فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

هوووپ!

  دیروز ساعت آخر که با بچه های یازدهم انسانی کلاس داشتم، وسط حل یک تمرین بودیم که برق رفت. اولش قدری سر و صدا کردند، گفتم بچه ها هفته ی بعد آزمون دارید و باید برایتان نمونه سوال حل کنم. گفتند:«آقا تخته دیده نمی شه!»

  گفتم پرده ها را کنار بزنند؛ هوا ابری بود و تاثیر چندانی نداشت. به نعمت که مبصر و گنده ی کلاس است گفتم گوشی اش را دربیاورد و روی تخته نور بیندازد. آمد؛ بچه ها گفتند:«معلوم نیست!»

 یکی دیگر از بچه ها هم آمد و از زاویه ی دیگر چراغ قوه ی گوشی اش را گرفت. دو سه تای دیگر هم گوشی هایشان را روشن کردند و روی پیش آمدگی پایین تخته ی کلاس گذاشتند؛ انگار که شمع روشن کرده باشی! 

گفتم:«معلوم شد گوشی نمی آرید مدرسه!» 

خندیدند.

همهمه بود؛ صداها و خنده ها بود که می آمد:«آقا معلوم نیست!»

گفتم:«لطفا گوشی ها رو  بردارید.»

بعد فقط گوشی خودم را روشن کردم و روی تخته گرفتم.

-بچه ها لطفا صادقانه بگید تخته معلومه یا نه؟

کلاس آرام شد. تک و توک و بعد چندتا چندتا گفتند:«بله، معلومه.»

با ماژیک در دست راستم و گوشی در دست چپم مثال را ادامه دادم.

بچه ها پرده ها را کشیدند تا تخته بهتر دیده شود. یک نفر گفت:«شد سینما!»

هنوز همهمه بود.

یک دفعه نعمت پا شد، ایستاد و رو به بچه ها گفت:«هوووپ!»

و کلاس ساکت شد.

صدا از کسی در نمی آمد!

در حالی که خنده ام گرفته بود پرسیدم:«من که می تونم حرف بزنم؟»

بچه ها لبخندزنان با سر تایید کردند که :«بله!»

با خیال راحت مشغول درس شدم!

یک جا کسی چیزی پرسید، توضیح دادم. بعد جمله ی بی ربطی گفت. نعمت رو به او گفت:«ااا...»

گفتم:«سوال پرسیده ها!»

- آقا بپرسه، اما بعدش بلبل زبونی نکنه! قانونه!... هوووپ!

 مثال را چندبار توضیح دادم و رفتم مثال بعدی. 

 ناگهان یکی از بچه ها چیزی گفت که نفهمیدم؛ کلاس همه برگشتند رو به او. با صورتی رنگ پریده، گوشه ی نیمکت به دیوار تکیه داده بود. نعمت چپ چپ نگاهش کرد. رو به نعمت گفت:«چیه خب؟... »

 چندتا جمله رد و بدل کردند و آرامشان کردم.

 مثال که تمام شد، گفتم همین مثال ها کافیه و وسایلم را جمع کردم که بروم. نعمت و بچه ها پسر رنگ پریده را دوره کردند. نعمت رو به رویش سینه سپر کرده بود. بچه ها به من  گفتند:«آقا شما بفرمایید!»

برگشتم و با عصبانیت گفتم:«دعوا نه ها!»

 یکی از بچه ها که درسخوان تر است، مرا تا دم کلاس همراهی کرد و گفت:«آقا نگران نباشید، دعوا نیست.»

از کلاس خارج شدم.

نظرات 3 + ارسال نظر
جمعه 25 آبان 1403 ساعت 21:26

ما تو کلاس مون نعمت داشتیم.
یک روزی که آقای عابدینی نمرات ریاضی را می خواند.به نعمت رسید لبخند زد و
گفت:"نعمت رنجبر؟ بله آقا؟ ریاضی ۲۵ شدی پسر.با خوشحالی رو کرد به ما و
گفت آخ جون.آقای عابدینی گفت-صدم پسر.صدم.
کلاس رفت رو هوا.



خدا هیچ کلاسی رو بدون نعمت نذاره!

خیلی ممنونم از حضورتون و سپاس بابت این کامنت.

ماهش جمعه 25 آبان 1403 ساعت 12:37 http://badeyedel.blogsky.com

آها خدا خیرتون بده
موفق باشید

خیلی ممنونم،
سلامت باشید.

ماهش جمعه 25 آبان 1403 ساعت 08:10 http://badeyedel.blogsky.com

کدوم منطقه درس میدین؟ مدرسه دولتیه؟

مدرسه خارج از تهران، در حاشیه ی اتوبان ساوه و دولتیه و در تقسیم بندی آموزش و پرورش، در منطقه ی محروم قرار گرفته.

خیلی ممنونم از حضورتون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد