فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

پاپوش

 روزهای نوروز گذشته که به عنوان همیار در کاخ گلستان بودم، روزهای شلوغی بود.

یکی از همان روزها -شاید سوم - از همان صبح با ورود انبوه بازدیدکنندگان، می شد حدس زد که شلوغ تر از روزهای پیش است.

از مسئولان کاخ تا همیارها و خدمات، همه بابت جمعیت بالای بازدیدکنندگان، تحت فشار بودند. خانم حسین پور، رئیس موزه های کاخ و خانم سامانیان از مدیران میانی کاخ،  بدو بدو  و همزمان با تماس های تلفنی، در حال راه اندازی امور بودند. 

من در بخش موزه مخصوص بودم؛ وقتی جمعیت بیشتر شد، برای کمک به بقیه ی همیارها رفتم کاخ اصلی که پربازدیدترین نقطه ی کاخ گلستان است. آن قدر جمعیت زیاد بود که مثل پلیس های راهنمایی و رانندگی، فقط سعی در تسهیل رفت و آمدها داشتیم. با این حال گاهی توضیحاتی راجع به بعضی بخش ها می دادم و همین که جمعیت می ایستادند و ترافیک می شد، جایم را عوض می کردم!

خوشبختانه برای ورود به این بخش باید پاپوش استفاده کرد؛ هم برای جلوگیری از  گرد و خاک و آلودگی هایی که همراه کفش وارد بنا می شوند و بر آثار می نشینند و به آن ها لطمه  می زنند و هم اینکه در این بخش به طور خاص، کفپوش های نفیس فرانسوی که از دهه ی چهل به سفارش فرح پهلوی برای تالار ظروف و راهروی منتهی به تالار برلیان به کار رفته است آسیب کمتری ببینند. استفاده از پاپوش، امری رایج در بسیاری از موزه های دنیاست.

در کاخ گلستان، این پاپوش ها در ابتدای پلکان کاخ اصلی به بازدیدکنندگان داده می شود.

  قدری از حضورم در این بخش نگذشته بود که متوجه شدم بازدیدکنندگان  بدون پاپوش وارد تالارها می شوند. از یکی  دوتایشان پرسیدم، گفتند پایین به ما پاپوشی نداده اند. با خانم سامانیان تماس گرفتم، گفتند:«دستور داده اند به خاطر حفظ محیط زیست کفپوش ها استفاده نشوند، چون برای محیط زیست مضر هستند. البته به خاطر ازدحام جمعیت هم هست». گفتند که من هم به اشان گفته ام اما نپذیرفته اند. 

تماشای انبوه جمعیتی که با کفش هایشان گرد و خاک به کاخ می آوردند، بسیار ناراحت کننده بود.

این بار با خانم حسین پور تماس گرفتم و از نگرانی هام گفتم؛ ایشان هم ناراحت بودند. گفتم:«خواهش می کنم کاری بکنید.»

قول دادند که پیگیری کنند. حضوری هم رفتم پیش خانم سامانیان و همان حرف ها دوباره تکرار شد.

نمی دانم چند دقیقه شد، نیم ساعت یا بیشتر، که متوجه شدم بازدیدکننده ها پاپوش پوشیده اند. با خانم حسین پور تماس گرفتم، گفتند قرار شده دوباره پاپوش استفاده شود. نفس راحتی کشیدم.

تالار ظروف را به یکی از نیروهای یگان حفاظت سپردم و رفتم ورودی پلکان کاخ اصلی؛ خانم سامانیان و یکی دوتا از خدماتی ها و نیروهای حفاظت در حال توزیع پاپوش بودند؛ از جمعیت جامانده بودند و ترافیک زیادی در آن نقطه ایجاد شده بود که این، خودش می توانست آسیب زننده باشد. رفتم کمک؛ یک کارتن پاپوش را روی دست بلند کردم که جمعیت، ایستاده هم بتوانند پاپوش بردارند. از همیارها هم به کمک آمدند. خستگی از سر و رویشان می بارید و صداهایشان گرفته بود.

