فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

ای بغض کهن مرا رها کن...


   امروز فرصتی پیش آمد تا پیش از کارگاه قصه نویسی به دیدن یکی از دوستان قدیمی ام بروم. دوستی که سال هاست مقیم تهران شده و با برادرانش یک فست فود باز کرده اند. با او به ملاقات قدرت رفتیم. پسر عمه ام که در بیمارستان بستری ست. با موتور رفتیم، فست فود نزدیک بیمارستان است.این چندمین بار است که قدرت عمل می کند؟!

  قدرت غده ای در سرش دارد که مدت هاست دست بردارش نیست. غده ای که هر بار پزشکان وعده می دهند که این بار درآوردیمش، او اما دوباره سر باز می کند و قدرت مجبور به عمل می شود، و این عمل کردن ها هربار تکه ای از جسم او را از کار می اندازد. وقتی عید در شهرستان او را دیدم که نمی توانست تعادلش را حفظ کند و به کمک همسر و خواهرش کفش اش را پا کرد، دنیا روی سرم خراب شد. یاد آن پاهای تر و فرزش افتادم آن هنگام که با هم از درختان گردوی باغشان در روستا بالا می رفتیم و در اندیشه ی فتح بالاترین شاخه ها و چیدن دوردست ترین گردوها بودیم، و او چه شاد بود و پر انرژی... حالا اما هر روز در بیمارستان پایش را زیر دستگاه می گذارد تا شاید آن اندک جنبش هم از آن ها نرهد. مدت هاست که جرات نگاه کردن به عکس هایی را که با هم بر بالای درخت گرفته بودیم ندارم.

 راستی، عکاس عروسی اش من بودم...

  قدرت اما شاید روی سرش از این عمل تا آن عمل، چند خط کج و معوج افتاده باشد، هنوز با روحیه و پر انرژی است. مدام می خندد و سر به سر این و آن می گذارد. خیلی از دیدنش خوشحال شدم، با آن که سعی داشتم غم درونم را بروز ندهم.

  جالب بود که لا به لای یادآوری خاطرات مختلف، چیزی گفت که اصلا به یاد نداشتم. گفت:«من از تو یه چیز خیلی تو خاطرم مونده، اونم اون فرفره ای بود که خودت درست کرده بودی و قبل از کوچ کردنتون اون رو به من بخشیدی...». هر چه به مغزم فشار آوردم، فرفره ای به خاطرم نیامد!

  به جایش اما همه ی آن خاطرات خوبی که با هم داشتیم در ذهنم مرور شد؛ از درخت بالا رفتن ها، گشتن پی گنج در خانه ای قدیمی، خوابیدن روی پشت بام در شبی که تا صبح از دست ماسه بادی ها زیر پتو مخفی شده بودیم، پروانه هایی که من در باغشان جمع کردم، و ....

  وقتی با دوست قدیمی از بیمارستان برمی گشتیم، ترک موتور پر بود از بغض.بغض هایی که جایی می خواست تا خودش را آزاد کند...

پ.ن:

عنوان برگرفته از شعری ست از رضا رضی پور که کامل تر اش پیشتر در وبلاگ آمده است.



زمستان ۹۳
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد