تنها دو هفته به بازنشستگی آقای میم مانده بود که مُرد.
گویا رفته بود خانه ی یکی از نزدیکانش که سر راه، برای این که با ماشین سگی را زیر نگیرد، از جاده منحرف می شود و ماشینش چپ می کند و دچار مرگ مغزی می شود.
از معلم های منطقه مان بود؛ عکسش را که روی بنر دیدم، شناختمش. صورت آرامَش بهم نگاه می کرد. با همان عینک همیشگی. ابروان پرپشت و ته ریش و موهای جوگندمی. در عکس لبخند زده بود. وقت لبخند، تمام صورتش می خندید. معلم مدرسه ای نزدیک به مدرسه ی ما بود. همه ی همکارها دوستش داشتند.
روی بنر نوشته بود که پس از مرگش، اعضای بدنش را به نیازمندان بخشیده بودند.
خدا نگهدار آقا معلم...!