سکانس آمدن اقدس (شهره آغداشلو) به خانه ی مجید (بهروز وثوقی)
تصنیف با صدای بانو پریسا، شعر حافظ
.
چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی
به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی
ز تو دارم این غمِ خوش، به جهان از این چه خوشتر
تو چه دادی ام که گویم که از آن بِه ام ندادی؟
چه خیال می توان بست و کدام خواب نوشین
به از این درِ تماشا که به روی من گشادی
تویی آنکه خیزد از وی همه خرمی و سبزی
نظر کدام سروی؟ نفس کدام بادی؟
همه بوی آرزویی مگر از گل بهشتی
همه رنگی و نگاری، مگر از بهار زادی؟
ز کدام ره رسیده، ز کدام در گذشتی؟
که ندیده دیده ناگه به درون دل فتادی؟
به سرِ بلندت ای سرو که در شبِ زمین کَن
نفس سپیده داند که چه راست ایستادی
به کرانه های معنی نرسد سخن چه گویم
که نهفته با دل سایه چه درمیان نهادی.
" سایه"
یه سکاسنی بود؟مجید یکی محکم میخابونه بیخ گوش اقدس.هم حرکاتش بامزه بود.هم وحشت ناک.
ویک سکانسی هست؟ مجید رفت خیاط خونه؟به فخری خوروش گفت نمی خوام وقت بلیط فروختن،دست دختره به دست کسی بخوره.خیلیییی باحال بود.خیلی...
واین شعر جناب سایه.هرچند بار خواندم. دلنشین تر از قبل بود/هست..
سپاس از شما.
سپاس بابت یادآوری ها.
من اون سکانس عکاسخونه رو خیلی دوست دارم که مجید محو تماشای اقدسه!
و اون سکانس بازی و انار.
استاد هوشنگ ابتهاج، شعر خوب کم ندارن؛ زنده باشن و پایدار.
سپاس از حضورتون.