دیروز با سجاد رفتیم سر زمین های کشاورزی شان.
دوباره از دیدن کشتزارها مست شدم!
باغشان هم رفتیم و میوه چیدیم. هلو و آلو و البته قدری نعنای تازه. درخت ها پُربار بودند و به جز دوتا، همگی شاداب بودند.
سجاد با یکی از روستائیان حسن آباد هماهنگ کرد و رفتیم کنار گاوداری شان اسب سواری! این نخستین تجربه ی اسب سواری من بود و عجیب لذت بخش بود. پیش از سوار شدن، جوان روستایی تر و فرزی، اسب را چند دور تازاند تا خسته شود. وقتی خواستم سوارش شوم، به گردنش دست کشیدم؛ خیس عرق بود. اسبی سپید و طوسی بود، با دُم و یالی مرتب.
اسب سواری که تمام شد، برگشتیم شهر.
دَم خانه ی سجاد، آقای محمدی را دیدیم که استاد ساختن ساز است و در همان محله کار و زندگی می کند. حدود سال های ۸۲ یا ۸۳ بود که با عموعیسی که خودش زمانی کمانچه می ساخت رفتیم کارگاهش. جای دیگری بود. خواستم تاری ازش بخرم که از بدشانسی من، آماده نداشت و بعدش دیگر ندیدمش تا به الان. سجاد ازش پرسید اجازه می دهد کارگاهش را ببینیم و او هم نه نگفت.
همه ی تنم شور شد!
کارگاهش را با ابزارآلات نجاری و کاسه های تنبور و تار و سه تار و تصویرهایی از سیدخلیل عالی نژاد و عارف قزوینی و استادشجریان دیدیم که در حیاط خانه اش است. پسر جوانش حسام، حالا برای خودش استادی شده است در ساختن ساز. پدر حالا مُهر سازها را "حسام محمدی" می زند.
مهربانانه ما را به داخل خانه دعوت کردند. آقای محمدی برایمان تنبور زد و از شیفتگی اش به موسیقی گفت. بعدش حسام ساز زد، که چه زیبا می نواخت. سفارش های آماده را در گوشه ای روی پارچه ای، به دیوار تکیه داده بودند که برای مشتری های داخل و خارج از ایران بود و در آن گوشه، چه دلبری می کردند.
استاد محمدی
اوقاتی خوش بود، جای دوستان سبز!
٭عنوان از سعدی
وُلف واکرز- تام مور، راس استوارت، ۲۰۲۰
امتیاز: ۴ از ۵
انیمیشنی با رنگ و بوی افسانه ها و اساطیر کهن که اگرچه از کلیشه ها تهی نیست اما طراحی و گرافیک خاصی که سازندگانش در نظر گرفته اند، آن را به اثری خاص و دلپذیر تبدیل کرده است.
فیلم انگار معاشقه ی نقاشی و موسیقی در ایرلندِ چند سده پیش است. خبری از طراحی سه بعدی کامپیوتری نیست؛ جنگل، شهر، گرگ ها و آدم ها طراحی دو بعدی ویژه ای دارند.
فیلمنامه اما حفره هایی دارد.
پ.ن:
بشنوید: https://s19.picofile.com/file/8431713050
/Running_With_the_Wolves_AURORA_1_.mp3.html
ترانه ی فیلم با عنوان running with the wolves از Aurora
زنان کوچک - گرتا گرویک، ۲۰۱۹
امتیاز: ۳/۵ از ۵
جدیدترین نسخه ی ساخته شده از رمان معروف لوئیزا می الکوت.
پس از سکانس نخست، فیلم در پی معرفی کاراکترها، با پلان ها و سکانس های از هم گسیخته و گاه تکراری (همچون مجالس رقص) حدود نیم ساعتِ ملال آور را پشت سر می گذارد که کارگردانی و موسیقی در این ملال سهمی مهم دارند. سپس داستان جان می گیرد و راه می افتد.
به شخصیت پردازی ها توجه کافی نشده است و موسیقیِ فیلم تازگی یی ندارد.
فیلم با یک پایان سرخوشانه به پایان می رسد.
در هر نسخه ی نویی از یک اثر ادبی، همیشه این پرسش مطرح می شود که چرا باید این نسخه ساخته شود؟ اگر بازسازی، حرف تازه ای برای گفتن نداشته باشد، اساسا برای چه ساخته می شود؟
پ.ن:
نسخه ی "زنان کوچک" از گیلیان آرمسترانگ(۱۹۹۴)، بهترین نسخه ای ست که از این رمان دیده ام.
تک تیرانداز - علی غفاری، ۱۳۹۹
امتیاز: ۲ از ۵
فیلم به قهرمانی های عبدالرسول زرین، تک تیرانداز معروف دوران جنگ، معروف به گردان تک نفره می پردازد.
در شخصیت پردازی یک کاراکتر، بدترین شیوه استفاده از تعریف مستقیم به جای نشان دادن عمل کاراکتر است؛ اتفاقی که از همان ابتدا در این فیلم می افتد.
فیلم در همه ی مٶلفه هایش ضعیف است و متاسفانه تصویری را که باید از یک قهرمان جنگ به مخاطب بدهد، نمی دهد.
پ.ن:
سال ۸۲، معلم و استاد فرهیخته ام، آقای جباری را دعوت به تماشای فیلم کردم و با هم در سینما کوچک حوزه ی هنری "پیانیست" (رومن پولانسکی،۲۰۰۲) را تماشا کردیم. بعدش در پارک دانشجو نشستیم به گپ زدن. استاد گفت:"هشت سال جنگ را تجربه کردیم؛ چند تا فیلم ساخته ایم که آن را درست نشان داده باشد؟"
**و فیلم هایی که فقط با امتیاز مشخص می شوند:
٭ لیدی بِرد - گرتا گرویک، ۲۰۱۷
امتیاز: ۳/۵ از ۵
٭گودزیلا علیه کونگ - آدام وینگارد، ۲۰۲۱
امتیاز: ۳/۲۵ از ۵
با سجاد رفتیم چیدن شِینگ.
گندمزار پشت گندمزارِ دیم و نخود. دورتر، امروله، با شیارهای صخره ای پر برفش، و تپه ها و کوه های قهوه ای خاکی، پایین دستش. پاهایم را روی کلوخ ها و علف های جورواجور می گذاشتم و هوا را نفس می کشیدم. سه تا پرنده ی زیبا، در این هوای پاک، پر می زدند و آواز می خواندند.
