پنجشنبه ی پیش در مراسم خاکسپاری عمو شکی بودیم؛ او و دای رمضان در جوانی رفیق فابریک های پدرم بودند و حالا این سه تا رفیق، هر سه از دنیا رفته اند.
عمو شکی این چند سال آخر را با آلزایمر گذراند؛ مدت ها بود که ذهنش در دوره ای قدیمی به سر می برد. آدم ها را نمی شناخت. گویی هر روز به مرگ نزدیک تر می شد. تقریبا همه سر خاک می گفتند «راحت شد!». همسرش هم آلزایمر گرفته است. روز خاکسپاری در خانه ماند، نمی دانست چه اتفاقی افتاده است. گمان می کرد این جمعیت مهمانانش هستند!
پ.ن. ها:
*«واقعا من از نقاشی میترسم، میدونید چرا؟ برایاینکه نقاشی برای من یک موجود زنده است. مثل یک معشوق میمونه. میترسم من رو ترک کنه. فکر نمیکنم هیچ هنرمندی در هیچ لحظهای از زندگیش فکر نکرده باشه که ممکنه استعدادش رو از دست بده، ممکنه خلاقیتش رو از دست بده. من همیشه این ترس رو دارم. هر لحظهای که نقاشی رو شروع میکنم این ترس رو دارم، ولی وقتی نقاشی شروع می شه مثل آب جاری در من روان میشه، تو دستهام روان میشه. باور نکردنیه که من همیشه در وقت نقاشی احساس میکنم که میمیرم. در واقع این ترس هم مثل یک مرگ از من عبور میکنه. اینجاست که اعتقاد پیدا میکنم نقاشی پایان و شروع زندگی من است. تولد و مرگ من است.»
واقعاً دنبال پدر گشتن در خیابانها سخت بود و از آن سختتر وقتی بالاخره تصادفاً یافتمش, دیدن چهره کلافهاش بود که خیابانها هیچکدام برایش آشنا نبودند... هر وقت بخواهم یک دل سیر گریه کنم آن صحنه را در ذهنم یادآوری میکنم...
وای خدایا...
چقدر سخته دیدن پدر در چنین شرایطی...
خیلی ممنونم از شما بابت به اشتراک گذاری این تجربیات و درود بر شما که پیگیر امور پدر بودید.
امیدوارم روزگار براتون پر از لبخند و شادمانی باشه.
سپاس از حضورتون.
سلام جناب بابایی عزیز
روحشان شاد.
بیماری های مختلف هر کدام سختی و رنج خاص خودشان را دارند اما آلزایمر برای من ترسناکتر از بقیه است... شاید به خاطر تجربه پدرم باشد... آن صحنههای جدایی نادر از سیمین را من عیناً تجربه کرده بودم و اصلاً نمی توانستم جلوی اشکهایم را بگیرم... هنوز آلیس هم همینطور بود...
سلام حسین آقا،
خیلی ممنونم؛ روح پدر شما هم شاد
دقیقا برای من هم آلزایمر بسیار ترسناکه و واقعا از خدا می خوام که پیش از دچار شدن بهش، از دنیا برم
خدایا! چقدر تجربیات تلخی داشته اید... . درد اینه که نمی شه فراموشش کرد.
روحشون در آرامش.
خیلی ممنونم از حضورتون.