در ازدحام این همه ظلمت بی عصا
چراغ را هم از من گرفته اند
اما من
دیوار به دیوار
از لمس معطر ماه
به سایه روشن خانه باز خواهم گشت
پس زنده باد امید
در تکلم کورباش کلمات
چشم های خسته مرا از من گرفته اند
اما من
اشاره به اشاره
از حیرت بی باور شب
به تشخیص روشن روز خواهم رسید
پس زنده باد امید
در تحمل بی تاب تشنگی
میل به طعم باران را از من گرفته اند
اما من
شبنم به شبنم
از دعای عجیب آب
به کشف بی پایان دریا رسیده ام
پس زنده باد امید
در چه کنم های بی رفتن سفر
صبوری سندباد را از من گرفته اند
اما من
گرداب به گرداب
از شوق رسیدن به کرانه موعود
توفان های هزار هیولا را طی خواهم کرد
پس زنده باد امید
چراغ ها ، چشم ها ، کلمات
باران و کرانه را از من گرفته اند
همه چیز
همه چیز را از من گرفته اند
حتی نومیدی را
پس زنده باد امید
"سید علی صالحی"
ادامه مطلب ...
سنگ از سنگ
جرقه از جرقه
آتش از آتش
فراز میآید
انسان
از فروافتادن پیاپی.
"محمدعلی سپانلو"
این تابستان با بچه های تجربی و انسانی کلاس کنکور دارم. اتفاقی که برای نخستین بار در این مدرسه می افتد. تعدادشان زیاد نیست و تجربی ها بیشترند. تقریبا نصفشان سر کار می روند و به همین خاطر کلاس از هفت صبح شروع می شود که گاهی با غر غر خانم سرایدار رو به رو می شویم.
هفت صبح که می رسم، باد خنکی می آید و خبری از گرما نیست. بچه هایی که زودتر آمده اند می دانند که باید پنجره های سالن را باز کنند!
پنجره های کلاس که باز می شوند، باد کلاس را برمی دارد. بوی علف تو می آید و در سکوت بقیه ی کلاس ها درس شروع می شود.
یکی از بچه های انسانی خیلی سئوال می کند، شکل سئوال هاش جور خاصی ست، انگار که در فضای کلاس نباشد یا از بحث چیز زیادی نفهمیده باشد. حوصله می کنم و این حوصله کردنم باعث شده تا از حساسیت بچه ها و بعضا نگاه ها و خنده های بی صدای تمسخرآمیزشان نسبت به اش کم شود.
همین دانش آموز اما به سینما و موسیقی علاقمند است و هر بار باید پرسش هاش در این باره را کوتاه پاسخ دهم یا ارجاعش دهم به بیرون.
پ.ن:
بشنوید:http://s9.picofile.com
_Empty_Rooms_Live_in_Stockholm.mp3.html
موسیقی بی کلام "Empty Rooms"، از گری مور.
دوشنبه ی پیش رفتم به مدرسه ای که در آن برای بچه های محروم کلاس های تابستانی رایگان برگزار کرده اند.
مدرسه که نوساز است و یک خیّر آن را ساخته است، در ابتدای روستایی به نام کیکاوَر قرار دارد که محلی ها به آن کیکاوور می گویند.
دم ظهر از جاده ی رباط کریم - شهریار به آن رسیدم. داشتند جاده ی باریک روستا را تعمیر می کردند و مجبور شدم چند جا از خاکی بگذرم. دم باد می آمد.
دیدن دوباره ی داوود، پس از چندسال، خوشایند بود.
داوود مرا با همکار دیگری آشنا کرد به نام آقای بوستانی که تحصیل کرده ی تئاتر بود. پیش از شروع کلاس، حرف"به وقت تنهایی" پیش آمد و صحبت کردن با آقای بوستانی درباره ی آن مفید بود.
بچه های کلاس نقاشی هفت نفر بودند از پایه های هفتم و هشتم.