مست بودم از بوی خاک و علف و صدای پرندگان.
چشمانم دنبال شِینگ می گشت. چند قطعه زمین را پشت سر گذاشته بودم و تنها چند بوته چیده بودم. ناامید نشدم. می دانستم که جمعشان را پیدا خواهم کرد و پیدا کردم!
چیدن سبزی های کوهی را دوست دارم. یاد بچگی هام افتادم که با زن عموشهربانو و زنان و دختران همسایه، درّه های سرسبز روستا را طی می کردیم و پونه و سبزی های کوهی می چیدیم. در درّه ی بُیر، پای صخره ای سنگی که به آن که مه ره که رره (صخره ی کَر) می گفتند می ایستادیم و فریاد می زدیم:"که مه ره که رره، مه که ررم یا تو؟"
و پژواک صدایمان می آمد که:"تو..."
وقت برگشتن، از راهی روستایی آمدیم. هوا رو به تاریکی می رفت. از پیچِ جنگل سپیدارها گذشتیم.
چقدر این درخت زیباست.
پ.ن:
عنوان از سایه
خانواده ای، هریک در گوشه ای افتاده.
به کدامین گناه کشته شدند؟
آیا کسی بابت این جنایت ها محکوم شد؟!
(از آوردن عکس های دیگر پرهیز کردم.)
پ.ن:
بشنوید:https://s16.picofile.com/file/8428163976/Hossein_Alizadeh_Lullaby.mp3.html
لالایی فیلم "لاک پشت ها هم پرواز می کنند"، بهمن قبادی، ۱۳۸۳؛ موسیقی حسین علیزاده.
بعداً نوشت:
هنوز تصویر آوارگان کُرد عراقی پیش چشمم است. با وجود آن ها، شهر شلوغ شده بود. کنار خیابان وسایل خانه شان را می فروختند، هرچه را که توانسته بودند با خودشان بیاورند. سکّه های دینار عراقی همه جا پیدا می شد.
گفتند نزدیک شهر برایشان اردوگاهی درست کرده اند.
زمان گذشت...
به گمانم نوروز ۸۳ بود که ابوذر دنبال استادکار بنّا و گچکار می گشت. با موتور رفتیم اردوگاه حلبچه. از جاده ی اصلی راهی به سمت روستایی بود و اردوگاه کنار جاده بود.
اردوگاه نانوایی، درمانگاه، مدرسه و نگهبانی داشت. خلوت بود. اکثر آواره ها برگشته بودند عراق. در و دیوار پر از پارچه نوشته هایی در تشکر از مسئولان اردوگاه بود که به سادگی، نمایشی بودنشان پیدا بود.
از کوچه های باریک با خانه هایی که از بلوک سیمانی ساخته شده بودند گذر کردیم. ترانه های کُردی در کوچه ها پیچیده بود.
اوستا محمد را پیدا کردیم. جوان تر و فرزی به نظر می رسید. خوش رو و بشاش بود و با سبیلی مرتب. دعوت کرد برویم داخل که نرفتیم. من تنهایشان گذاشتم و از کوچه آمدم بیرون. در حاشیه ی تپه ای، پیرمرد و پیرزنی دم کلبه ای نشسته بودند. کلبه، شبیه خانه های هورامان، دیوار پشتش از تپه بود. چند خرگوش دور و برشان بود و پیرمرد با آن ها سرگرم بود.
وقتی می خواستیم از اردوگاه خارج شویم، تکه کاغذی پیدا کردم که رویش قلب و تیری بر آن نقاشی شده بود؛ یادگار من از اردوگاه حلبچه.
همکار فرهیخته ای داشتیم به نام آقای فاطمی. دبیر ادبیات بود.
یک بار تعریف کرد که با دختربچه اش فیلمی غمگین تماشا کرده اند. گفت بعد از فیلم، دست دخترم را گرفتم و زدیم به خیابان. با هم صحبت کردیم، قدم زدیم.
از گفت و گویشان گفت.
آن موقع چقدر دلم خواست که من هم بچه ای داشتم، باهاش فیلم می دیدم و بعد می زدیم به دل خیابان.
دوست داشتم پسرم کتابخوان شود.
یادم افتاد که من، نخستین بار خودم برای خودم کتاب خریدم؛ کلاس سوم ابتدایی، با ۲۷ تومان پس اندازم، سه جلد کتاب داستان از لوازم التحریر معلم خریدم و بارها و بارها خواندمشان. یکی شان را عیناً بازنویسی کردم!
این ها وقتی به خاطرم آمد که آن شب هیراد را دیدم که توی اتاق، بی توجه به دور و برش، داشت کتاب می خواند، بی آن که ما به اش توصیه کنیم.
کتاب فروشی اسلامیه، از قدیمی ترین کتاب فروشی های تهران
جنگ پایان خواهد یافت
و رهبران با هم گرم خواهند گرفت
و باقى میماند آن مادر پیرى که چشم به راه فرزند شهیدش است
و آن دختر جوانى که منتظر معشوق خویش است
و فرزندانى که به انتظار پدر قهرمانشان نشستهاند
نمیدانم چه کسی وطن را فروخت
اما دیدم چه کسی
بهاى آن را پرداخت.
"محمود درویش"
منتظریم ببینیم بایدن می آید یا ترامپ می ماند؟...
سال ها پیش، منتظر بودیم ببینیم کِی جنگ تمام می شود..؛ جنگ که تمام شد، صف های طویل نان بود و اجناس کوپنی. شهر پر از آواره هایی بود که خیلی هاشان وسایل خانه شان را ارزان، کنار خیابان می فروختند. کلاس اول بودم؛ گاهی از ۳ صبح با مادرم می رفتیم نانواییِ اردشیر صف می گرفتیم؛ بعضی ها شب همان جا خوابیده بودند. حدود ۹ صبح تازه نوبتمان می شد. باید تعادل خودم را لای مردهای قد و نیم قد، با هیکل های ریز و درشت حفظ می کردم تا دستم به نرده ها برسد و کسی صفم را نگیرد. آن جلو، صدای داد و بیداد بود و صورت های چسبِ هم و چادرها و روسری های عقب رفته ی خانم ها و پول های مچاله شده کف دست های عرق کرده.
