دست میکشد به یخچال
سردش میشود
دست میکشد به تلویزیون
سردش میشود
دست میکشد به ضبطصوت
سردش میشود
دست میکشد به اجاقگاز
و پایش تا زانو در برف گیر میکند
سرد است این اثاث
سرد است این اتاق
سرد است این خورشید
سرد است این کوه
سرد است این مسیر
و هرچقدر پتو بکشی بر این خانه
گرم نمیشود
شلیک کن
مگر گلوله گرم کند تنِ این کولبرِ کُرد را...
"بابک زمانی"
پ.ن. ها:
٭معاون وزیر کشور فرموده اند:"نمی دانم واژه ی کولبر از کجا اختراع شده است."!
٭ نقاشی با عنوان "زنان کولبر کُرد"، از حشمت اردلان
خدایا!
لطفا به من صبوری بده؛ صبوری، صبوری، صبوری...
خدای بزرگ و مهربان!
تو خودت شاهد من هستی..؛
لطفا به من آرامش بده...
لطفا تنهایم مگذار...
من هر آنجایم که درد آنجاست
زیرا من...
بر هر دانهی اشک
مصلوب شدهام...
"ولادیمیر مایاکوفسکی"
پ.ن:
عنوان از نصرت رحمانی
اتفاق خوب سه شنبه این بود که یکی از دانش آموزان پیش دانشگاهی پارسال به دیدنم آمد و خبر قبولی اش در دانشگاه را داد.
زنگ تفریح بود و داشتم لقمه ای را که از خانه آورده بودم می خوردم که صدایم کردند.
از دانش آموزان رشته ی ریاضی بود که اتفاقا همیشه با اجازه یا بی اجازه، لقمه می خورد سر کلاس! البته به محض این که می دیدم، سرخ می شد. گاهی هم که سر به سرش می گذاشتم سرخ می شد!
گفت که پلیمر دانشگاه امیرکبیر قبول شده است؛ خیلی خوشحال شدم و کلی به اش آفرین گفتم!
کلاسشان دوازده نفر بود که دو تایشان از اول سال نمی آمدند. دو تای دیگر هم از مدرسه اجازه گرفتند که نیایند! یکی شان به خاطر سر کار رفتن و آن یکی به خاطر این که می خواست برای کنکور انسانی بخواند. هشت نفر باقی مانده هم همیشه یکی دو تا غایب را داشتند!
حالا با خبر شدم یکی دیگر از بچه ها مهندسی برق قبول شده است و آن که کنکور انسانی داد، حقوق قبول شده است.
کیف کردم! کلی تشکر کردم که این خبرهای خوب را برایم آورده. او هم گفت که برای تشکر آمده است و کلی سپاسگزاری کرد!
خدا را سپاس!
برای این مدرسه که در منطقه ای محروم قرار گرفته است، یک نتیجه ی خیلی خوب است.
خیلی خوشحال شدم؛
دَمشان گرم بچه ها!
فصل عوض میشود
جای آلو را
خرمالو میگیرد
جای دلتنگی را
دلتنگی...
"علیرضا روشن"
توی پارک، در تاریک روشنای بلوار اصلی اش پیاده می روم. هندزفری در گوشم است و کتابی در دستم. سایه ام از من پیش افتاده است. آسمان نیمه ابری ست و باد خنکی می وزد. ماه کامل است. هوا اما دلگیر است.
امروز هیراد رفت پیش دبستانی.
پرسیدم:"بابا، چی ازت پرسید خانم معلمت؟"
گفت:"پرسید دوست دارید در آینده چه کاره بشید؟"
- خُب، چی جواب دادی؟
- گفتم می خوام یه قهرمان بشم، مثل مرد آهنی!
٭ هفته ی پیش که داشتم یادداشت هایم را مرتب می کردم و به نقاشی های دوره ی خوابگاه دانشجویی رسیده بودم، داشتم به نقاشی شب اول خوابگاه نگاه می کردم که هیراد آمد و نقاشی را دید. بعدش گفت:"بابا به ات افتخار می کنم!
٭ داستان کدو قلقله زن را خیلی دوست دارد و همیشه آن را برایش تعریف می کنم، یا از روی کتاب برایش می خوانم. امشب پرسید:"بابا، آخه پیرزنه چه طور می تونه بره توی کدو؟!"