در جلسه ی نخست، درباره ی ابزارهای نقاشی باهاشان صحبت کردم. پرسیدم:"به نظر شما برای نقاشی کردن به چه چیزهایی نیاز داریم؟"
یکی شان پاسخ داد"عشق، کاغذ و مداد رنگی!"
خواستم که هرکدام یک نقاشی بکشند. بعد روی نقاشی هایشان صحبت کردم. چند تمرین به اشان دادم و انجام دادند و در پایان تمرین هایی برای جلسه ی بعدشان مشخص کردم.
جا به جا از نقاشی های قدیم تا جدید برایشان حرف زدم و از سینما و از پیکره سازی. سعی کردم ذره ذره در نگاهشان به نقاشی تغییر ایجاد کنم.
بچه ها پر از سئوال بودند.
عروسی پیمان هم به خوشی تمام شد.
وقتی با ساقدوش هاش وارد سالن شد و یکی یکی با مهمان ها دست داد یا روبوسی کرد، بغضم گرفت. انگار تصویرهایی از گذشته تا حال پیش چشمم به سرعت مرور شد.
شب خوبی بود؛ پیمان پرانرژی و شاداب بود و بچه ها از عادل و یوسف و رحمان و رامین و بقیه، سنگ تمام گذاشتند و لحظه های قشنگی شکل گرفت. خانواده ی داداش ایرج و داداش هوشنگ -که پسرعمو و دامادما ن است- از قدیم یک خانه بودند و بچه هایشان با هم بزرگ شدند. از روزی که هر خانواده در یک اتاق زندگی می کردند تا روزی که صاحب خانه شدند...؛ و من همه ی آن روزها در خاطرم هست. همه ی آن خانه های اجاره ای و اثاث کشی ها. پشت وانت سوار می شدیم، از این خانه به آن خانه. شب ها دور هم جمع می شدیم. می خندیدیم. تولدهاشان؛ ختنه شدن ها، مدرسه و باشگاه رفتن هاشان...؛ مثلا آن روزها که رحمان و یوسف از مدرسه که می آمدند، سر راهشان تا خانه، مادرم لیوانی آب خنک به اشان می داد یا آش یا هرچیزی که در خانه امان پیدا می شد.
این طوری ست که این برادرزاده ها و خواهرزاده ها مهرشان در دلم جا گرفته است. و این طوری ست که حالا آن ها هم همان حس را به هیراد دارند و خیلی دوستش می دارند و البته هیراد هم آن ها را خیلی دوست دارد.
این طوری بود که وقتی پیمان به میز ما رسید چشم هام خیس بود و نتوانستم خودم را کنترل کنم...
امیدوارم خوشی همه ی این بچه ها را ببینم.
امشب عروسی پیمان، پسر بزرگ داداش ایرج است.
به اش گفتم باورم نمی شود دارد عروسی می کند. گفتم تولدش خیلی خوب یادم هست که در بهمن ماه بود...
خه نه بندان (حنابندان) را خانواده ی عروس که از اقوام نزدیک اند، دو شب پیش در شهرستان گرفته بودند؛ البته که آن جا حال و هوای خودش را دارد.
دیروز عصر چند ساعت با یوسف و عادل مشغول تزئین بودیم. چندتا از بچه ها هم ریسه می بستند. بعد از شام منزل داداش هوشنگ بزن و برقص راه افتاد که چیزی نزدیک به ۳ ساعت یکبند ادامه داشت!
صدای باندها هیراد را اذیت می کرد، می گفت خاموششان کن! دو تکه دستمال کاغذی چپاندم توی گوش هاش.
به جز پدرم که پاهایش درد می کند، همه رقصیدند و دسته ی چوپی، دور تا دور سالن پذیرایی را پوشش داده بود. جوان ترها به خصوص خستگی ناپذیر رقصیدند که بیشترش کُردی بود. واقعا شور و حالی داده بودند به مجلس. همه شان خیس عرق شده بودند. مدت ها بود که چنین شوری ندیده بودم! پسرها یک دسته آن وسط درست کرده بودند که هر از گاهی یکی از بچه ها را هُل می دادند وسط دسته و او هم مثل تیری که از چله رها شده باشد، خودش را با دستمال ها پیچ و تاب می داد.