نان که می گرفتم، خودم را به زور از لای جمعیت می کشیدم بیرون. یقه و لباسم را مرتب می کردم. عرق کرده بودم. مادرم انگار خجالت می کشید که مرا آن طور می دید. نان را به تعداد می دادند و مجبور بودیم دو نفری صف بایستیم.
همیشه انتظار بوده و انتظار...
ما مردمان انتظاریم، از پسِ روزهای بد، به روزهای بد و بدتر...
به حال هیچکس
غبطه نمیخورم
وقتی باد را
در سپیدار
به تماشا ایستادهام
"عباس کیارستمی"
شش هفت ساله که بودم باغی خریدیم؛ در بهترین نقطه از باغ های روستا به نام "جونام حه د"، باغی مستطیل شکل که کنار راه باغی باریک بود و جوی آبی روان بر بالایش. پدرم کپر بزرگی ابتدای باغ ساخته بود.
خیلی به باغ می رسید. با بازوان قدرتمندش کرت های انگور را اِسپار می کرد؛ خاک ها را بیل می زد و بالا و پایین می کرد تا نفس کشیدن برای بوته ها راحت تر شود.
کرت ها پربار و پربرکت بودند. خوشه های بزرگ فخری، طبیعی و خوشرنگ و فوق العاده شیرین، لا به لای برگ ها تا زمین می رسیدند.
بالای بیش تر باغ ها سپیدار می کاشتند.
دم عصر که می رفتیم باغ، مادرم انگور می چید و من به تماشای سپیدارها می نشستم که باد برگ هایشان را آرام تکان می داد. صدای جیرجیرک ها و جوی آب هم می آمد، اما شهریورها به خصوص، صدای برگ سپیدارها غالب بود. تماشایشان از تفریحات من بود.
مادر فرغونی را پر ازجعبه های انگور و شلیل می کرد و با هم کوچه باغ پهن و شیبدار جونام حه د را به سمت روستا می رفتیم. در راه به هرکسی که می رسیدیم، تعارف می کرد.
شنیدن تعدادی از ترانه های قدیمی سیاوش قمیشی مرا برد به دهه ی هفتاد و جمع چند نفره ای که با دوستانم داشتیم و انبوهی خاطره ی ریز و درشت؛ رضا، مهدی، سجاد و سعید.
رفاقتمان از دوره ی راهنمایی شروع شد و به دوره ی دبیرستان کشید و پس از آن، تا حالا که مدت هاست از همه شان بی خبرم!
شب و روزمان با هم می گذشت؛ خانواده هایمان کمابیش در یک سطح بودند. با هم مدرسه می رفتیم. یک تیم فوتبال داشتیم و در دوره ای هر روز با توپ پلاستیکی تمرین می کردیم و هفته ای حداقل یک مسابقه می دادیم. رضا بچه ی اطراف صومعه سرا بود؛ انگار زاده شده بود تا فوتبال بازی کند. در هر پستی عالی بازی می کرد. با شاهرخ بیانی صحبت کرده بود و رایگان در تمرینات آکادمی استقلال شرکت می کرد. اما شرایط مالی اجازه ی ادامه دادن را ازش گرفت.
سعید بچه تهران بود و مرگ پدر و مشکلات مالی او را به خانه ای کوچک در حاشیه ی شهر کشانده بود. تند صحبت می کرد. مادرش با این که آن چنان سن و سالی نداشت، به پیری می زد. فوتبال که تمام می شد می رفتیم لب موتورخانه ای و سر و رویمان را می شستیم. سعید حسابی لب آب مسخره بازی در می آورد. خیلی دوست داشت با دختری رفیق شود و تو نخِ دختر همسایه ی مهدی اینا بود که همچین، سر و گوشش می جنبید.
مهدی قیافه ای جدی اما طبعی شوخ داشت و اخلاق و رفتارهای خاص خودش را داشت؛ عشق هیپنوتیزم کردن و ورزش های رزمی بود. خانه شان تنها جایی بود که هر پنج نفرمان در آن راحت بودیم. مادرش آرایشگاه داشت، آرایشگاهش مغازه ی همان خانه شان بود. وقتی نبود می رفتیم و عکس های روی دیوارش را نگاه می کردیم که عمدتا عکس خواننده های قدیمی ای مثل گوگوش بود.
کنار خانه شان پس٘ کوچه ای بود که در آن دور هم می نشستیم و گپ می زدیم و سعید دختر همسایه را دید می زد!
سجاد اصالتا زنجانی بود؛ بچه ای کاری و مهربان بود. یک بار تابستان با او و مهدی رفتیم کار پیدا کنیم، از کارگاه های پرتِِ جاده ساوه تا جوادیه را رفتیم و دست خالی برگشتیم.
سال اول دبیرستان که بودیم، تیم فوتبالمان در محل اسم و رسمی پیدا کرده بود و چندتایمان به تیم های محلی بزرگ تر دعوت شدیم. گاهی مسیر طولانی محله تا مدرسه را با توپ پلاستیکی پاسکاری می کردیم و می رفتیم. وقتی به مدرسه می رسیدیم، صورت هایمان از سرما سرخ شده بود.
یک بار هم که برای تمرین به یکی از همین جاده های اطراف شهر رفته بودیم، پای درخت های شاه توتِ لب جاده با چندتا محلی یک زد و خورد اساسی کردیم؛ زدیم و خوردیم و با سر و کله ی خاکی رفتیم لب موتور آب.
معمولا یک پیراهن قهوه ای دو جیبِ جذب و یک شلوار راسته ی مشکی می پوشیدم و کفش هایم پوما بود؛ از کارخانه ی کفشی که برادر و پسرعموها در آن کار می کردند.
با هم می زدیم به دل بیابان های اطراف و ابی می خواندیم.
و وقتی در یک پارک کوچک و قدیمی دور هم جمع می شدیم، ازسیاوش قمیشی می گفتیم و می خواندیم...
یادش بخیر،
چه رفیق هایی بودیم، چه روزهایی بود...
پ.ن:
بشنوید:
http://s15.picofile.com/file/8409210968
/Siavash_Ghomayshi_Tolou_1_.mp3.html
ترانه ی "طلوع" از سیاوش قمیشی
شهرستان که بودیم برای خرید ماهی رفتیم یک استخر پرورش ماهی . استخر در حاشیه ی رودخانه ای پُر آب بود که از کوه های بلند دوردست سرچشمه می گرفت و زمین های روستاهای سر راهش را در مسیری طولانی آب می داد.
