عمومامه در صبحی سرد و مه آلود به خاک سپرده شد.
پایینِ قبر عمونظام و درست چند قبر آن طرف تر از قبر زن عمو شهربانو.
مرده های دیگری هم آن روز به خاک سپرده می شدند و قبرستان شلوغ بود. یک آن صدای هوره ی مردی ترکاشوند هم به گوشم رسید که عجیب سوزناک بود...
دلم می خواست تنها باشم اما نمی شد. هر بار حس می کردم نگاه هایی به سمتم است که چه می کنم...، که اسماعیلی که از کودکی در کنار عمومامه و زن عمو شهربانو بوده، حالا چه واکنشی دارد؟...
یادم می آید وقت مردن زن عمو شهربانو، نخستین کسی که دیدمش سعید بود که دست هایمان را دور گردن هم حلقه کردیم و هق هق گریستیم. سعید برادرزاده ی زن عمو شهربانوست که خیلی هوایشان را داشت.
گفت:"خیلی رنج کشید...".
بعدش کوچه شیب دار را به سمت خانه ی عمومامه رفتم. آدم های سیاه پوش یک به یک از برابرم می گذشتند و تسلیت می گفتند. انگار نمی دیدمشان. بعد عمومامه را دیدم که با یک دست بر سر و پیشانی اش می زد.
در دلم گفتم خانه ات خراب شد...
حالا و در روز خاکسپاری عمومامه، انگار سکوتی عمیق قبرستان را در برگرفته باشد، احساس سرما می کردم. شاید یاد صحنه ای از فیلم سودای پرواز افتاده بودم و پیرمرد و آن ناکجا آباد؛ یا سکانسی از هامون که جلال مقدم در رویای حمید هامون در برابر دوربین عقب و جلو می رود؟!...
کاش باهاش تنها بودم...
بالای قبرش، هق هق های فروخورده ام تنم را به لرزه انداخته بود. در خود می گریستم. برای مردی که به قول مادرم، "اُخِی نَکِرد..."؛ عاقبت خوشی نداشت، زندگی نکرد...
گریه ها و مویه هایم را با خودم به خیابان ها بردم؛ وقتی بیرون می روم که نان بخرم، وقتی پشت رُل به سمت مدرسه می رانم...