محترمتان هم آرزوی سلامتی و شادی و موفقیت می کنم.
سپاس که می خوانید.
قلبم درد گرفت.....خیلی.
آن تصویر تلخ هر بار که در خاطرم می آید ناراحتم می کند...
سپاس از مهرتان .
خیلی ممنونم که می خوانید.