مدت هاست که روی سدّی کار می کنند که آبش را همین رودخانه تامین خواهد کرد.
از پل گذشتیم و به جنگل های سپیدار رفتیم. منطقه ای خوش آب و هواست و محل اتراق مردمان.
هیراد و کیان دل نمی کندند از آن جا.
محمد می گفت وقتی سد آبگیری شود، همه ی این منطقه و از جمله چند روستایش زیر آب می روند.
به نوری که از لا به لای سپیدارها می تابید فکر می کردم که روزی خاموش خواهد شد. همه ی این درخت ها، گل ها و سبزه ها زیر آب خواهند رفت.
پ.ن:
عنوان از سپهری
از دیروز آمده ایم شهرستان.
بعد از ظهرش رفتیم سر خاک و بعدش رفتم خانه ی پریوش. روزه، صورتش را لاغر کرده بود، اما مثل همیشه پر انرژی بود و با صدای بلند صحبت می کرد.
خانه ی پریوش در همان محله ای ست که ما در آن زندگی می کردیم. درست کمی پایین تر از کوچه مان که نامش "کوی آزادی" بود.
از خانه شان که درآمدم، رفتم کوی آزادی. پس از این همه سال، تقریبا به همان شکل باقی مانده است. فقط یکی از خانه ها را داشتند نمای سنگی می زدند، که با آن سنگ های خاکی رنگ و سرستون هایی در دو طرف یک دروازه ی باریک، اصلا به بافت کوچه نمی خورد.
انبوهی خاطره و تصویر پیش چشمم زنده شد.
مثل دیدن کامی(کامران) در یک بعد از ظهر خلوت تابستانی که روی پله ای در کوچه مان نشسته بود و نانی را که در پیراهنش قایم کرده بود می خورد. از ترس نامادری اش این کار را می کرد.
یا همسایه ی رو به رویی مان که اهل حق بودند و اسم تنها پسرشان علی بود و در آن روزهای سختِ پس از جنگ، مادرِ خانه ساعت ها صف می ایستاد و نوبتش را به مادرم می داد. صف نان، صف کره، صف...
همسایه ی بغل دستی مان که خانواده ای ثروتمند بودند و هروقت توپ فوتبال بچه ها تو حیاطشان می افتاد، پیرزنِ خانه آن را پاره می کرد و پرت می کرد بیرون. بچه ها هم به اش می گفتند قورباغه!
همسایه ی پشت سری مان پسری به نام وحید داشت که جودوکار بود و یک بار کتفش شکسته بود.
و همسایه های خوبی مثل ننه پوروزه که خانه اش بر بلندای کوچه ی رو به رویی بود؛ پیرزنی مهربان بود و هر وقت آش می پخت برایمان می آورد.
یا همسایه ای که بلوچ بودند و من نمی دانم چه طور راهشان به آن جا افتاده بود.
و کمی آن طرف تر، خانه ی علی، دوست و همکلاسی ام که پدرش روزهای خاص، شبیه خوانی می کرد و حالا خودش نظامی شده است.
در چند ثانیه همه ی این خاطره ها در ذهنم مرور شد.
گاهی از همان کوچه ی رو به رویی که شیب تندی داشت به خیابان اصلی می رفتم. در همین کوچه ی شیب دار، کوچه ای بود که یکی از خانه هایش را دوست داشتم. خانه ای قدیمی بود که چند پله می خورد و دیوارهای کاهگلی بلندی داشت. بنای خانه بین درخت های کهن و گل ها و پیچک های رنگارنگی که از بالای دیوار پیدا بودند، گم شده بود. چند بار ساکنانش را دیده بودم؛ پیرمرد و پیرزنی که به نظر می رسید تنها هستند.
پ.ن:
عنوان از سپهری
روی تخت فیزیوتراپی ام و کابل های برق، انگار نوک می زنند به پام!
نمی دانم چرا یکهو یاد فیلم "محرمانه لس آنجلس" افتادم.
یادش بخیر...
زمستان ۷۹ در کلاس تحلیل فیلم در دفتر نشریه ی مهر، وابسته به حوزه ی هنری ثبت نام کردم. آن روزها مشتریِ پرو پا قرص هفته نامه ی مهر بودم.
شهریه ی کلاس بیست هزارتومان بود برای دوازده جلسه که هفت هزار و پانصد تومانش را مسئولین فرهنگی دانشگاه پرداخت کردند!
کلاس در دفتر نشریه، واقع در خیابان زرتشت غربی بود.
از شهر ری با اتوبوس می آمدم راه آهن و از آن جا دوباره با اتوبوس می رفتم تا میدان ولیعصر و بعدش پیاده می رفتم تا دفتر نشریه. دو ساعتی توی راه بودم. کلاس ها دم عصر برگزار می شد.
اما ..
چه روزهایی بود!
آقای معززی نیا که برای نشریاتی چون دنیای تصویر، نق د سینما و همین هفته نامه ی مهر می نوشت، استادمان بود.
برنامه اش را روی تحلیل فیلم محرمانه لس آنجلس گذاشت؛ فیلمنامه اش را خریدیم و تک تک پلان ها و سکانس هایش را تحلیل کردیم.
این کلاس، نگاهم را به سینما خیلی گشوده کرد.
بعد هم معرفی نامه ای از آقای معززی نیا گرفتم که با آن می توانستم فیلم های سینما کوچک را ببینم؛ فیلم های طراز اول سینما، با کیفیتی که آن روزها در کشور بهترین بود.
زمستان ۷۹، وقتی برف آمده بود، پیاده از میدان ولیعصر تا خیابان زرتشت را آرام رفتم؛ نور مغازه ها روی برف پیاده رو پاشیده بود.
چه قدر حالم خوب بود آن روزها...
وقتی از کلاس برمی گشتم، بچه های خوابگاه دورم جمع می شدند و برایشان از کلاس می گفتم.
همین کلاس ختم شد به برنامه ی هفتگی نمایش فیلم در فضای بسته ی دانشگاه، و نمایش فیلم هایی چون ناصرالدین شاه آکتور سینما، شجاع دل، بایکوت، هفت، درخت گلابی، و...
