دیشب را سرِ زمین های کشاورزی به صبح رساندیم؛ سجاد می خواست زمین هایشان را آب بدهد و من و رامین و محمد هم با او رفتیم. زمین ها در حاشیه ی روستایشان بود. با پیکان پدرش رفتیم.
ماه کامل بود. زیراندازی انداختیم و آتشی روشن کردیم و چای دم کردیم. مزه ی این چای با آتش هیزم، جور دیگر بود.
سیب زمینی در آتش انداختیم و خوردیم. قلیان کشیدیم.
دم صبح هوا سرد شد؛ من و رامین که کاپشن پوشیده بودیم، پتویی هم سرمان انداختیم. رامین زودتر رفت داخل ماشین و خوابید. من حدود ساعت ۵ رفتم داخل ماشین، صندلی را خواباندم و خوابیدم. بالشم شبنم گرفته بود!
صبح آفتاب زده بود که برگشتیم.
شب خوبی بود.
جای دوستان سبز!