دیروز هیراد حالش خوب نبود؛ اسهال داشت و هرچه می خورد، بالا می آورد. بردیمش اورژانس بیمارستان. شلوغ و به هم ریخته بود. می گفتند جوانی خودکشی کرده است. دکتر که تازه از اتاق CPR درآمده بود، سرسری نسخه ای نوشت بدون این که حتی نگاهی به هیراد بکند.
بعد از شام، هیراد همین که یکی از شربت های تجویز شده را خورد، بالا آورد، جوری که انگار هیچ در بدنش نماند.
رنگش پریده بود.
این بار بردیمش درمانگاه؛ چندتا از نزدیکان هم بودند. برایش سرم و آمپول تجویز کرد. خوابش برده بود. بیدارش کردم تا سرم اش را بزنند.
وقت سرم زدن خیلی گریه کرد.