٭ دایی اش یک پیتزا برایش خریده بود و او هم حسابی شاد بود! دایی ازش خواست برود و بشقابی برایش بیاورد. هیراد در پاسخ گفت:"اطاعت می شود قربان!"
رفت و آورد.
پاییز آمدست که خود را ببارمت
پاییز نام دیگر "من دوست دارمت..."
"سید محمد موسوی"
دیشب باران زده و حال هوا خوب است. پاییزِ قشنگ، نیامده دلبری هاش را آغاز کرده است. زخم اهواز اما بر دل وطن تازه است.
خدایا کمک کن حال همه ی ما خوب باشد.
امروز، روز اول مدرسه است؛ کودکان سرزمین من، چه با نان و کیف و کفش، و چه بی آن، مدرسه را از لبخندهاشان پر می کنند.
الهی به امید تو!
دارم داستان "سرویس دبیرستان مولوی" را تایپ می کنم؛ عینا همان نسخه ی دستنویسی که در نوروز نود نوشتم. تغییراتش را بعد از تایپ انجام خواهم داد. همزمان تصنیف های آلبوم سفر عسرت استاد ناظری را گوش می کنم که خیلی غمگین اند.
هرکسی در بین نوشته هایش، به تعدادی بیشتر دلبستگی دارد و من هم به این داستان دلبستگی عمیقی دارم. به نوعی زبان حال خودم است.
و این هم تصنیفی از آلبوم سفر عسرت، سروده ی استاد شفیعی کدکنی:
"درین شبها
که گل از برگ و
برگ از باد و
ابر از خویش می ترسد،
و پنهان می کند هر چشمه ای
سرّ و سرودش را،
در این آفاق ظلمانی
چنین بیدار و دریا وار
توئی تنها که می خوانی
درین شب ها،
که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می ترسد.
درین شب ها،
که هر آیینه با تصویر بیگانه ست
و پنهان می کند هر چشمه ای
سرّ و سرودش را
چنین بیدار و دریا وار
توئی تنها که می خوانی.
توئی تنها که می خوانی
رثای ِ قتل ِ عام و خون ِ پامال ِ تبار ِ آن شهیدان را
توئی تنها که می فهمی
زبان و رمز ِ آواز ِ چگور ِ نا امیدان را.
بر آن شاخ بلند،
ای نغمه ساز باغ ِ بی برگی!
بمان تا بشنوند از شور آوازت
درختانی که اینک در جوانه های خُرد ِ باغ
در خوابند
بمان تا دشت های روشن آیینه ها،
گل های جوباران
تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را
ز ِ آواز تو دریابند.
تو غمگین تر سرودِ حسرت و چاووش این ایام.
تو، بارانی ترین ابری
که می گرید،
به باغ مزدک و زرتشت.
تو، عصیانی ترین خشمی، که می جوشد،
ز جام و ساغر خیام."
- تو از حسینبنعلی چه میدانی؟
- او مقتدای راحله است. این سببِ اولبار بود که او را دانستهام.
- من یک بار او را دیدم که با اسیران نصرانی عیسیمسیح را به شفاعت گرفت که آشفتگی نکنند و بند از پایِ ایشان برداشت. هنوز هم این سخن در گوش است که فرمود «ما برای برداشتنِ بند آمدهایم، نه بند نهادن.»
- از او بسیار میگویند؛ و آنها که میگویند، چرا خودْ چون او نیستند؟
از دیالوگ های "روز واقعه" ،شهرام اسدی، ۱۳۷۳.
فیلمنامه ی این فیلم را بهرام بیضایی در سال ۱۳۶۱ نوشت که در سال ۱۳۶۳ توسط انتشارات روشنگران و مطالعات زنان چاپ شد.
پ.ن:
٭ از بیرون صدای عزاداری می آید. خواننده در رثای عباس، دلگیر می خواند. هوا ابری ست و باد می آید. آسمان انگار که بخواهد ببارد. هیراد می گفت من به خدا گفتم که باران ببارد!... گفته ام برف هم ببارد.
٭ عنوان از حافظ
سینما سعدی، خیابان جمهوری (شاه آباد سابق)، تهران، اواخر دهه ی ۳۰
چون ناراحتی وجود داره، موسیقی هست،
چون ناراحتی وجود داره، شعر هست،
چون ناراحتی وجود داره، سینما هست...