 متوجه شدم که برخی از بازدیدکننده ها بدون پوشیدن پاپوش، از پلکان بالا می روند. با صدایی شبیه فریاد خواهش کردم که همه پاپوش بپوشند! رفتم بالای پلکان و به چند نفر که پاپوش نپوشیده بودند تذکر دادم که برگشتند و پوشیدند.  همزمان مراقب بودم که بچه ای زیر دست و پا نماند.

آن بالا، خسته ایستاده بودم. سرم درد می کرد و صدایم گرفته بود. جوانکی که صورتش را ندیدم، در حالی که از کنارم می گذشت، با لحنی تمسخرآمیز گفت:« چه شغل سختیه که آدم مراقب باشه کسی با کفش وارد نشه!»

نظرات 5 + ارسال نظر
ماهش دوشنبه 24 مهر 1402 ساعت 11:57 http://badeyedel.blogsky.com

مرسی که در تلاشید میراث ملی ما رو حفظ کنید!

لطف دارید، اگر تلاشی باشه، ناچیزه.
برای حفظ این میراث کهن و گرانبها، یک عزم ملی لازمه؛ وقتی از نزدیک شاهد مرگ تدریجی اون ها باشید، رنجی گران شما رو در بر خواهد گرفت.
اما هرکسی حداقل به اندازه ای که از دستش بر می آد باید قدمی برداره.
خیلی ممنونم از حضورتون.

میله بدون پرچم شنبه 22 مهر 1402 ساعت 18:15

سلام
آموزش آموزش آموزش
خیلی باید در این زمینه تلاش کرد.
ما توی کارخونه یک دستگاه اندازه‌گیری دقیق داریم که همه باید توی اون سالنی که این دستگاه هست با پاپوش وارد بشوند که گرد و غبار وارد نشود. بیش از بیست سال است... خیلی ها رعایت نمی‌کنند چون حرمت امامزاده به متولی آن هم هست
دم شما گرم

سلام حسین آقا.
بله درسته، و این رو به خصوص وقتی بچه های مدرسه رو برده بودیم اردوی کاخ گلستان متوجه شدم؛ خیلی هاشون هیچ تجربه ای در این زمینه نداشتن، و البته خیلی هم یاد گرفتن.
خیلی ممنون بابت بیان نمونه ای که از نزدیک باهاش سر و کار دارید.
دقیقا! یک بار با بچه ها رفته بودیم اردو، معاون پرورشی از پنجره ی اتوبوس زباله بیرون انداخت!
زنده باشید، سپاس
خیلی ممنونم از حضورتون.

بهامین چهارشنبه 19 مهر 1402 ساعت 02:16 http://notbookman.blogsky.com

کاخ گلستان خیلی دوست دارم ببینم اما هنوز فرصت نشده....

امیدوارم هرچه زودتر امکانش براتون فراهم بشه و از تماشای اون لذت ببرید.
خیلی ممنونم از حضورتون.

مشق مدارا دوشنبه 17 مهر 1402 ساعت 18:21

سلام
آن‌چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد.
اون‌قدر اصل و بدل یکی شدند که بله، واقعا شغل سختیه تشخیص سره از ناسره.

سلام،
سپاس بابت شعر حافظ؛ بله، همین طوره.
باید حق داد؛ اون قدر به این آب و خاک رو سختی داده اند که حتی نفس کشیدن هم دشوار شده، چه برسه به دغدغه های دیگه.
خیلی ممنونم از حضورتون.

لیلی شنبه 15 مهر 1402 ساعت 21:25 http://lostinwonderland.blogsky.com

چه شغل سختیه که بخواهید ساده‌ترین مسائل فرهنگی رو به مردمی که خودشون رو به بی‌خبری زدن یاد بدید.

بله، همین طوره.
توی اون مدت شاهد اتفاقاتی بودم که عجیب و اغلب خنده دار بود!
اما این رو هم باید در نظر بگیریم که در این مورد، اغلب مردم ما آموزش ندیده اند و آگاهی لازم رو ندارن.
خیلی ممنونم از حضورتون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد