بالاخره با هر زحمتی بود دیروز مونتاژ "به وقت تنهایی" را تمام کردم؛ عملا مونتاژ را با گوشی انجام دادم چون با توجه به محدودیت زمانی، فرصت یادگرفتن ریزه کاری های پریمیر را نداشتم!
از حدود شش صبح دیروز که دوباره شروع کردم، تا نزدیک شش عصر طول کشید؛ البته این وسط خودمان که مهمان بودیم هیچ، مهمان هم می آمد و در کار وقفه ایجاد می شد. اما خدا را سپاس که نسخه ی اولیه ی فیلم آماده شد و آن را برای جمعی از نزدیکان در منزل هوشنگ نمایش دادیم.
زمان فیلم ده دقیقه و چهل و پنج ثانیه شد.
مهم ترین دغدغه ام این بود که بتوانم داستانی را که در ذهنم بود به تصویر بکشم طوری که مخاطب آن را بگیرد، که به نظرم محقق شده است. هرچند عیب این نمایش دادن این بود که مخاطبان به هرحال عمو مامه را در قاب می دیدند، اما به نظرم آن تنهایی ای که دنیای او را در بر گرفته است در کار درآمده است.
فیلمبرداری با یک دوربین عکاسی خانگی انجام شد و کلا به جز یک سکانس، از سه پایه استفاده نکردم. البته که هیچ اعتقادی ندارم که باید با حداقل امکانات کار کرد، که اگر با امکانات بهتری انجام می شد، به مراتب نتیجه ی بهتری هم می داشت. اما معتقدم باید کار کرد و از حداقل زمان ها هم استفاده کرد.
شب هم به عمومامه زنگ زدم و گفتم یادت می آید فیلم هایی که ازت گرفتم؟... حالا تبدیل شده به یک فیلم کامل.
منتظر فرصتی هستم تا دوباره مونتاژش کنم و نسخه ی بهتری از آن درآورم تا شاید در جشنواره ای نمایش پیدا کند.
در کنار عمومامه، پشت صحنه ی فیلم
پ.ن:
عنوان برگرفته از این جملات گودار است:
"سینما چیزی است بین هنر و زندگی. برخلاف نقاشی و ادبیات، سینما چیزهایی به زندگی میدهد و چیزهایی از آن میگیرد و من میکوشم این فکر را به فیلم برگردانم."
بیشتر امروز بعد از ظهر را پای مونتاژ "به وقت تنهایی" بودم که تقریبا هفتاد درصد آن انجام شده است. مهمان هم بودیم البته! چند ساعت پیوسته چشمانم به مانیتور بود و خیلی خسته شدم...؛ نرم افزارهای متفاوتی را امتحان کردم و در نهایت با یکی از آن ها توانستم تا حدودی ایده هایم را عملی کنم. مشکل اصلی آن بود که بیشتر راش ها (برداشت ها) را در لحظه گرفته بودم و حالا باید آن ها را کنار هم در یک قالب یکپارچه قرار دهم. تعداد راش ها هم زیاد است.
خدا کند فردا تمامش کنم.
مونتاژ "به وقت تنهایی" حسابی درگیرم کرده است؛ دلیل اصلی اش هم البته آشنا نبودن با نرم افزارهای تدوین و از جمله Adobe Premiere است. استفاده از دوربین عکاسی خانگی هم این عیب را داشت که باید فرمت راش های گرفته شده تغییر کند. دارم سعی می کنم همه را یاد بگیرم!
بچه های دهم تجربی از وقتی متوجه شده اند، خیلی پیگیر هستند؛ یکی شان هم برایم سی دی پریمیر و سی دی آموزشش را آورده است. قول داده ام پس از آماده شدن، آن را برایشان نمایش دهم. خدا کند نتیجه اش آبرومند باشد!
پ.ن:
عنوان از حافظ
مهوش زنگ زده بود که بگوید شبکه ی تماشا سریال "از سرزمین شمالی" را پخش می کند...؛ زنده باشی خواهرم! خوب می دانی که این سریال مرا می بَرَد به سال های دور وچه حسی را در من زنده می کند ...
درست هنگام پخش این سریال بود که روی نقشه هوکایدو را پیدا کردم. کوهستان و رودخانه و برف و جنگل. کلبه های چوبی و سنجاب ها و روباه ها.
آن سال ها با مهوش و بقیه، این سریال را از تلویزیون سیاه و سپید شاوب لورنس مان تماشا می کردیم؛ شیفته ی موسیقی اش بودیم و آن لانگ شات ها از طبیعت وحشی و بکرش.
یادش بخیر...
در شبانه روزی که عمو مامه مهمانمان بود از فرصت استفاده کردم و ایده ای را که از مدت ها پیش در ذهنم بود عملی کردم که ساختن فیلم کوتاهی با شرکت او بود. تند و تند با دوربین عکاسی خانگی نماها را گرفتم. عمو دقیقا نمی دانست چه می کنم!... گفتم بعدا نتیجه اش را می بینی.
حالا فقط مانده مونتاژِ فیلم که البته کار ساده ای نیست.
راستش دلم می خواست عمو مامه را در جایی زنده کنم؛ در تصویری. در حین کار این جمله از سوسن تسلیمی مدام در ذهنم بود که وقتی از تئاتر به سینما آمده بود گفته بود"برای ثبت بازی ام به سینما آمدم"...
من هم خواستم عمو مامه را در جایی زنده ثبت کنم.
نام فیلم را گذاشته ام: "به وقت تنهایی".
٭امروز مادر آن دانش آموزی که از سیزده بدر دچار انزوا شده بود را دیدم؛ پرسیدم که دکتر رفته؟ و گفت نه. یعنی به من دروغ گفته بود... اما چیزهایی گفت که نشان می داد وضعیتش بهتر شده؛ از جمله این که چند وقتی ست که در خودش را در اتاق حبس نمی کند.
مادرش خیلی خوشحال بود.
خدا را سپاس!
٭ آن دانش آموز افغان که مادرش مریض احوال بود و خانوادگی تا دیروقت در خانه خیاطی می کنند، گاهی نشسته خوابش می برد... یکهو می بینم که لابه لای توضیحاتم، چشم هایش را بسته است. در آن لحظه، دلم می خواهد همه جا را سکوت پر کند...
باران می بارد؛ آرام و دلپذیر...
امشب زنگ زدم به عمو مامه. به همراه عمو حسن، چند روزی ست که آمده اند تهران. عمو مامه نابیناست و در طبقه ی پایین خانه ی عمو حسن زندگی می کند.
آخرین باری که او را به یاد می آورم که هنوز می دید، چند سال بیشتر نداشتم. تصاویر گنگی از او در خاطرم مانده است که روی چشم هایش را بسته بود؛ چیزی مانند شیلد. توی ایوان ایستاده بودم و می گفتم باید آن ها را از روی چشم هایت برداری تا بگذارم وارد خانه بشوی. بقیه هم بودند، از مادر و خواهرها و زن عمو شهربانو همسر عمومامه. به گمانم پدرم هم آن جا بود. مصرانه می گفتم باید چشم هایت را باز کنی....
و عمو مدتی بعد نابینا شد. هرکسی دلیلی می آورد؛ ژنتیک، کارهای سخت بدنی، ضربه ای که در یک زد و خورد به چشمش خورده بود، آمپولی که یک دانشجوی ناشی در بیمارستان فارابی پای چشمش زده بود، دوا و درمان هایی که برای بچه دار شدن کردند، ... هرچه بود، هیچ درمانی کارگر نشد و دنیای عمو مامه برای همیشه در تاریکی فرو رفت....
پس از آن، زن عموشهربانو جوانی و زیبایی خودش را به پای او گذاشت و شد همه فن حریفِ خانه. من، خیلی پیشتر جای بچه ی نداشته شان را پر کرده بودم. زن عمو خیلی به اش می رسید. ناخن هایش را می گرفت. سر ساعت ناهار و شامش را می داد. دستپخت خوبی هم داشت.
پس از مرگ زن عموشهربانو در اثر سرطان، عمومامه تنها تر از همیشه شد و حالا هیچ نشانی از آن هوش و حواس گذشته برایش نمانده است. گوشه ای می نشیند و کز می کند، بی آن که کلامی حرف بزند. آلزایمرش رو به پیشرفت است و اسامی را جا به جا می گوید و زمان را گم کرده است.
هفته ی پیش، یک شب خانه مان ماند. درست و حسابی نخوابید. پیش از طلوع آفتاب، بردمش حمام. خیلی لاغر شده است؛ قدّش خمیده شده است و اثری از آن بدن ورزیده اش نمانده است. آن قدِ بلند و آن قامت کشیده ای که در آن عکس قدیمی اش در کنار حوض پارک شهر، در پیراهن و کت و شلواری زیبا خودنمایی می کند. با آن موهای بلندِ مشکی یی که مرتب شانه شده و عجیب به سبیل هایش می آید...
این روزها انگار عمو مامه به مرگی تدریجی تن داده است...
٭ تیغه ی برف پاک کن ماشین را که صدا می کرد عوض کرده بودم. هیراد از این بابت ناراحت بود؛ می گفت این رو عوض کن و اون قبلی رو بزن تا صدا بده!
٭ داشتیم از ماشین پیاده می شدیم که ببرمش پیش دبستانی. همزمان، یکی از همکلاسی هایش که خانه شان کنار پیش دبستانی ست، درآمد و دست تکان داد و با صدای بلندی به هیراد سلام کرد. هیراد اما جوابی نداد و اخم کرد. گفتم:"بابا به دوستت سلام کن."
گفت:"این دوست من نیست؛ دوست من فقط گلنازه!"
و گلناز از همکلاسی هاش هست که هیراد را خیلی دوست دارد؛ مادرم می گفت دست های هیراد را می گیرد و می بوسد! گاهی هم موقع خداحافظی یکدیگر را بغل می کنند.
٭ یک مدتی که در پیش دبستانی سوره ی فیل را باهاشان کار کرده بودند، گهگاه آن را می خواند. مثلا درِ یخچال را که باز می کرد می گفت:"الم تر کیف فعل ربک باصحاب الفیل"
یک شب هم خودش را سُراند زیر پتویی روی مبل و همزمان گفت:"اعوذ بالله من الشیطان الرجیم"
و در حمام هم وقتی یکباره زیر دوش رفت با صدای بلندی گفت:"الـــــــــله اکبــــــــر"!
٭ چند وقت پیش که برایش پیتزا پختم، خیلی خوشش آمد. گفت:"تو فوق العاده ای بابا! خیلی خوشمزه ست!"
یک بار هم گفت:" بابا! می خوابی دلم برات تنگ می شه!"
٭ به مادرم می گوید:"من سنبل تو ام!"
٭ پرسیدم:" بابا رو چندتا دوست داری؟"
- هــــــــوم...، ۲۰ تا.
+ همه اش ۲۰ تا؟
- خُب...، ۷۲، ۷۳، ۷۴، ....، ۷۹ تا!
٭ می گویم: "چرا پشت دستت رو خط خطی کرده ای؟"
+ چون شیطونم دیگه!
٭ می گوید:"من خدا رو دیده ام."
- کِی؟
+ وقتی هنوز خلق نشده بودم!
٭ سر یکی از کلاس های دهم انسانی داشتم برگه هایشان را تصحیح می کردم؛ بچه ها هم با هیجان پیگیر نمره هایشان بودند. یکی شان وقتی نمره اش را خواندم "ده و نیم"، از جایش برخاست، نشست روی زمین و به سبک کشتی گیرها کف کلاس را بوسید و دست هایش را به نشانه ی شکرگزاری بالا برد!
٭ احوال دانش آموزی را که از سیزده بدر گذشته منزوی بود پرسیدم، پیش پزشک رفته است؛ اما به نظرم تغییری نکرده است. در امتحان پایان ترم هم افتاد.
٭ بعضی از معلم ها، دو سال پایانی خدمتشان را معاونت می گیرند تا با حقوقی بالاتر بازنشسته شوند. در مدرسه مان هم از این دست همکارها داریم. امروز یکی از بچه ها می گفت:"آقا خدا کنه آقای ... زودتر بازنشسته بشه!"
٭ دو تا از بچه های پایه های نهم و دهم، دو تا دختر هم سن و سالشان را با ماشین برده اند شهری دور و پس از چند روز برگشته اند؛ حالا یکی از اولیای پسرها می گفت بچه ی من که کاری نکرده است، خانواده های دخترها هم گفته اند برده ایم پزشکی قانونی، گفته اند به دخترها آسیبی نرسیده است!
داشتم برگه تصحیح می کردم که کامنت امیدِ عزیز که در آن یک رباعی از خیام را آورده بود، مرا یاد دیوان خیامِ دوست داشتنی ام انداخت!
این کتاب را وقتی به خانه ی قبلی مان اثاث کشی کردیم، توی کابینت پیدا کردم. خرت و پرت های زیادی در آشپزخانه بود، مثل مایع دستشویی و مانند این ها. این کتاب هم بود. همه ی خرت و پرت ها را به مستاجر قبلی که وحید نامی بود نشان دادم؛ بعضی ها را نخواست و پول بعضی ها را هم باهاش حساب کردم. اما گفت این کتاب مال من نیست. گفت احتمالا مال خانم تنهایی بوده که پیش از او در آن خانه زندگی می کرده است؛ کسی که نمی توانستیم پیدایش کنیم.
این طوری بود که این کتاب پیش من ماند. شکیل، جمع و جور و دوست داشتنی ست و البته که رباعی های خیام معرکه اند؛ کتاب، چاپ هشتم است از انتشارات کاروان.
پ.ن:
عنوان از خیام.
همیشه از سر کار که سراغ هیراد می روم، مادرم چایش به راه است. گاهی که عجله دارم چای نخورده هیراد را به خانه می آورم و در باقی موارد، می نشینم و چای گُل دَم مادر را پس نمی زنم.
همکار مهربانی داشتم به نام آقای ستاری که هرکجا هست خدا پشت و پناهش باشد؛ از نخستین کسانی بود که در سال اول تدریسم باهاش اُخت شدم و دوستی مان شکل گرفت. اهل فرهنگ و ادب بود. به فارسی و ترکی شعر می گفت و فی البداهه هم شعر می گفت. خنده رو بود. خیلی با هم گپ می زدیم. مخصوصا وقت هایی که سرویس مدرسه نمی آمد و ما مجبور بودیم مسافتی طولانی را از کنار زمین های کشاورزی تا لب جاده ی اصلی پیاده برویم.
یک بار به ام گفت:"مادرم که زنده بود، هر وقت از سر کار به خانه می رسیدم، پرسیده و نپرسیده، برایم چای می آورد. هیچ چای یی برایم آن طعم را ندارد..."
و من به اش گفتم که مادر من هم همین طور است؛ چای خوری ست برای خودش! با این که قوری را روی کتری یی دم می گذارد که آب جوشش قُل قُل می کند، اما چایش چه خوشرنگ و چه خوش طعم می شود!
آن روزها فقط من بودم و مادرم؛ همدم ِ هم بودیم. پدر و برادر کوچکترم صبح زود می رفتند سرکار. صبح ها بربری تازه و دوتا لیوان شیر شیشه ای می خریدم و با مادر صبحانه می خوردیم. و غروب ها که از مدرسه می آمدم، چای مادر آماده بود. پرسیده و نپرسیده، لیوان چایی برایم می آورد که خستگی روزم را از بین می برد...
پ.ن:
عنوان از احسان پرسا
قبول نیست ری را
بیا بی خبر
به خواب هفت سالگی مان برگردیم
غصه هامان
گوشه گنجه ی بی کلید
مشق هامان نوشته
تقویم تمام مدارس
در باد
و عید یعنی
همیشه همین فردا
صبح علی الطلوع
راه خواهیم افتاد
باد اگر آمد
شناسنامه هامان برای او
"سید علی صالحی"
پ.ن.ها:
٭ تصویر: زمین های کشاورزی رو به روی مدرسه، ابتدای امروز.
