دایی رسول پس از چند روز بستری شدن در بخش مراقب های ویژه ی بیمارستان، جمعه شب درگذشت.
دایی رسول، دایی بزرگ من است. از حدود ۱۳ سال پیش، کم کم دست هاش لرزش گرفت؛ تشخیص پزشک ها پارکینسون بود. آن روزها با قرص های خارجی ای که از دور و نزدیک تهیه می کرد، لرزش ها کم بود. گفته بودند باید از تنش های عصبی دوری کند.
اما تنش پشت تنش پیش آمد و لرزش ها به مرور بیشتر شد. مسائل خانوادگی که در راس آن پسر بزرگش جای داشت، نقش اصلی را در این تنش ها بازی کرد. درست مثل آخرین باری که تشنج کرد و تا زمان مرگش روی تخت بیمارستان خوابید.
آخرین باری که دیدمش، لرزش ها نیمی از بدنش را گرفته بودند. قاشق را نمی توانست بگیرد و زن و بچه هاش به اش غذا می دادند. نمی توانست جایی برود. چند جمله بیشتر صحبت نکرد. در صداش اگرچه قدری لرزش بود، اما مثل قدیم ها، صداش گیرا و قدرتمند بود.
دایی رسول را از بچگی به عنوان یک خیاط به خاطر می آورم. وقتی ساکن تهران شدند، در خیاطی های حوالی خیابان جمهوری، او را به عنوان خیاطی ماهر می شناختند. خانه شان خیابان قزوین بود؛ خانه ای قدیمی و حیاط دار که حس و حال خوبی داشت. کار و بارش خوب بود.
اما نمی دانم چرا تصمیم گرفتند برگردند شهرستان و این ابتدای مشکلاتشان بود. توی شهرستان مغازه ای نزدیک ایستگاه روستای پدری اجاره کرد و خیاطی اش را به راه انداخت؛ اما تهران کجا و یک شهر کوچک روستایی نشین کجا؟...
کم شدن درآمد دایی رسول همزمان شد با بریز و بپاش های بی مورد برای مهمانی دادن هایش؛ چرخ خیاطی های با ارزشی را که از تهران با خودش برده بود به مرور فروخت. بعد نوبت به سهم الارثش از باغ پدربزرگ رسید؛ باغی که من و مادرم بسیار دوستش داشتیم و مادرم هرگز از آن ارثی نبرد.
دایی رسول همیشه شلوار و پیراهن پارچه ای می پوشید که اتو خورده بودند. خوش تیپ بود. فیلمفارسی دوست داشت. شانه های پهنی داشت. در جوانی بوکسور بود و معروف بود که گنده لات زورگویی را در چهار راه لشگر چنان زده بود که از آن محل کوچ کرده بود.
مادرم را بسیار دوست داشت. وقتی در کودکی مادرشان را از دست داده بودند، مادرم کولش می کرده و مراقبش بوده است.
در راه رفتن به مراسم خاکسپاری در شهرستان، مادرم در سکوت غمگین بود. جز چند جمله، بیشتر نگفت. هفته ی پیش رفته بود بیمارستان و دیده بودش. وقتی دایی رسول را صدا زده بود، دایی رسول انگشتش تکان خورده بود و چشمانش را باز کرده بود.
طولانی ترین جمله ای که مادرم با بغض توی ماشین گفت این بود که: «چشم به راهم بود.»
داشتم فکر می کردم روزی که من از دنیا برم بقیه زندگیمو چجوری توصیف می کنن.. لابد میگن یه عمر تو غربت زندگی کرد و تراژدی غمگینی برا گریه هاشان پیدا می کنند...
تسلیت میگم ..روح آزادشون شاد و قرین رحمت الهی.
امیدوارم در هر جایی از زندگی تون لذت ببرید و اگر ناراحتی تون از بودن در غربته، جایی برید که حس غربت نداشته باشید.
من دلم می خواد مردنم وقتی باشه که هنوز نیازمند به کسی نشده باشم؛ درست مثل پدرم.
خیلی ممنونم از حضورتون و پوزش می خوام بابت تاخیر زیادی که پیش آمد.
سرزنده و شاداب باشید.
سلام عمو اسماعیل جان ؛ خداوند رحمتش کند و روحش شاد و یادش گرامی باد
سلام پیمان جان،
خیلی ممنونم. سلامت باشی.
روح همه ی درگذشتگان در آرامش.
سپاس از حضورت.
هر کاری نیاز به انرژی و توان، دارد—توان خودرا، برای کمک بدیگران،در کنترل داشته باشید
سلام آ قا محسن،
پیش از هرچیز، بابت تاخیر در پاسخ ازتون پوزش می خوام.
خیلی ممنونم از حضورتون.
سپاس بابت جملات با ارزشی که نوشته اید؛ موافقم.
سلام جناب بابایی
تسلیت عرض میکنم. روحشان شاد و یادشان گرامی.
میخواستم بگم امیدوارم سالهای آخر عمرمان کیفیت داشته باشد اما دیدم لازمهاش این است که پیر نشویم! به هر حال به قول وونهگات رسم روزگار چنین است.
سلام حسین آقا،
خیلی ممنونم؛ روحرفتگان شما هم شاد. زنده باشید.
امیدوارم. آمین!
به شخصه واقعا امیدوارم تا وقتی زنده باشم که برای زنده بودنم به کسی وابسته نباشم.
سپاس برای جمله ی وونه گات.
سپاس از حضورتون.
خدا رحمتشان کند روحشون شاد
روح رفتگان شما هم شاد و در آرامش،
خیلی ممنونم از حضورتون.
غصه پشت غصه و دنیا
هیچ میزبان خوبی نیست
غصههایی که میزند یک عمر
ناخنک به زخم جانکاهت
متاسفانه از یک سنی به بعد، شاهد از دستدادن عزیزانی هستیم که روزگاری سهم بزرگی در خاطرات ما داشتند.
روحشون شاد
سپاس بابت شعر،
خیلی سخته تماشای مرگ تدریجی عزیزان؛ دایی رسول رو دیر به دیرمی دیدم، اما مثلا در مورد عمومامه، شرایطش هر روز بدتر می شد و ما شاهد این وضعیت بودیم و همزمان با او، رنج می بردیم....
خیلی ممنونم از شما، پایدار باشید!
سپاس از وقتی که گذاشتید، خوندید و نوشتید.