فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

مدرسه ای که می رفتم...

  شهرستان که بودیم، فرصتی پیش آمد تا مدرسه ی قدیمم را ببینم. جایی که اواخر دهه ی شصت، درس خواندن را از آن جا شروع کردم.

 آن روزها نامش مدرسه ی شهید عراقی بود و الان دبیرستان دخترانه شده است. نمایشگاه کتاب، بهترین بهانه برای تجدید خاطراتم با آن بود.

 ساختمان های قدیم مدرسه که چند بخش جدا از هم بودند، بدون تغییر خاصی، برقرار بودند. تغییر اصلی در حیاط مدرسه اتفاق افتاده بود که یک سالن ورزشی در آن ساخته بودند. اثری از دو تا ورودی پناهگاه های دوره ی جنگ نبود که ما پشت نرده های فلزی اش جمع می شدیم و به تاریکی داخلش نگاه می کردیم.

  ورودی ساختمانی که کلاس اول را در آن خواندم؛ کلاس توحید هفت بودیم و معلممان آقای جدیدی که بی شباهت به اکبرعبدی نبود، فقط قدبلندتر و تنومندتر بود!


 کلاس سوم را در این ساختمان خواندم؛ معلممان آقای کولیوند، همیشه یک کلاه خاکی رنگ به سر داشت، شبیه به آن هایی که آن موقع ماموران ژاندارمری بر سر داشتند. ریشو بود و صدای رسایی داشت. گاهی که تنبیهی پیش می آمد، از سیم باریک و کوتاهی استفاده می کرد.

این دروازه ی پشتی مدرسه است که الان ورودی همان سالن ورزشی ست. آن موقع ها، این دروازه را می بستند. دستفروش ها می آمدند پشت این دروازه و از زیر در، ساندویچ تخم مرغ می فروختند؛ پنج تومان می دادی و ساندویچ را از زیر در می گرفتی! من یکی دو بار بیشتر ساندویچ نخریدم؛ پول توجیبی ام معمولا دو تومان بود.

 در تابستانِ بین کلاس سوم و چهارم، با یکی از همین ساندویچ فروش ها در کوره ی آجرپزی همکار شدیم! با پسرش که هم سن و سال من بود رفته بودیم پای موتور آب، بازی کنیم که خودش توی حوض افتاد و گناهش گردن من، که تو هولش داده ای!

کتاب های نمایشگاه تخفیف پنجاه تا هفتاد درصدی داشتند. هیراد چند کتاب و یک فیلم خرید و من هم تعدادی فیلم قدیمی خریدم. هر فیلم پانصد تومان!

نظرات 6 + ارسال نظر
Baran جمعه 1 تیر 1397 ساعت 11:42 http://haftaflakblue.blogsky.com/

یادم رفته بود ،بنویسم؛
دروازه ی مدرسه منو یادِ،
"درای این مدرسه رو رنگی و دلبازمی کشیم"...
ممنون از حضور شما


کاش واقعا اون طوری بود...
ممنون که نوشتین؛ حس خوبی داره!
من سپاسگزارم از حضور پر مهر شما.

Reza پنج‌شنبه 31 خرداد 1397 ساعت 07:27 http://rezacplus.blogsky.com

خوش به حالتان! دبستانی که من توش تو دهه هفتاد درس میخوندم رو کاملاً تخریب کردند. کلی خاطرات داشتم از اونجا. مدرسه راهنمایی رو هم نصف حیاتش رو خراب کردند. دبیرستان سال اولی که بودم رو تخریب کردند و به جاش پارک درست کردند. و دبیرستان سالهای بعدم رو دخترانه کردند. از همه بدتر اینکه ده سال است که در آن شهر نیستم و هر لحظه دلم برای دیدنش پر میزند

متاسفانه ما طوری بناها رو می سازیم که عمر چندانی نداشته باشند، در صورتی که مثلا مدرسه ی آقابزرگ کاشان رو از گذشته داریم که هم به لحاظ طراحی و هم استقامت، هنوز پابرجاست و در اون کلاس های دینی هم برقراره. نمونه های دیگه ای هم می شه نام برد...؛ و البته منحصر به مدرسه ها هم نمی شه این موضوع.
از طرفی ما دستِ خراب کردن نوستالژی هامون خیلی خوبه؛ اسم خیابون ها یا مکان ها رو به راحتی عوض می کنیم، بناهای قدیمی رو خراب می کنیم و...
و من خوشحالم که پس از این همه سال، مدرسه ای که خودم و خیلی از دوستان و نزدیکانم در اون درس خونده ن، هنوز نفس می کشه.