چوپی گرفتن در کنار خواهرها و برادرها حس خوبی داشت.
حسّ جوانی می کردم...
دوست قدیمی ام داوود تماس گرفت و گفت که به همراه جمعی از معلم ها قرار است در یکی از منطقه های محروم حوالی رباط کریم کلاس تابستانی برگزار کنند. کلاس ها که در ماه های تیر و مرداد و ۸ جلسه برگزار خواهد شد، شامل ریاضی، زبان و عربی و در کنار آن ها فوق برنامه های تئاتر و نقاشی و نمایش فیلم خواهد بود. موسسه ی خیریه ای هم در این مدت، ناهار بچه ها را تقبل کرده است.
این طور که داوود می گفت، وضعیت بچه ها اسف بار است؛ معضلات خانوادگی و در کنارشان فقر شدید، در بینشان رایج است. می گفت در واقع ما دور هم جمع می شویم تا شاید حال این بچه ها را کمی خوب کنیم!...
او که هماهنگ کننده ی برنامه هاست و البته معلم تئاترشان، پیشنهاد کلاس نقاشی را به من داد...؛ چه قدر پیشنهادش خوشحال کننده بود! جدا از این که کار کردن با چنین بچه هایی را دوست دارم، تدریس نقاشی برایم خیلی لذتبخش است. تجربه ی تدریس آن را در سال های نخست تدریسم داشته ام.
مشتاقم هرچه زودتر کارم را شروع کنم...
بشنوید:
http://s8.picofile.com/file/8364601726/
Roy_Buchanan_Sweet_Dreams_Ins.mp3.html
قطعه ی بی کلام "sweet dreams" از روی بیوکَنِن، یکی از بهترین گیتاریست های بلوز - راک. وقت شنیدن این قطعه، انگار دارم در جاده ای خلوت و بیابانی، آرام رانندگی می کنم.... حیف که بیوکنن، در سال ۱۹۸۸ کمی پس از آن که به جرم بدمستی در ملاء عام توسط پلیس دستگیر شده بود، خودش را با پیراهنش در سلول حلق آویز کرد.
با محمد که از شهرستان آمده است، رفتیم ملاقات دایی محمد کریم اش که در بیمارستان بستری ست. سرطان خون دارد و باید عمل شود، اما پلاکت خونش پایین است و ثبات هم نشان نمی دهد. دکترها گفته اند باید پلاکت خونش بالا برود و حداقل تا مدتی پایین نیاید تا بتوانند عملش کنند.
دایی روحیه ی خوبی داشت. نشسته بود و یک بند حرف می زد. جای چند زخم روی گیجگاهش دیده می شد، روی ردّی که موهایش را باریک تراشیده بودند. پسر کوچکش پیشش بود. در اتاقی شش تخته بستری بود. بوی دارو با بوی خواب آمیخته بود. صورت های رنگ پریده و خواب آلود، حس گرما و خفگی به ام می داد. یکی شان جوانی نحیف بود با موهای ریخته که شمایلش با آن عینک فلزی و پاهای بی موی سفید که از ران به پایین پیدا بود، مرا یاد کودکی چندساله در بیمارستان طالقانی کرمانشاه انداخت وقتی که یک بار با زن عموشهربانو رفتیم شیمی درمانی. آن موقع با خودم گفتم اصلا این تن کوچک و این بازوهای لاغر، توان تحمل این دم و دستگاه ها را دارد؟...
دایی گفت برویم بیرون و من در دلم چه قدر خوشحال شدم از این پیشنهادش!
رفتیم و در فضای سبز دلنشینی روی لبه ی جدول ها نشستیم.- نیمکت ها پر بود.