اولی را در راهروی خوابگاه تماشا کردیم و بچه ها تا مدت ها ادای گلنارِ دختر لُر را در می آوردند که:"جعفر!.. جعفر!"
دومی را هم بدون سانسور، در سالن غذاخوری نمایش دادیم.
از چهار بیدار شده ام و مشغول بار گذاشتن آبگوشت هستم؛ کمی متفاوت تر از همیشه البته.
یادم می آید که مادرم، یا زن عمو شهربانو، از شبِ پیش، یا صبح خیلی زود آبگوشت را بار می گذاشتند، آن هم در تنور، و تقریبا خوراک هر روزه مان بود! گلایه می کردیم که چه قدر آبگوشت؟...
الان اما دلم برای آن آبگوشت ها جور دیگری تنگ شده است.
پدرم دکان قصابی داشت؛ دکان با در باریکی به حیاط بزرگمان راه داشت. وقتی گوسفند تازه ای سر می برید، از در باریک سرش را بیرون می آورد و مادرم را صدا می زد و گوشت و استخوان زیادی به او می داد که سهم آبگوشت بود. سهم عمومامه و زن عموشهربانو، به همان اندازه، محفوظ بود.
پدرم خوب می دانست که چه بخشی از گوشت و استخوان گوسفند برای آبگوشت مناسب تر است؛ بچه بودم. گویا از گوشت گردن می داد و استخوان های دنده و البته کمی دنبه.
تقریبا همه ی مردم روستا هر روز آبگوشت می خوردند.
آبگوشت در تنورِ توی ایوان جا می افتاد و با "شاته" می خوردیمش؛ نان نازک دایره ای شکل بزرگی که به تنهایی عطر و طعمی عجیب خوش مزه داشت؛ زن ها، صبح ها پیش از طلوع آفتاب آن را می پختند و عطر نان هاشان حیاط به حیاط می پیچید.
حالا آن آبگوشت کجا و این که ما بار گذاشته ایم کجا؟...
پ.ن:
عنوان از مولوی
اولین شاعر جهان
حتماً بسیار رنج برده است
آنگاه که تیر و کمانش را کنار گذاشت
و کوشید برای یارانش
آنچه را که هنگام غروب خورشید احساس کرده
توصیف کند
و کاملاً محتمل است که این یاران
آنچه را که گفته است
به سخره گرفته باشند
"جبران خلیل جبران"
.
امروز یکی از همکارها گریزی زد به سال های ۸۶، ۸۷ و خاطراتی از مدرسه ای که من هم یک روز در آن تدریس داشتم...
مدرسه در حاشیه ی یک زمین خشک، در انتهای روستایی در حاشیه ی شهر بود. برای نخستین بار بود که در آن مدرسه تدریس گرفته بودم که از جمله ی بهترین مدرسه های منطقه بود. تابستان ابلاغم را بردم و قرار شد از پاییز دو روز در آن جا تدریس کنم. اما در تابستان شنیدم که مدیرش را برکنار کرده اند و مدیر دیگری جایگزینش کرده اند. گویا از حراست اداره رفته بودند و به مدیر پیشین گفته بودند اسامی کسانی را که در تحصن مدرسه شرکت کرده اند بنویسد، او هم گفته بود اول نام خودم را بنویسید!
جدا از تغییر مدیریت، مدرسه ی شیفت مخالف را که بچه هایش به بی انضباطی مشهور بودند با این مدرسه ادغام کرده بودند.
روز نخست که رفتم، صف کلاس ها تا دم در حیاط کشیده شده بودند.
مدیر جدید از ابلاغم خبر نداشت! خوشبختانه کپی اش را همراه داشتم. باهاش جر و بحثم شد و در نهایت قرار شد یک روز آن جا درس بدهم و روز دیگر را در مدرسه ای دیگر.
اما همان یک روز به سختی می گذشت...
بچه های شرّ و شور کم نداشت؛ حرف و تیکه های زشت و بی پرده رایج بود و دعواهای زنگ آخری در بیابان نزدیک مدرسه تقریبا هر روز برقرار بود. پای چشمِ یکی از معاون ها بادمجانی کاشته بودند و او هر روز با عینک آفتابی بد شکلی به مدرسه می آمد. معاون دیگر که اصلا عرضه نداشت با بچه ها رو به رو شود و ازشان می ترسید.
فقط همان یک سال و همان یک روز آن جا بودم؛ شنیدم که سال بعد وضعیت بدتر شده بود. یادم می آید که یکی از همکارهای ریاضی مان مدام دنبال غیبت کردن بود که آن جا را بپیچاند! می گفت این بچه های سوم انسانی پدرم را درآورده اند.
از همان بچه های کلاس سوم انسانی، یکی شان خودکشی کرد. دختری را می خواست و وقتی از او جواب رد شنیده بود، با قرص برنج خودش را خلاص کرده بود.
"محل پاک شدن گناه کلیسا نیست...،
تو خیابونهای پایین شهره!"
"خیابانهای پایین شهر (Mean Streets) / مارتین اسکورسیزی"
از آن جا که عباس آقا، مدیر مدرسه مان، همکاری اش با اداره خوب است، مدرسه ی ما از قدیم پذیرای معلم هایی بوده است که من به اشان مسافر می گویم؛ اغلب دانشجو - معلم هستند، یا یک سالی می مانند و می روند.
جالب این جاست که من با بیشتر این مسافرها، خواسته یا ناخواسته دوست می شوم و تعدادی از بهترین همکارها و دوست هایم از بین همین ها بوده اند. مثلا زانا که حالا در سنندج استاد دانشگاه است و چه قدر با هم صمیمی بودیم و هستیم. یک بار که به طور جدی برای ارشد هنر می خواندم، خیلی کمکم کرد. برایم کتاب خرید. رفتیم دانشگاه تهران و با چندتا از بچه های هنر گپ زدم.
یا حمید که بچه ی خونگرم و مودبی از مریوان بود؛ عاشق همکلاسی اش بود و با زانا کلی سر به سرش می گذاشتیم!
یا دانشجویی از منطقه ی بختیاری که در هفته یک روز در سرویس همدیگر را می دیدیم- متاسفانه نامش در خاطرم نمانده است.- وقتی کتاب مکاتب ادبی را در سرویس دستم دید، همصحبت شدیم. او هم بر خلاف رشته ی دانشگاهی اش، به نقد ادبی علاقه داشت. کتاب سبز کوچکی هم دستش بود -از مجموعه ی نه جلدی نقد ادبی ای که فرهنگستان هنر چاپ کرده است- و گفت این را می خواند. کتاب را امانت گرفتم و خواندم، و کتاب دومی که عجیب تحت تاثیرش قرار گرفتم. این دومی را به ام هدیه داد.
