«من تقوایی را به نام میشناختم، روزهایی که او داستان مینوشت و در مجله آرش منتشر میشد. روزی او را در منزل سیروس طاهباز دیدم و این اولین آشنایی من با او بود. بعد در هتل مرمر یک بار دیگر تقوایی را دیدم، از من پرسید که فیلم بازی میکنی؟ من نمیدانستم که او فیلمساز هم هست. گفت که همه برای من مجانی بازی میکنند چون پولی ندارم و به جایی هم وابسته نیستم. قرار شد که من در این فیلم بازی کنم.
غلامحسین ساعدی فیلمنامه را داد و سیروس طاهباز هم خانهاش را، هر دو هم بدون دریافت پول و این طور بود که «آرامش در حضور دیگران» ساخته شد.
لوکیشن فیلم در خانه طاهباز بود خانهای که متاسفانه امروز دیگر وجود ندارد. همه ما مجانا در این فیلم بازی کردیم غیر از یکی دو هنرپیشه که پول اندکی گرفتند بقیه هیچ پولی نگرفتند. تقوایی فیلم را با یک دوربین و با تمام تنگناهایی که وجود داشت، ساخت....
تقوایی اخلاق ویژه خود را داشت، او در فیستوالهای جهانی برنده شد، ولی حتی در این مراسمها هم شرکت نمیکرد که از دست یک مقام سیاسی جایزه نگیرد.
به نظرم او بعد از انقلاب زودتر از ما دچار کهولت و پیری شد، هر چند که فیلم «ناخدا خورشید» او که اقتباسی خوب از «داشتن و نداشتن» همینگوی است از فیلمهای درخشان بعد از انقلاب است.
مجموعه داستان «تابستان همانسال» او شامل هشت داستان به هم پیوسته با تمرکز بر واقعه 28 مرداد است. زمانی که تقوایی این کتاب را نوشت در آبادان زندگی میکرد و داستانهایش در مجله آرش چاپ میشد. این داستانها نشان داد که او نویسندهای متبحر است و به سبک همنیگوی مینویسد، به نظرم هنوز کسی مثل او مانند همینگوی ننوشته است، نمیدانم چرا ادامه نداد اما هنوز با کتابش معروف است. اگر او نوشتن را ادامه میداد میتوانست به یکی از نویسندگان خوب ما تبدیل شود.
هر وقت از او میپرسیدم که چرا داستان نوشتن را ادامه ندادی موضوع را با خنده رد میکرد، هیچوقت جواب درستی به این سوال نمیداد. او میتوانست همراه با ادبیات در سینما هم کار کند ولی ترجیح داد که ادبیات را کنار بگذارد و روی سینما متمرکز شود.
تقوایی یکی از دو سه کارگردان بزرگ بالقوه ما است ولی شرایط نگذاشت که به بالفعل تبدیل شود....»
از حرف های زنده یاد "محمد علی سپانلو"
پ.ن:
این حرف ها را زنده یاد سپانلو، چندسال پیش و به مناسبت تولد ناصر تقوایی زده است.
منبع: خبرآنلاین
خیلی ممنون بابت معرفی فیلم.
سه بار فیلم رو دیدم.
لوکیش فیلم،کوچه و حیاط و درخت های بلند و بالکن و
قیژ صندلی راکنجر و...
کاراکتر ها ذهن آدم رو درگیر میکنن..
مثلا سرهنگ.
مثلا ملیحه.
(در گرگ و میشِ سحر،
به ایوان میکشانَدَم، خواب؛
تا پای جنگل غرقه در مِه،
تا همهمۀ گنگِ دریا، پسا پشت جنگل.
نوای دورِ پرندهای،
مابقیِ مخملِ شب را
بر نوازشها و بوسههای گم شده میپاشد..پرتو نوری علاء)
آتشی.
وخوب،خسته نباشم؛دیالوگ های علی منو به فکر وا داشت /با دیالوگ مه لقا/بلند خندیدم.
سه بار فیلم رو تماشا کردم.
دل ام خواست.راجب تک تک کاراکتر ها.از استاد تقوایی بپرسم.
یه وقت هایی
برداشت ها
با درون آدم اتفاق می افته.
ولیکن پرسش هاش.به این خاطره که.می خواد با برداشت درونیش تطبیق بده.
گاهی نظرات زمین تا آسمون فرق میکنه،گاهی شب یهه،گاهی مو نمی زنه...
سرچ کردم .شکر خدا نظر استاد رو راجب نقش ها خواندم و
سپس ها.برای بار چهارم.فیلم رو تماشا کردم و
زور زور سپاس له معرفیِ فیلم.
راستی؛
صبح دیروز .همراه مامان.؛سیاهکل،بازارمحلی رفته بودیم.
https://s4.uupload.ir/files/۲۰۲۱۰۷۱۵_۱۱۵۳۵۷_eg27.jpg
آسمان خاکستری و خاکستری وخاکستری بود و
سلامت و شاد باشند و
باشید.
به نظرم بسیار کار خوبی کرده اید چرا که فیلمی عمیق هست و شایسته ی تماشای چندباره.
چه شعر قشنگی؛ زور زور سپاس.
و چه تحلیل خوبی، دستتون درد نکنه که اینجا نوشتین تا بقیه ی دوستان هم بهره ببرن.
سپاس برای عکس، جالبه
زور سپاس؛ شما هم در کنار عزیزانتون همیشه شاد و تندرست باشید.
خیلی ممنونم از حضورتون.
ندیدم آرامش در حضور دیگران رو
امیدوارم ببینید و لذت ببرید،
فیلم با ارزشی ست.
سپاس از حضورتون