کنار تخت پدر نشسته ام؛ از اتاق عمل بیرون آمده و حالا توی بخش خوابیده است. کیسه ای که به عنوان وزنه روی پانسمانِ کشاله ی رانش گذاشته اند باید تا شش ساعت همان جا بماند و این برای پدر که دراز کشیدن به پشت باعث کمر دردش می شود، آزار دهنده است.
تخت بغل دستی اش پیرمردی لاغراندام است. پرستاری را صدا زد و ازش پرسید که از تهران به شیراز قطار هست؟... و پرستار که مرد جوان و چاقی ست و وظیفه اش بردن بیمارها از بخش به اتاق عمل و بالعکس است، نمی دانست و از پرستارهای دیگر که در مربعی وسط بخش نشسته اند پرسید و کسی نمی دانست!
پرستارِ خانمی پرسید از شیراز چطور آمده ای پدرجان؟ و گفت با اتوبوس!
پرستار چاق که رفت، پا شد سرجایش نشست و پشت سرش داد زد که :آقاااووو!
و پرستار دیگری گفت آرام پدرجان!
می خواست چیزی بخورد؛ رفتم و برایش آبمیوه ای باز کردم. دستی به سر کم مویش کشید و پرسید از تهران به شیراز هواپیما هست؟... گفتم بله، هست!