وقتی رفت، تا چند سال عید به عید به ام پیام می داد. محبت عجیبی درش بود.
یا حمید سالاری کرمانی که نقاشی می خوان٘د و علاقه ی مشترکمان به سینما ما را به دوستان صمیمی تبدیل کرد.
و دوستان دیگر...
امسال هم همکارهای تازه ای به مدرسه مان آمده اند و انرژی جمع را بیشتر کرده اند.
یکی شان که دبیر ادبیات است وضعیت صبحانه مدرسه را نه تنها سر و سامانی داده است، که تنوع جذابی هم به صبحانه ها داده است؛ مثلا پوره ی سیب زمینی ای درست کرده بود که در آن سبزیجات معطر به کار برده بود و همراه خیار شور تناول می شد؛ عجیب خوشمزه بود. دستور پختش را ازش گرفتم!
بار آخری که رفتیم شهرستان، سر راه به روستای تاجی آباد هم سر زدیم.
دورنمای روستا، ۲۸ اسفند ۸۷
روستای تاجی آباد، با نام رسمی رسول آباد، روستایی در ابتدای گردنه ی اسدآباد همدان - به طرف کرمانشاه- است. نام همه ی کوچه ها و محله های این روستا با ادبیات پیوند خورده است؛ مثلا نام محله ای "صد سال تنهایی" ست که وقتی تابلو را دیدم کلی ذوق کردم؛ چه انتخابی!
نام کوچه ای "شازده کوچولو" بود. کوچه ی دیگری "مثنوی معنوی" نام داشت.
خیابان "دن آرام"، کوچه ی "بوستان"، خیابان "بهشت گمشده"، کوچه ی "دیوان شمس"،...
اسامی تابلوها به سه زبان فارسی، انگلیسی و کُردی ست؛ کار پسندیده ای که به همت دهیاری روستا انجام شده است.
دو سه سال پیش در محله مان یک کبابی بود که کباب های خوبی می زد؛ یک بار در ماه رمضان به رایگان به ام حلیم داد. درست مثل حلیمی که مادرم می پزد و ما به آن هِلیسه می گوییم، چسبناک و خوشمزه بود. هم صحبت که شدیم، گفت که از اهالی تاجی آباد است. گفت سیزده بدرها مردم در دامنه ی کوه جمع می شوند و آتش روشن می کنند و چوپی می کشند.
عروسی پیمان هم به خوشی تمام شد.
وقتی با ساقدوش هاش وارد سالن شد و یکی یکی با مهمان ها دست داد یا روبوسی کرد، بغضم گرفت. انگار تصویرهایی از گذشته تا حال پیش چشمم به سرعت مرور شد.
شب خوبی بود؛ پیمان پرانرژی و شاداب بود و بچه ها از عادل و یوسف و رحمان و رامین و بقیه، سنگ تمام گذاشتند و لحظه های قشنگی شکل گرفت. خانواده ی داداش ایرج و داداش هوشنگ -که پسرعمو و دامادما ن است- از قدیم یک خانه بودند و بچه هایشان با هم بزرگ شدند. از روزی که هر خانواده در یک اتاق زندگی می کردند تا روزی که صاحب خانه شدند...؛ و من همه ی آن روزها در خاطرم هست. همه ی آن خانه های اجاره ای و اثاث کشی ها. پشت وانت سوار می شدیم، از این خانه به آن خانه. شب ها دور هم جمع می شدیم. می خندیدیم. تولدهاشان؛ ختنه شدن ها، مدرسه و باشگاه رفتن هاشان...؛ مثلا آن روزها که رحمان و یوسف از مدرسه که می آمدند، سر راهشان تا خانه، مادرم لیوانی آب خنک به اشان می داد یا آش یا هرچیزی که در خانه امان پیدا می شد.
این طوری ست که این برادرزاده ها و خواهرزاده ها مهرشان در دلم جا گرفته است. و این طوری ست که حالا آن ها هم همان حس را به هیراد دارند و خیلی دوستش می دارند و البته هیراد هم آن ها را خیلی دوست دارد.
این طوری بود که وقتی پیمان به میز ما رسید چشم هام خیس بود و نتوانستم خودم را کنترل کنم...
امیدوارم خوشی همه ی این بچه ها را ببینم.
این روزها شنیدن خبر مرگ کسانی که می شناختم، کم نبوده است. چند وقت پیش هم خبر مرگ آقای پاکروان، از همکاران چند سال پیشمان در مدرسه را شنیدم که ما به اختصار به او "پاکی" می گفتیم.
دور و بر سال ۸۸ همکار بودیم...
پاکی معمولا ته سرویس می نشست که آن موقع یک مینی بوس بنز قدیمی بود. طرفدار دو آتشه ی استقلال بود و به محض این که هیکل درشتش را روی صندلی میزان می کرد، به سبک استادیومی ها، انگار که بوقی دستش باشد فریاد می زد:"دوودووروودوودوود اِس اِس!"
بعد عینک ته استکانی را روی صورت گوشتالودش جا به جا می کرد و دستانش را پیش می آورد و شروع می کرد به دست زدن و شعار دادن.
آن ته، من و فرهاد و چند نفری نزدیک هم می نشستیم به گپ زدن. گاهی هم مثل آدم های مست، حرف هایی از زندگی خصوصی اش می زد که نباید. در این موقع ها، در حالی که دور و بر لب هاش پر از کف شده بود،با صدای بلندی می خندید. خنده اش نامنظم و آزار دهنده بود. یک بار در خلوت آبدارخانه به اش گفتم لطفا از این حرف ها نزن!... روابط خصوصی تو ربطی به بقیه ندارد؛ دستت می اندازند و ... بعد از آن بیشتر رعایت می کرد!
می گفت به خانمش اجازه نمی دهد بدون چادر از خانه بیرون برود، اما یک بار اتفاقی و از دور جلوی فروشگاه اداره دیدمشان که خانمش مانتویی بود. آمده بودند فرش قسطی بخرند که پیش تر درباره اش در سرویس حرف زده بود. بچه نداشتند. پدر و مادرش هم فوت کرده بودند.