باد خنکی می آمد و برگ های درخت های توت و سپیدار را تکان می داد. یک دسته ی در هم پیچیده ی یاس هم آن نزدیکی ها بود و روی چمن ها گل و گیاه های جورواجور، مثل دو سه تا بوته خرمای تازه عمل آمده.
وقتی دایی با ذوق از زمین های کشاورزی روستایشان گفت، فهمیدم که این فضا را دوست دارد...
مخارج بیمارستان سنگین است و دایی حسابی زیر بار قرض رفته است؛ شنیدم که زنش می رود سرِ زمین های کشاورزی مردم کار می کند.
.
شب، پدر تماس گرفت که زن عمو ثریا را دکترها جواب کرده اند. در واقع زن پسرعموی پدرم است که ما به اش زن عمو می گوییم؛ چند روز پیش سکته ی مغزی کرده بود و این چند روزه به هوش نیامده بود. حالا دکترها گفته اند دچار مرگ مغزی شده است؛ یا باید اعضای بدنش اهدا شود، یا دستگاه ها را از بدنش جدا کنند...
خدایش بیامرزد؛ خیلی مهربان بود و وقتی با عمومامه و زن عموشهربانو می رفتیم خانه شان، بسیار با محبت برخورد می کرد.
.
نمی دانم چرا این خبر های تلخ تمامی ندارد، آن هم وقتی پیمان پس از یک سال که به خاطر مرگ زن عمو فرخ عروسی اش را عقب انداخت، کارت عروسی اش را پخش کرده است.
پ.ن:
عنوان از دیالوگ های فیلم "زندانیان"، دنیس ویل نیو،۲۰۱۳.
این روزها شنیدن خبر مرگ کسانی که می شناختم، کم نبوده است. چند وقت پیش هم خبر مرگ آقای پاکروان، از همکاران چند سال پیشمان در مدرسه را شنیدم که ما به اختصار به او "پاکی" می گفتیم.
دور و بر سال ۸۸ همکار بودیم...
پاکی معمولا ته سرویس می نشست که آن موقع یک مینی بوس بنز قدیمی بود. طرفدار دو آتشه ی استقلال بود و به محض این که هیکل درشتش را روی صندلی میزان می کرد، به سبک استادیومی ها، انگار که بوقی دستش باشد فریاد می زد:"دوودووروودوودوود اِس اِس!"
بعد عینک ته استکانی را روی صورت گوشتالودش جا به جا می کرد و دستانش را پیش می آورد و شروع می کرد به دست زدن و شعار دادن.
آن ته، من و فرهاد و چند نفری نزدیک هم می نشستیم به گپ زدن. گاهی هم مثل آدم های مست، حرف هایی از زندگی خصوصی اش می زد که نباید. در این موقع ها، در حالی که دور و بر لب هاش پر از کف شده بود،با صدای بلندی می خندید. خنده اش نامنظم و آزار دهنده بود. یک بار در خلوت آبدارخانه به اش گفتم لطفا از این حرف ها نزن!... روابط خصوصی تو ربطی به بقیه ندارد؛ دستت می اندازند و ... بعد از آن بیشتر رعایت می کرد!
می گفت به خانمش اجازه نمی دهد بدون چادر از خانه بیرون برود، اما یک بار اتفاقی و از دور جلوی فروشگاه اداره دیدمشان که خانمش مانتویی بود. آمده بودند فرش قسطی بخرند که پیش تر درباره اش در سرویس حرف زده بود. بچه نداشتند. پدر و مادرش هم فوت کرده بودند.
خیلی از اوضاع مملکت شاکی بود و انتقاد می کرد. با آن ریش پرپشت و نامنظم قهوه ای، قیافه اش برایم یادآور مایکل مور، مستندساز معروف بود.