از دیالوگ های فیلم "مالیخولیا"، لارنس فون تریه، ۲۰۱۱.
روزهای شلوغی را پشت سر گذاشتم که خستگی، تلخی و شیرینی توامان داشت.
امروز هیراد را در پیش دبستانی ثبت نام کردم. یک مهد کودک سر کوچه ی مادر که برای دیر و زودهای احتمالی، سختمان نباشد.
وقتی گذاشتمش آن جا و برگشتم خانه ی مادرم، گفت:"دلم گرفته است..."
گفتم:"به خاطر هیراد؟"
گفت:"از امروز شروع شد؛ جدا شدن هیراد از تو!"
پدر آن سوی تر دراز کشیده بود؛ درد پاها بیشتر از بقیه ی دردها اذیتش می کند. به پنجره ی پیش رو خیره شدم که در سوی دیگر، دیوار سیمانی خانه ای قدیمی را نشان می دهد.
گفتم:"نگران نیستم مادر. فقط دلم می خواهد بچه ی مستقلی بار بیاید."
فردا این کار به پایان می رسد...
چند روز پیاپی کار با همه ی سختی ها و شیرینی هایش...
در این هنگامه ی شب که حدود دو ساعتی ست گوشی هایمان را تحویل گرفته ایم- و البته فردا صبح زود باید تحویلش بدهیم!- در حال گوش کردن به یک موسیقی غمگین هستم. رضا هم که بدخواب است, بیدار است و بقیه خوابشان برده است.
گذراندن روزها و شب ها, بی هیچ موسیقی یی, سخت است.
امروز به این فکر می کردم که همه ی ما و این هایی که در این چند روزه باهاشان سر و کار داشته ایم در دایره ی بسته ای زنده ایم... به تعبیر پینک فلوید همچون آجرهایی در دیوار...
روزی همه ی این شب و روزها را در داستانی زنده خواهم کرد, روزی که البته خوب می دانم نزدیک نیست!...
پ.ن:
کامنت های پر مهر دوستان عزیز بی پاسخ نخواهند ماند. با سپاس!
در خبرها خواندم که قرار است نسخه ی مرمت شده ی فیلم "خشت و آیینه" ابراهیم گلستان در جشنواره ی ونیز روی پرده برود. این کار، در ادامه ی سنت مرمت فیلم های کلاسیکی ست که جشنواره های مهم دنیا دارند و بسیار جای خوشحالی ست که این فیلم هم در لیست مرمت قرار گرفته است.
"خشت و آیینه" فیلمی رئالیستی ست که در سال های ۴۲ و ۴۳ به عنوان نخستین فیلم بلند داستانیِ کارگاه ابراهیم گلستان ساخته شد و در سال ۴۴ در سینما رادیوسیتی به نمایش درآمد. برای نخستین بار در تاریخ سینمای ما، در آن از صدابرداری سر صحنه استفاده شد و البته آن را آغازگر موج نوی سینمای ایران می دانند. در آن بازیگرانی چون زکریا هاشمی، مهری مهرنیا، پرویز فنی زاده، جمشید مشایخی، جلال مقدم، پری صابری، محمدعلی کشاورز و اکبر مشکین بازی کرده اند که همگی از تئاتری های آن دوران بودند.
قطعا دیر یا زود این نسخه ی با کیفیت به بازار هم ارائه خواهد شد و ما هم می توانیم به تماشای آن بنشینیم!
٭ دیگر نوشت:
چندی پیش که در چارچوب طرح "هر دو هفته یک کتاب"نوشته ای بر کتاب "تابستان همانسال" از آقای تقوایی نوشتم، ضمن معرفی خودم و طرح، آن را برای همسر ایشان، خانم وفامهر ارسال کردم که مدیریت کانال "ناخدا سینما" را هم برعهده دارند که درباره ی فعالیت های استاد است. خوشبختانه ایشان این نوشته را هم در کانالشان گذشته بودند!
اَز صُبحِ پَرده سوز، خدایا نِگاه دار
این رازها که ما به دِلِ شَب سِپُردهایم
"صائب تبریزی"
مهمان داشتیم؛ وقت خواب گوشی رامین زنگ خورد و مهوش گفت که حال رحمان خوب نیست...