خیلی از اوضاع مملکت شاکی بود و انتقاد می کرد. با آن ریش پرپشت و نامنظم قهوه ای، قیافه اش برایم یادآور مایکل مور، مستندساز معروف بود.
به جای این که دو تا سه کورس تاکسی سوار شود تا از مدرسه ی صبح به مدرسه ی عصر برود، هر روز کلی پول می داد و با سرویس ثابتی این مسیر را طی می کرد. ناهار نمی آورد و می رفت یک ساندویچی، دو تا ساندویچ پرملات با نان اضافه سفارش می داد و به کمک نوشابه می فرستاد پایین!
وقتی در یکی از همان روزها معلم ها در دفتر دبیران تحصن کردند، با ترس و لرز، نخستین کسی بود که پا شد و رفت کلاس. تحصن البته برگزار شد، اما پس از آن پاکی برای من و خیلی از همکارها تمام شد.
این بود که وقتی ازم خواست برای وامی ضامنش شوم، نشدم. فرهاد هم نشد. خیلی از دستمان ناراحت شد.
با این حال رابطه اش را باهام قطع نکرد و هر از گاهی تماس می گرفت و از احوالاتش می گفت.
مثلا آخرین بار گفت که با زنش به مشکل خورده است و دنبال خانه ای می گردد....
به خاطر غیبت های زیادش معروف شده بود. این جا و آن جا حرفش را می زدند که به بهانه ی مریضی زنش مرخصی می گرفته است و بعدا معلوم می شده که دروغ گفته است.
مدیرها از ابلاغ گرفتن برایش طفره می رفتند.
زمان گذشت...
دورادور از احوالاتش خبردار می شدم، این که قسط های وام هایش را پرداخت نکرده بود و دو سه تا از همکارها را توی دردسر انداخته بود.
این که از زنش جدا شده بود و در جایی در حاشیه ی شهر به تنهایی زندگی می کرد....
توی آبدارخانه بودم که خبر مرگش را شنیدم؛ گفتند سکته کرده است. دو تا از همکارها ناراحت بودند که قسط های نداده اش حالا گردنشان افتاده بود.
در خیالم او را تصور کردم که دور لب هاش کف ریخته است و دارد می خندد، اما از پشت عینک ته استکانی اش، چشم هاش خیس اند.
شنبه ی گذشته در منطقه ی محل تدریسم جشنواره ای به نام "دوستی با ریاضیات" برگزار شد و مدرسه ی ما برای نخستین بار در آن شرکت کرد. جشنواره ای که چندمین سالش را پشت سر گذاشت.
شش گروه از پنج مدرسه کارگاه داشتند. موضوع کارگاه ما "ریاضیات و سینما" بود.
وقتی پیش از عید موضوعِ کارگاهمان را به اطلاع دبیر جشنواره رساندم، شوکه شد؛ البته که در کنار موضوعاتی چون "پارادوکس های ریاضی"، "منطق فازی" یا "فراکتال ها"، موضوع ما عجیب می نمود!
وقتی موضوع قطعی شد به گروه شش نفره مان که از پایه های دهم و یازدهم تجربی بودند، برنامه دادم و جلساتی با هم داشتیم. در هفته ی پیش از آن، هر روز جلسه داشتیم. چهارشنبه ایده هایمان را برای طراحی کارگاه روی هم ریختیم و پنجشنبه از صبح رفتیم کارگاهمان را آماده کنیم. جشنواره در دبیرستان دخترانه ای برگزار می شد و به هر گروه کلاسی داده بودند تا کارگاهشان را در آن جا مستقر کنند.
روز پنجشنبه رفتیم دبیرستان اندیشه؛ مدرسه ی مرتب و قشنگی بود. مشغول آماده کردن کارگاه شدیم. یکی از بچه ها گفت:"آقا ما اومدیم این جا فقط روی نمونه دولتی ها رو کم کنیم!"
دور تا دور کلاس را پارچه زدیم و پرده ی دستگاه ویدئو پروجکشن را هم آویختیم تا کارگاهمان شکل و شمایل سینما را به خودش بگیرد. پارچه ها و همین طور بعضی خرده ریزها را بچه ها از خودشان آوردند و بقیه ی وسایل را هم از مقوا و بنر و غیره تهیه کردیم. از قبل یک فناکیستوسکوپ هم ساخته بودیم که آن را در کارگاه، روی میزی، مقابل آینه گذاشتیمش؛ دستگاهی که به نظر اغلب تاریخ نگاران، سینماتوگرافی با آن آغاز شده است؛ یک دایره با شیارهایی دور تا دورش که روی آن کنشی نقاشی می شد و با چرخاندن آن مقابل آینه، توهم حرکت آن کنش برای بیننده ایجاد می شد. زحمت دایره و دسته اش را پدر یکی از بچه ها کشید، بلبرینگش را یکی از بچه های دوازدهم آورد و طراحی آدمک متحرکش را من انجام دادم. یک آینه قدی هم از راهروی مدرسه کندیم تا همه چیز تکمیل شود!
بچه ها خیلی زحمت کشیدند. یکی از بچه های یازدهم انسانی را هم با خودمان آورده بودیم که کمک کارمان بود.
تا حدود ۲ پیششان بودم؛ ناهارشان را سفارش دادم و قدری هم پول پیششان گذاشتم و آمدم خانه.
بچه ها تا حدود ۶ آن جا بودند و تمرین می کردند. روز جمعه هم در مدرسه ی خودمان تمرین کردند.
روز شنبه جشنواره برگزار شد؛ شلوغ بود. در حیاط صندلی گذاشته بودند. از هر مدرسه بازدیدکننده هایی آمده بودند و از مدرسه ی ما هم ده نفر از بچه های یازدهم و دوازدهم تجربی انتخاب شده بودند. در هر کارگاه دانش آموزانی مهمان بودند و بچه ها برایشان اجرا می رفتند؛ بعد هم بازدید مهمانانی چون چند استاد دانشگاه و مدیران و غیره بود و البته سمینار ریاضی. بچه های کارگاه ما به نوبت بخشی از کار را که به رابطه ی ریاضیات و سینما می پرداخت پیش می بردند. همزمان فایل پاورپوینی نمایش داده می شد. از جذابیت های این پاورپوینت، نمایش نخستین فیلم تاریخ سینما (خروج کارگران از کارخانه، برادران لومیر، ۱۸۹۵) بود که با فضایی که در آن چراغ ها خاموش شده بود و با ان دکور ساده، یادآور تولد سینما بود.