٭ بشنوید:
http://s8.picofile.com/file/8347748600
/4_5812026392933568014.mp3.html
تک نوازی پیانو از Nobuo Uematsu
بکا: من آسیب دیدهام و دارم درد میکشم، هیچ تمایلی هم برای پنهان کردنش ندارم.
هاوی: همیشه زنها حق دارن تا درد کشیدنشون رو نشون بدن، حتی بیشتر از حد واقعیش. اما بزرگترین درد برای یک مرد اینه که حتی درد کشیدنش رو هم باید پنهون کنه.
از دیالوگ های فیلم"لانه خرگوش (Rabbit Hole)"، جان کامرون میتچل، ۲۰۱۰.
بکا: نیکول کیدمن
هاوی: آرون اکهارت
پ.ن.ها:
٭ تصویر: مجسمه ای از مجموعه ی "تخفیف درد"، اثر Paolo Grassino
٭ عنوان از شعر زیر:
گاهی چرک
گاهی شعر.
همیشه چیزی بیرون میریزد
و همیشه درد.
" یهودا امیخای"
٭ بشنوید:
http://s8.picofile.com/file/8347444242/Draconian
_%E2%80%93_Death_Come_Near_Me.mp3.html
ترانه ی Death, Come Near Me (مرگ، به من نزدیک شو)، از گروه راک Draconian.
در سکوت جلسه ی امتحان، صدای زوزه ی باد می پیچید. کلاس رو به زمین های کشاورزیِ پشت مدرسه بود و دانش آموزها از کلاس دهم انسانی "الف". داشته هایشان را روی برگه ریخته بودند و حالا کم کم سر شان به دور و بر می جنبید!
این صدای باد، ناخودآگاه مرا یاد مراسم زار انداخت؛ مراسمی که بومی های جنوب برگزار می کنند. آن جا که باد را همچون موجودی زنده می پندارند که می تواند نیک یا بد باشد و چون بد شد، همچون جن به درون آدمی می رود و او اهل هوا می شود. آن گاه باید طی مراسم زار، باد از تن و روح او جدا کرد...
پ.ن:
عنوان از حسین منزوی
یلدای دوستان مبارک!
امید که تاریکی ها جایشان را به نور دهند.
بعدا نوشت:
شب چله برای من یعنی انار.
انار خریدیم و رفتیم منزل پدر که دو تا از برادرها هم بودند. بعد از شام، مادر طبق معمول سفره ای انداخت و میوه ها و خوراکی ها را روی آن چیدند.
مادر گفت:"چرا حافظ نیاورده اید فال بگیریم؟"
به اش قول دادم که دیوان حافظی برایش بخرم.
پ.ن:
"به رنگ انار" فیلمی ست از سرگئی پاراجانف، درباره ی سایات نُوا، موسیقیدان و شاعر ارمنی تبار سده ی هجدهم که در قالب روایت داستان عشق او به خواهر پادشاه گرجستان، فرهنگ و آداب و رسوم ارمنی ها را به شکلی غیر متعارف به لحاظ فرم، به نمایش می گذارد. (محصول ۱۹۶۸، شوروی سابق) فیلم را سال ها پیش از تلویزیون سیاه و سپید دیدم، اما هنوز تصاویری از آن در خاطرم مانده است.
یکی از کلاس های دهم انسانی ام که در این جا آن را به اسم کلاس الف می خوانم، ضعیف ترین کلاس های امسالم و البته از ضعیف ترین کلاس های مدرسه است.
در نخستین امتحانی که از این کلاس گرفتم، از مجموع سی و چند دانش آموز، تنها دو نفر نمره ی بالای ده گرفتند ؛ یکی یازده و نیم شد و یکی ده و نیم و البته شانزده نفر نمره شان زیر دو شد!
در این کلاس هم مثل بیشتر کلاس هایی که دارم، بخشی از زمان تدریس را به انگیزه دادن به بچه ها اختصاص می دهم. تک به تک یا گروهی، مستقیم و غیر مستقیم، سعی در زنده نگه داشتن و پرنور کردن آن اندک تلاءلو هایی دارم که ازشان می بینم. دل نمی دهند و همین کارم را سخت تر می کند. گاهی هم البته حق دارند. می گویند "درس بخوانیم که چه شود؟... تحصیل کرده هایش بیکارند..."
چندتایشان سر کار می روند. چندتا مشکلات دیگر دارند.
از معاون مدرسه تا همکاران، اغلب از آن ها گله مندند که "نه درس می خوانند و نه انضباط دارند." در جلسه ی دبیران، که بیشتر شبیه ستاد مدیریت بحران است، مدیر مدرسه می گوید که خیلی هاشان چون پولِ رفتن به نزدیک ترین هنرستان را نداشته اند، به ناچار آمده اند رشته ی انسانی! چیزی حدود دو هزار تومان کرایه در هر روز.
من اما ناامید نمی شوم...
وقتی به درس حل معادله ی درجه دوم به روش دلتا (∆) می رسیم، به خاطر اهمیت این روش، به تجربه ی سال های پیشین، فرمول های آن را از بچه ها می پرسم. از آن جا که زمان کم بود، گفتم فقط از هفت هشت نفر می پرسم. زمان دادم که حفظ کنند و پرسیدم. از چهار نفر بیشتر نپرسیده بودم که چند تایی دستشان را به عنوان داوطلب بالا بردند. از داوطلب ها هم پرسیدم و دوباره داوطلب های تازه...
وقتی شور و هیجان بچه ها را برای پاسخ دادن دیدم، گفتم از همه تان می پرسم و پرسیدم؛ نزدیکشان می رفتم و وقتی هر بخش را درست می گفتند، با سر تایید می کردم و لبخند می زدم و در دفترم به شان بیست می دادم... بچه ها خودشان هم باورشان نمی شد که در ریاضی هم می توانند بیست بگیرند. حتی تنبل ترین شان هم داوطلب پاسخگویی می شدند. یکدیگر را به هم نشان می دادند که فلانی هم می خواهد درس پس بدهد و همدیگر را تشویق می کردند...
دیگرگونه بود آن روز برای کلاس الف.
پ.ن:
٭با پیگیری های زیاد بالاخره آن دانش آموزی که از سیزده بدر گذشته دچار انزوا شده بود را مجاب کردم پیش روانشناس برود. آقای مدیر می گفت افسردگی دارد، اما من در ملاقات دوباره ای که با مادرش داشتم، فهمیدم که موضوع حادتر از این حرف هاست، و البته این که پدرش معتاد است و کار تق و لقی دارد و جسته و گریخته به خانواده اش از طرف مدرسه کمک مالی می شود و کلا شرایط مالی بدی دارند.
امیدوارم به قولش عمل کند و پیش پزشک برود.
باران می بارد.
سرم را از پنجره بیرون می برم. همسایه ی تاکسی دار، برگ های دم دروازه شان را جارو می کند.
پیرزن همسایه ی رو به رو، نشسته روی صندلی همیشگی اش، در حیاط کوچکشان. بیشتر وقت ها زیر بالکن می نشیند و بالا را نگاه می کند. آسمانی که دیروز آلوده بود و امروز ابری ست. لباس بلندی می پوشد. موهای سپیدش را از پشت جمع می کند. هر وقت نذری داشته باشند، یکی از نوه هایش برایمان می آورد.
هیراد مشق می نویسد. شیطنت می کند و مشق می نویسد و من به اش نگاه می کنم. رفته است روی توپ بزرگی و خم شده است روی میزش و می نویسد! نصف صفحه اش را نوشته است؛ حرف سین. می گوید:"س مثل سیب."
برایش از کلوچه های مورد علاقه اش می آورم. می گوید:"ممنون بابا! دوستت دارم!"
- من هم دوستت دارم بابا!
چه خوب است که باران می بارد...