الان بیمارستان میلاد هستیم؛ جلوی اورژانس توی ماشین نشسته ایم و منتظریم جواب آزمایش را بگیریم.
پ.ن.ها:
٭عنوان از مولوی
٭ بشنوید:
/8335828884/Mohammad_Motamedi_
"همیشه یکی هست" با صدای محمد معتمدی
بعدا نوشت:
خوشبختانه آزمایش ها نشان داد که مشکل خاصی وجود ندارد؛ داریم برمی گردیم...
امروز بعد از ظهر پدر را بردم بیمارستان لواسانی و اکو گرفت. خوشبختانه آقای دکتر گفت که نیازی به عمل جراحی نیست...؛ الهی شکر!
بعدا نوشت:
وقتی می رفتیم، ضبط ترانه های امروزی می خواند..؛ می دانستم پدر دوست ندارد این ترانه ها را، اما کم حرف بود و چیزی نمی گفت. فقط چند جمله درباره ی گرمای هوا و ساختمان های نظامیِ بین راه گفت. تقریبا تمام مسیرمان اتوبان بود. اواخر راه فولدر را به ترانه های کُردی تغییر دادم؛ ترانه ی "شیرین شیرینه" از کامکارها. پدر گفت:"هیش کامین حامالِ ئی نِما!"
گفتم:"بله، هیچ کدوم مثل این نمی شه!"
توی دلم دعا می خواندم؛ یک آن ترس از دست دادنش دلم را لرزاند و بغض کردم. این طور موقع ها نمی توانم به صورتش نگاه کنم. حسی ست که بارها سراغم آمده است....
نگهبان دم در اجازه داد که ماشین را ببرم داخل؛ تا پای کوه راندم.
وقتی آقای دکتر خیالمان را راحت کرد، پدر هیچ واکنش خاصی نشان نداد. فقط چند بار از آقای دکتر و از من پرسید. بعد دوباره ساکت شد.
من اما دکمه ی ضبط را چندبار زدم تا یک ترانه ی شور کُردی آمد!
این همه مرگ
این همه پاییز
از طاقت ما بیرون است...
"احمدرضا احمدی"
خبر تلخ و گزنده بود...؛ "شریف باجور" به همراه سه تن که دوتایشان از جنگلبانان بودند، در تلاش برای اطفای آتش سوزی جنگل های اطراف مریوان، گرفتار آتش شدند و در آتش سوختند.
شریف باجور عضو انجمن سبز چیا بود که در نگهداری از طبیعت بکر مریوان و اطرافش، از فعال ترین انجمن های کشور است. شریف بارها در اطفای حریق جنگل های منطقه شرکت کرده بود.
او همچنین یک فعال مدنی شناخته شده بود که از جمله برای احقاق حق کولبران، بسیار تلاش می کرد. تلاش هایش برای کمک رسانی به مناطق زلزله زده به دور از هیاهوی رسانه ها و سلفی گرفتن ها، شبانه روزی و خستگی ناپذیر بود... و البته که فعالیت های مدنی اش منحصر به کردستان نبود.
روحش شاد و یادش گرامی باد!
جنگل های سلسی و پیله، هرگز این فرزند برومندشان را از یاد نخواهند برد.
جمعیت زیادی از همه ی اقشار در مراسم شرکت کرده بودند...
مردم مریوان به راستی با برپایی مراسمی باشکوه، یاد او و دیگر شهیدان همراهش را گرامی داشتند.
پ.ن:
عنوان به کُردی: شهید نمی میرد.
در پیش رخ تو ماه را تاب کجاست
عشاق تو را به دیده در خواب کجاست
خورشید ز غیرتت چنین میگوید
کز آتش تو بسوختم آب کجاست
"خاقانی"
روی پشت بام دراز کشیده ام؛ باد خنکی می وزد. ماه بالای سرم است و صدای ممتد جیر جیرکی می آید...
٭بشنوید:
ترانه ی "خوشه های گندم" با صدای سیما بینا
برای ماهی
با سه ثانیه حافظه
تُنگ و دریا یکی ست!
دست من و شما درد نکند
که دل ِ تنگ آدم ها را
با یک عمر حافظه
توی تُنگ می اندازیم
و برای ماهی ها دل می سوزانیم!
"مهدیه لطیفی"
پ.ن:
شهرستان هستیم.
دیشب را روی پشت بام خوابیدم؛ شب سردی بود...