تقریبا همه ی کارگاه ها را دیدم؛ به جرات، اگر کار بچه های ما بهترین نبود، حتما جزء بهترین ها بود. کارِ کارگاه فراکتال هم به نظرم کار خوبی بود. دبیر جشنواره و خانم مدیر مدرسه که بابت حضور نیافتن سرگروه ریاضی منطقه و سرگروه ریاضیِ استان خیلی ناراحت بودند، گفت که گروه شما و اجرایشان خیلی دلگرم کننده بود. خیلی از کار بچه ها خوششان آمده بود. گفت مودب ترین پسرهای این جمع بودند! از من هم بابت این که از پنجشنبه بالای سر بچه ها بودم تشکر کردند. گفتند وقتی مدرسه تان را دیدیم، اصلا فکرش را نمی کردیم بچه هایتان این قدر عملکردشان خوب باشد.
در پایان برنامه ها، تقریبا مهمان ها رفته بودند که ترانه های شادی پخش کردند و جیغ و هیاهوی دخترها بلند شد؛ گفتم:"بچه ها بریم کارگاه رو جمع کنیم."
گفتند:" آقا کجا بریم؟ تازه شروع شده!"
جارو و خاک انداز گرفتم و رفتیم و کارگاه را جمع و جور کردیم. خیلی از کارگاه ها همان طور مانده بودند.
وقت کار، بچه ها هم همان ترانه ای که در حیاط پخش می شد را با لپ تاپ در کارگاه گذاشته بودند. وُلوم هم که بالا بود!
البته که جمع بچه های پسر و دختر، شیطنت های خودش را هم داشت که خداییش دخترها خیلی شیطنتشان بیشتر بود!
بچه های ما هم بالاخره شماره هایی رد و بدل کرده بودند! به جز یکی شان که وقت برگشتن می گفت:"آقا من هیچ شماره ای ندادم، اما الان پشیمونم!"
فیلمبردارِ اجرای بچه ها هم بود؛ بچه ها سر به سرش می گذاشتند که خواسته به دختری شماره بدهد و او هم گفته:" آخه تو قیافه داری؟!"
یکی هم رفته بود وسایل را در اتاقی بگذارد، چندتا از کوله پشتی دخترها را می بیند، زیپشان را باز می کند و توی هرکدام شماره ای می اندازد!
خلاصه اسباب خنده ای شده بود این حرف هاشان که وقت برگشتن می زدند. پیش از برگشتن، در حیاط جمع شدیم و قدری برایشان حرف زدم؛ از برخورد یکی از استادها ناراحت بودند؛ هر کارگاهی می رفت پرسشی مطرح می کرد که بعضا ربطی هم به موضوع نداشت. البته هم بچه ها و هم من، در کارگاه به پرسشی که داشت پاسخ داده بودیم. بعد هم بچه ها با اسپیکر همراهشان ترانه ای مازندرانی پخش کردند که نامش "شلوار پلنگی" بود.
با ماشینِ من برگشتیم. دو تا از بچه ها، در حالی که مشغول خوردن بسته ی پفکی بودند که از دخترها گرفته بودند، گفتند آقا ما خودمان می آییم!
خوش گذشت و در یک کلام "ترکوندیم!"
پ.ن:
٭ هفته ی معلم گرامی باد!
٭ عکس ها در ادامه ی مطلب.
ادامه مطلب ...امروز هم با خواب آلودها کلاس داشتم! وقتی چرخی در کلاس زدم، تازه متوجه شدم که فلان نیمکت خالی نیست و یکی شان کاملا روی نیمکت دراز کشیده و کاپشنی روی خودش انداخته است. راحت خوابیده بود. همانی ست که صبح ها درِ مدرسه را برای ماشین ها باز و بسته می کند. ناخودآگاه خنده ام گرفت و بلند خندیدم!
سر کلاس دیگر، داشتم صفحات تکلیف را از روی کتاب می خواندم که بنویسند. یکی شان گفت کتاب ندارد. گم شده است. یکی از بچه ها از ته کلاس گفت:"آقا، انداخته است زیر کفترهاش!"
دیروز هم سر یکی از کلاس ها موش آمد! ایستاده بودم نزدیک در و داشتم درس را توضیح می دادم که موش خاکستری کوچکی از زیر در وارد کلاس شد و به سرعت به سمت رو به رویش که میز من قرار گرفته است رفت و مثل توپی که به دیوار می خورد و برمی گردد، به سرعت برگشت و از همان جا که آمده بود، در رفت! اما همین چند ثانیه کافی بود تا کلاس را شور و غوغا بردارد. از جیغ و دادهای مسخره تا ادا و اطوار و حتی ترس!
.
هوریکه، زنی بود همسایه ی عمومامه که چند روز پیش مُرد. همین عید دیدمش. قد بلند بود، با استخوانبندی محکم. جامه ی بلندی می پوشید با جلیقه. موهای بلندش را از دو طرف می بافت که از سربندش آویزان می شد. همیشه دم در شیب دارِ خانه اش می نشست. صدایش تا سر کوچه می رسید که به آوازی بلند به کُردی چیزی می گفت، مثلا کسی را صدا می کرد. پیش ترها نخ می ریست. دختری به نام دختربَس دارد که مثل خودش قوی بنیه است. یک بار که می خواست کتف عموحسن را که در رفته بود جا بیاندازد، حسابی عمو را تاب داد و چلاند!
هوریکه همیشه حال و احوال می کرد. یک بار پیش لیلا گلایه کرده بود که چرا برادرت هیراد را نمی آورد ببوسم، من هم هیراد را نزدیکش بردم. او را بوسید و کلی قربان صدقه اش رفت و برایش دعا کرد.
خدایش بیامرزد؛ اصلا به اش نمی آمد اهل مردن باشد.
موسیقی عجیبی ست مرگ
بلند میشوی
و چنان آرام و نرم می رقصی
که دیگر هیچ کس تو را نمیبیند.
"گروس عبدالملکیان"
بعدا نوشت:
گفتند آن دانش آموزی که روی نیمکت خوابش برده بود، سر کار می رود؛ دلیل آن حجم از خستگی اش را فهمیدم.