"سهراب سپهری" - با اندکی تلخیص
پ.ن:
در کوچه باد می آید. هوای سردی ست...
سه سالی می شود که در پاییز، همه ی اولیای دانش آموزان پایه ی دهم را یک جا به جلسه ای دعوت می کنم که هدف آن بهبود وضعیت دانش آموزان این پایه است.
امسال هم پس از سخنان مدیر مدرسه، صحبت های کوتاهی کردم و بعد نظرات آن ها را شنیدم و نمرات فرزندانشان را به طور موردی به اشان گفتم. آن هایی را هم که نتوانسته بودند در جلسه باشند، طی روزهای بعدی خواستم.
از آن جا که امسال هفت کلاس پایه ی دهم داریم، تعداد اولیا خیلی زیاد است و این روزها یکسره با آن ها ملاقات دارم. معمولا لیوان چایم را پر می کنم و می روم اتاق معاون مدرسه و با آن ها دیدار می کنم. خیلی خسته می شوم، اما ته دلم از کار خودم احساس رضایت می کنم.
همه ی این ها اما یعنی افزودن به رنج ها و دردهایم...؛ دانش آموزی که با مادر و ناپدری اش زندگی می کند و پدر سابقش پاسخ تماس هایش را نمی دهد...
دانش آموزی افغان که از مدرسه که به خانه می رود، خانواده اش را همراهی می کند که دسته جمعی خیاطی می کنند و به خاطر بیماری مادر، باید سخت و پیوسته کار کنند..؛ مادرش می گفت گاهی ناهار و شامشان یکی می شود و کم نیست شب هایی که تا ساعت دو کار می کنند... با این حال نمرات پسرش خوب بود.
مادری که وقتی از اختلاف بالای نمره های دوقلوهایش پرسیدم، گفت که پسر ضعیف تر، از سیزده بدر گذشته کلاً زیر و رو شده و آن قدر منزوی و کم حرف شده که اگر ناهار و شام برایش نبرند، حتی چیزی نمی خورد. نه دوستی دارد و نه با کسی حرف می زند. مدام در اتاقش که خالی از تلویزیون و گوشی و .. است، تنهاست..؛ وقتی پرسیدم چه اتفاقی برایش افتاده است، گفت که نمی داند...
دلم هزار راه رفت...
و نمونه های دیگر...
و من نمی دانم که در خلوتم باید برای دردهای خودم گریه کنم یا برای این بچه های معصوم؟...
و دردآورتر این که فلان معاون یا معلم، از این همه ملاقات به ستوه آمده اند و به جای شنیدن دردهای این بچه ها، همه را با چوب ناآگاهی و بی حوصلگی خودشان می رانند...
خدایا مرا به حال خودم رها نکن...
به من صبر بده؛
کمکم کن...
می شود یک شب خوابید
و صبح باخبر شد غم ها را از یک کنار به دور ریخته اند
که اگر اشکی هست
از عمق شادمانیِ دلی بی درد است....
"سید علی صالحی"
پ.ن:
"آدم بایست زرنگ باشه چه جوری زندگی کنه، اما چه جوری درست و حسابی کلکش کنده بشه."
از دیالوگ های سلطان (فریبرز عرب نیا) در فیلمی به همین نام از مسعود کیمیایی، ۱۳۷۵.
دوباره سلطان را دیدم و لذت بردم. چه دیالوگ ها و فضاسازی هایی دارد!
این هم از مزایای کلاس دوازدهم تجربی ست که معلم شیفت مخالف که ابتدایی است به کمک دانش آموزانش کلاس را به این سر و شکل قشنگ درآورده است!
بچه ها در حال امتحان دادن هستند؛ سه شنبه ی پیش، درس ریاضی ۳.
پ.ن:
"در کلاس من یاد میگیرید که چطور از کلمات و زبان لذت ببرید.
مهم نیست کی به شما چی میگه؛ کلمات و اندیشهها میتونن دنیا رو تغییر بدن.
از دیالوگ های رابین ویلیامزِ فقید، معلمِ"انجمن شاعران مرده"- پیتر ویر، ۱۹۸۹.