فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

سفر به حلبچه - ۲

  راننده بی محابا رانندگی می کرد؛ یک ساعت نشده، به حلبچه رسیدیم. داشتند یک المان ورودی برایش می ساختند. حلبچه به تازگی استانی مستقل شده که امیدوارم برای مردمانش خیر و برکت داشته باشد. در نخستین نگاه، شهر، در دامنه ی کوه ها جا خوش کرده بود؛ سرسبز و آفتابی با هوایی خوش. نخستین جایی که رفتیم، رستوران «هه ردی» بود؛ در فضایی خلوت و سبز واقع شده بود. ماشین را کنار رستوران پارک کردیم. آقای خاطری خواست چمدانش را بردارد که کاک ارکان گفت مشکلی نیست و چمدان را نیاورد.

 پیش از رسیدن به مرز، آقای خاطری که پیش از این بارها به این منطقه سفر کرده بود، از کباب هایش خیلی تعریف می کرد و سر میز وقتی کاک ارکان پرسید چی میل دارید؟ همان را سفارش داد.

  رستوران سقف بلندی داشت و یک نمای شیشه ای که این وقت روز، از بیرون با چادری بلند از شدت آفتابش کم شده بود. دوبلکس بود و یک پلکان بزرگ، رابط دو طبقه بود. فضای دلنشینی داشت و یک موزیک آرام در آن پخش می شد. گفتند که قرار است در مدت برگزاری کنفرانس، پذیرای شرکت کنندگان باشد. 

رستوران هه ردی

پیش از غذای اصلی، در کاسه هایی کوچک سوپ آوردند؛ کاک ارکان گفت این سوپ معمولا در روستاها به عنوان پیش غذا سرو می شود. بعدش ظرفی چهار بخشی که در هر بخش آن یک نوع پیش غذا بود آوردند؛ آقای خاطری گفت: «به این می گویند مقبلات.»

مقبلات

و این مقبلات، نه تنها ظاهر جذابی داشت، بلکه با طعم های متفاوتش، خیلی هم خوش مزه بود!

سر میز حسابی بگو بخند داشتیم و کم کم احساس غربتی که از مرز با من بود، داشت کم می شد. اولین لقمه ی کباب را که خوردم، طعم لذیذی را حس کردم که آشکارا با کباب هایی که پیش از این خورده بودم تفاوت داشت! ترد و خوش مزه بود و بوی خوبی داشت. آن را با نان گردی که به آن نان تنوری می گفتند و دوغ خوردیم که دوغش طعم تازگی می داد و بر خلاف تصورم، ترش نبود.

  بعد از ناهار، چای را در استکان کمرباریک و با نعلبکی آوردند. پررنگ بود و طعم خوبی داشت و پس از آن ناهار پرملات، می چسبید!

 دیدم که یکی از گارسون ها در فضای زیر پلکان بزرگ نماز خواند. فرش انداخته بودند. 

  طی راه از تهران تا مرز، به آقای خاطری گفتم انتظار داشتم در برنامه ی کنفرانس، بازدید از یادمان شهدای حلبچه هم باشد که نیست؛ آقای خاطری سر میز صحبتش را پیش کشید و کاک ارکان گفت عصر باهم می رویم. 

ما را به هتل پالاس رساندند که گویا تنها هتل شهر است و محل اسکان مهمانان کنفرانس. قرار شد عصر دنبالمان بیایند.

  جوانی که در پذیرش هتل بود، کردی نمی دانست. آقای خاطری به عربی به او گفت چطور اینجا کار می کنی و کردی نمی دانی؟ و او گفت که تازه در اینجا مشغول به کار شده است.

یک اتاق دوتخته برایمان در نظر گرفته شده بود؛ اتاقی معمولی بود، اما بالکنی رو به شهر داشت که شهر از آنجا پیدا بود و منظره ی زیبایی داشت. آقای خاطری یک مسیر زیگزاگی را روی کوهی که شهر در پایین دستش قرار دارد نشان داد و گفت یکی از مسیرهایی ست که سربازان ایرانی از آنجا وارد حلبچه شدند.

  اواخر جنگ، ایران برای کم کردن حملات عراق به ویژه در جنوب، سلسله عملیات هایی را در شمال عراق انجام داد. در عملیات والفجر ۱۰ که از ۲۳ اسفند ۶۶ آغاز شد، ایران، با همکاری پیشمرگه های کرد، حلبچه و مناطقی از آن را تصرف کرد و در ۲۶ اسفند همان سال، بمباران شیمیایی حلبچه اتفاق افتاد.

 البته که بمباران شیمیایی، بخشی از عملیات انفال صدام بود.

(ادامه دارد... )

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد