فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

آزادی

 در سکانس ماقبل آخرِ شجاع دل (مل گیبسون، ۱۹۹۵)، وقتی ویلیام والاس پای چوبه ی دار، گردنش در آستانه ی قطع شدن است، به جای التماس و خواهش بخشش، تنها یک واژه را فریاد می زند:"آزادی!"



"می توان در خیابان آزادی قدم زد

درمیدان آزادی گرد هم آمد

با مجسمه آزادی عکس سلفی گرفت

شعرو ترانه آزادی را زمزمه کرد

وبازهم آزاد نبود. 


آزادی تنها یک واژه نیست

نام خیابان ومیدان و مجسمه وشعروترانه نیست. 


آزادی یک حس است

یک باور

باور به اینکه من حق و امکان انتخاب دارم

مجبور نیستم

تحمیلم نمی کنند

مانع انتخابم نمی شوند. 


آزادی حس خوشایندیست که

گاهی زندانی درسلول انفرادی لمسش می کند

اما زندانبانش نه. 


حس خوبی که با دستبند وزنجیر و دیوار و دار ازبین نمی رود. 


اما حس نامطلوب اسارت

گاهی با دیوارها ومیله هایی که نامرئیست هم درک می شود. 


با باورها

باورهای ذهنی 

باورهای عینی. 


وقتی حق وامکان انتخاب نداشته باشی

با تنفس وتردد درفضایی به وسعت یک کشورهم 

 احساس اسارت خواهی کرد."


محمود بهشتی لنگرودی - زندان اوین


پ.ن:

 محمود بهشتی لنگرودی، آن که در تصویر دستبند زده شده است، از اعضای کانون صنفی معلمان ایران است که مدت هاست زندانی ست.

نظرات 5 + ارسال نظر
حمیدرضا جمعه 10 خرداد 1398 ساعت 02:43 http://khodrofanni.blogsky.com/

انشاءالله مولا اشارت کنند؛ انشاءالله خرداد با اخبار خوش به پایان رسد.

امیدوارم روزی ایرانیان با هر باور مذهبی و غیر مذهبی، خدا پرست و بی خدا، موافق و مخالف، و خلاصه هر نوع نگرشی حق صحبت و حق زندگی داشته باشند.

بازا بازا هر آنچه هستی بازا
گر عابد و گبر و بت پرستی بازا

این درگه ما درگه نومیدی نیست
صدبار اگر توبه شکستی بازا

انشاالله مولا به همه ما رحم کنند. امیدوارم مسئولین محترم خود را اصلاح کنند. نمی دانم دیگر چه بگویم.

ان شاءلله.
امیدوارم "امید" از دل هیچ دردمندی رخت برنبنده.
خیلی ممنون بابت دعاهای خوبتون.
سپاس که خوندین.

omid سه‌شنبه 24 اردیبهشت 1398 ساعت 23:29

چقدر داستان بستنی زرشکی شبیه به داستان رابطه معلم ها و شورای صنفی شونه . تو قشر خودمون اتحادی نیست برای نمایندگان معلممون.

بله، متاسفانه...
اما من ناامید نیستم امید؛ باور می کنی؟

خیلی ممنونم که خوندی.

میله بدون پرچم چهارشنبه 18 اردیبهشت 1398 ساعت 17:16

بله دقیقاً همان سکانس گویای قضیه است... امیدوارم قدردان این عزیزان باشیم... تا الان که نبودیم متاسفانه!

متاسفانه نگاه به آموزش و پروش در کشور ما نگاهی مصرفی هست و نه نگاهی آینده نگر. انگار نه انگار که همین بچه ها هستند که باید آینده ی این خاک رو بسازن و نه جمع محدودی از ژن های خوب!
تا این نگاه درست نشه، وضعیت تغییر که هیچ، بدتر هم خواهد شد، که الان شاهدش هستیم.

خیلی ممنونم که خوندین.

معصوم چهارشنبه 18 اردیبهشت 1398 ساعت 14:41

آقا معلم روزتون مبارک
دغدغه های معلمی هم بسیار سخته
پست بعدی... مگه هنوز شیلنگ می زنن بعد هم دبیرستانی ها رو ، مگه میشه بچه دبیرستانی که باید مضت بزنه اونی که شلنگ می زنه رو !!
اصلا دقیقا کجاست مدرسه همیشه برام سوال ؟ گندمزارها لطفا جواب

سپاسگزارم.
بله. معلمی کلا شغل دشواری هست، چون مسوولیت های زیادی داره.
هنوز تنبیه بدنی کاملا جمع نشده، هرچند خیلی کم تر از سابق هست.
بچه ها به نظرم از دبیرستانی های نوبت اول بودن.
این جا به ندرت پیش می آد دانش آموزی با معاون درگیر بشه، چون مدیر و معاون ها بومی این جا هستن و شناختشون از بچه ها و خانواده هاشون زیاده.
مدرسه ی ما حدود هجده کیلومتری جنوب غرب تهران، در امتداد اتوبان ساوه ست که چند کیلومتری هم از اتوبان فاصله داره.

خیلی ممنونم که خوندین.

Baran دوشنبه 16 اردیبهشت 1398 ساعت 15:12

"دیگر سکوت
نشانه ى متانت و پختگی نیست
فرصت مان همین دقیقه هاست
که مثلِ لعاب برنج فرو می ریزد..."

#رسم کردن دستهای تو_شمس لنگرودی

زنده باد امید!

خیلی ممنونم بابت این شعر قشنگ.

زنده باد امید!
سپاس که خوندین.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد