روزهای یکشنبه با بچه های دوازدهم کلاس دارم.
زنگ اول، سر یکی از کلاس های انسانی که می روم، همزمان چند نفر دست و کاپشن به دماغ گرفته، با خنده از کلاس خارج می شوند. شیمیایی زده اند!
یکی شان می گوید:"آقا کلاس نرید!"
توی کلاس صدای خنده ها بلند است؛ یکی پرده ها را رو به پنجره ی باز تکان می دهد و آن یکی کله اش را با سویی شِرتش پوشانده است.
خنده ام با خنده ی بچه ها قاطی می شود. یکی شان می گوید:"آقا! بوی زندگی می آد!"
کلاس می رود هوا!
ساعت دوم بالای تخته "به نام خداوند بخشنده ی مهربان" را می بینم؛ حس خوبی مرا به کودکی ام پرتاب می کند که معلم هامان همین جمله را بالای تخته سیاه می نوشتند.
لبخند می زنم.
و حالا می خواهم سر کلاس دوازدهم تجربی بروم و امتحان بگیرم!
یادشیطنت ها و حال هوای روزای مدرسه افتادم
:)
این بچه ها خستگی آدم رو در می کنن؛ بودن باهاشون خیلی خوبه.
خیلی ممنونم از حضورتون.