خیلی ممنونم که وقت گذاشتین و خوندین.

بهامین سه‌شنبه 29 خرداد 1397 ساعت 16:10 http://notbookman.blogsky.com/

این یادداشت خیلی خاص و قشنگ
دوران دبستان یکی از بهترین مقاطع تحصیلی.

خرید کتاب خیلی خوبه ،چه خوب که هیراد جان هم علاقه مند به خرید کتاب
چقدر مناسب بود قیمت فیلم ها

به مهر می بینید؛ نوشتم که یادم نره!
من که دوران دبستان خوبی داشتم که دلیلی اصلیش، معلم های خیلی خوبش بود.

واقعا لذتبخشه کتاب، از خرید تا مطالعه ش. خوشبختانه هیراد هر روز علاقمندتر می شه؛ همین امروز ازم خواست که کتاب رو براش بخونم و خوندم.

اولش فقط فیلمِهیراد بود، بعد که فهمیدم قیمت ها ای قدر مناسبه، برگشتم و چندتا برداشتم.

خیلی ممنونم که خوندین.

لبخند ماه سه‌شنبه 29 خرداد 1397 ساعت 12:36 http://Www.niloofaraaneh.blogsky.com

اینحا بدون من رو دیدم. مرگ کسب و ... رو خریدم ندیدم.
من هم کلی فیلم ندیده دارم...

شهرزاد رو میدیدین؟

اینجا بدون من که خیلی خوبه. اون دوتای دیگه ام باید ببینم.
امیدوارم از فیلم هایی که می بینید برامون بنویسید.

شهرزاد رو تا قسمت یکی به آخر دیده ام و دوستش دارم. امیدوارم هرچه زودتر قسمت پایانی ش رو هم ببینم.
ممنونم از حضورتون.

Baran دوشنبه 28 خرداد 1397 ساعت 17:48 http://haftaflakblue.blogsky.com/

سلام برشما آقای بابایی عزیز و بزرگوار
تجدید خاطرات با تلخی و شیرینی اش ؛مثال آب و آتش است.
+تصویر دوم؛چقدر اون نقاشیِ گل و گلدون های دیوار قشنگِ
من این مدل آجر ها و بنا ها رو دوست دارم؛پنجره ی با نرده هرگز.
+آقای معلم کلاس اول:)
معلم کلاس سوم ما؛ به گمانم یک شباهت هایی بین ایشان و مرحوم جوهرچی هست:)

لعنت جنگ...لعنت به هراس جنگ.

ایام تان مثال آسمانِ تصویر دوم؛آبی آرام روشن ....بی هراس بادا

سلام وسپاس از محبتتون.
خاطرات این مدرسه، همه اش برام شیرین بود! معلم های خوبی داشتم و دوستان نازنینی.

+ من هم آجرهای این شکلی رو دوست دارم!
+معلم کلاس اول خوش پوش و آراسته بود همیشه و معلم کلاس سوم، بیشتر شبیه چریک ها بود! هر دو مهربان و دوست داشتنی.

لعنت به جنگ...

همچنین برای شما؛ خیلی ممنونم!

سپاس از حضور پرمهرتون!

لبخند ماه دوشنبه 28 خرداد 1397 ساعت 11:50 http://Www.niloofaraaneh.blogsky.com

چقدر خاطره انگیز است این بناهای به ظاهر خشک و بی روح
من هم چند سال پیش مدرسه ی دوره ی ابتدای ام رو تو خ پیروزی رفتم دیدم ولی مدرسه ی راهنمایی ام گویا خراب شده بود و اتوبان امام علی از آن رد میشد..
حالا چه فیلمهایی خریدین؟
تابستانتان را و اوقات فراغتتان را پر کردین

بله، همین طوره. من تمام جزئیات این مدرسه رو در خاطر داشتم، مثلا این که فلان در، همونیه که بود یا این در فلزی نبود و دری چوبی بود!
خیلی از اون مدرسه ها خراب شدن، مثل مدرسه ای که برادر بزرگم از پیش از انقلاب می رفته و حالا یه مدرسه ی نو به جاش ساخته اند.
فیلم هایی که خریدم: اینجا بدون من، آسمان زرد کم عمق، مرگ کسب و کار من است.
اولی رو البته داشتم که متاسفانه دوستی برد و پس نیاورد!
فیلمِ ندیده زیاد دارم که امیدوارم توی تابستون بتونم ببینم.
خیلی ممنونم که وقت گذاشتین و خوندین.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد