فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

در آستانه ی فصلی سرد...

 

 ۱. می روم قصابی محله مان. قصاب بی حوصله است،  مرد خوبی ست. ناراحت به نظر می رسد؛ آهی می کشد: « ای روزگار...، تف!»

  - چی شده آقا، خدا بد نده!

  گاهی با هم گپ و گفتی داریم. نفس ش را از سینه بیرون می دهد:

  - پیش پای شما، یه پسر بچه اومده بود برا گوشت. می گم چه قد می خوای پسر جون؟ سرشو گرفته پایین، هزار تومن دراز کرده طرفم...، آخه شما بگو، هزار تومن چنتا چنجه می کنه؟!...

  بغضم می گیرد...

  ۲. در روز دیگری، می روم نانوایی. غروب است و سرد. نانوا دارد نان ها را برایم دسته می کند. جوانکی افغان به او سلام می کند و درب ساختمان کناری را می زند. ساختمانی بزرگ و در حال ساخت که چیزی نمانده تمام شود. کسی در را باز می کند و جوانک   داخل می شود. نانوا سر تکان می دهد، با لهجه ی ترکی شیرینی می گوید که این کارگران بدبخت ، شب ها باید توی حیاط بخوابند، صاحب کار ، اجازه ی استفاده از حتی راهروی ساختمان خالی را نمی دهد...

  تنم توی لباس گر  می گیرد، سرما از یادم می رود...

  ۳. سر به سر یکی از همکارانمان در مدرسه می گذاریم، تازه وارد است و هنوز با جوّ این جا آشنا نیست. او هم البته کم نمی آورد و پا به پایمان می آید. شوخ است.سیه چرده، با قهقهه های بلند. زنگ تفریح اول سر میز صبحانه، حسابی کِر کِر خنده است و او همیشه یک پای ماجراست.

  دیروز درباره اش چیزی فهمیدم، حادثه ای تلخ در زندگانی اش... امروز سر میز صبحانه بیشتر در چهره اش دقیق شدم، غم سنگینی از پشت پوستش به صورتم زد، خنده ازلبانم رفت....

  رفتم و به زمین های کشاورزی پشت مدرسه خیره شدم که دیواری مارپیچ، آن را به دو نیم کرده است...


پ.ن: عنوان برگرفته از شعری ست از فروغ فرخ زاد


۹۳
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد