فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

شام تلخ...

 عمو آشیخ امروز عصر به رحمت خدا رفت.

 درست چند ساعت قبلش، عمه خانم ناز با دوتا از پسرهاش از شهرستان آمده بودند بیمارستان. عمه پاهایش درد می کند. با آمدن او، عمو پیش از مرگش، همه ی خواهرها و برادرهایش را دیده بود. مسئول بخش مراقبت های ویژه گفته بود هر تعداد که هستید بروید و ببینیدش.

  خانه ی پدر بودیم؛ عمو حسن و عمه طاووس هم بودند. عمه طاووس همین که حرف آقای مسئول را برایش تعریف کردند، گریه اش گرفت و مویه اش بلند شد. گفت لابد خبری هست که برای ملاقات سخت نگرفته اند.

 عمو آشیخ و شوهرِ عمه خانم ناز، چند سالی همکار بودند. او هم مثل عمو آشیخ سال ها پیش به کما رفت و بعدش تمام کرد، درست مثل عمو و البته درست در همین تاریخِ هشتم مرداد.

 مویه های پدر وقتی می گریست که "ئه ی بِرارم..." خیلی تلخ بود.

 حالا همه مثل قدیم در خانه ی عموآشیخ جمعیم. 

 شامِ عمو را هم خوردیم. 

 اما تختش را جمع کرده اند...


 روح همه ی درگذشتگان شاد...