به جای این که دو تا سه کورس تاکسی سوار شود تا از مدرسه ی صبح به مدرسه ی عصر برود، هر روز کلی پول می داد و با سرویس ثابتی این مسیر را طی می کرد. ناهار نمی آورد و می رفت یک ساندویچی، دو تا ساندویچ پرملات با نان اضافه سفارش می داد و به کمک نوشابه می فرستاد پایین!
وقتی در یکی از همان روزها معلم ها در دفتر دبیران تحصن کردند، با ترس و لرز، نخستین کسی بود که پا شد و رفت کلاس. تحصن البته برگزار شد، اما پس از آن پاکی برای من و خیلی از همکارها تمام شد.
این بود که وقتی ازم خواست برای وامی ضامنش شوم، نشدم. فرهاد هم نشد. خیلی از دستمان ناراحت شد.
با این حال رابطه اش را باهام قطع نکرد و هر از گاهی تماس می گرفت و از احوالاتش می گفت.
مثلا آخرین بار گفت که با زنش به مشکل خورده است و دنبال خانه ای می گردد....
به خاطر غیبت های زیادش معروف شده بود. این جا و آن جا حرفش را می زدند که به بهانه ی مریضی زنش مرخصی می گرفته است و بعدا معلوم می شده که دروغ گفته است.
مدیرها از ابلاغ گرفتن برایش طفره می رفتند.
زمان گذشت...
دورادور از احوالاتش خبردار می شدم، این که قسط های وام هایش را پرداخت نکرده بود و دو سه تا از همکارها را توی دردسر انداخته بود.
این که از زنش جدا شده بود و در جایی در حاشیه ی شهر به تنهایی زندگی می کرد....
توی آبدارخانه بودم که خبر مرگش را شنیدم؛ گفتند سکته کرده است. دو تا از همکارها ناراحت بودند که قسط های نداده اش حالا گردنشان افتاده بود.
در خیالم او را تصور کردم که دور لب هاش کف ریخته است و دارد می خندد، اما از پشت عینک ته استکانی اش، چشم هاش خیس اند.
٭ از خیابان می گذریم، یکهو هیراد می ایستد. می رود به سمت جدول کنار خیابان. گیاهی را که در خشکی کنج جدول روییده است نشانم می دهد. می نشیند روبه روی گیاه و می گوید:"بابا نگاه کن، این جا گیاه درومده!"
یاد سپهری می افتم که یکی از دوستانش (جلال خسروشاهی؟) چنین خاطره ای از او تعریف می کند.
یک بار هم ماشین را کنار پل کوچک فلزی یی پارک کرده بودم که گیاهان از کف جدول روییده بودند و از لای درزهای میله های فلزی بیرون زده بودند؛ هیراد چه ذوقی می کرد برایشان!
٭ پدرم می گوید هیراد به من گفته است که می خواهد تاریخ بخواند!
٭ از پله های آپارتمان پدر که بالا می رویم از خانه همسایه شان صدای جارو برقی می آید. هیراد می گوید:" فکر کنم می خواد براشون مهمون بیاد!"
٭ با پدرم و هیراد می رفتیم بانک. پدر به کمک عصا و خیلی آرام قدم برمی داشت. هیراد گفت:"پدر بزرگ خیلی کُند می آی."
گفتم:"پاهاش درد می کنه بابا."
پدر گفت شما از پیش بروید.
با هیراد رفتیم آن طرف خیابان. هیراد گفت:"پدر بزرگ چرا نیومد؟"
گفتم:"می آد بابا؛ زودتر بریم نوبت بگیریم."
گفت:"من تنهاش نمی ذارم. صبر می کنم تا بیاد."
معمولا هر جایی می رویم، اگر بچه ای ببیند، می رود باهاش بازی می کند. توی بانک یک دختربچه ی موطلایی زیبا، در ردیف جلو، کنار مادرش نشسته بود. هیراد رفت وسط سالن و برای جلب کردن او به سمت خودش، شروع کرد به ادا و اطوار درآوردن! دست و پاهایش را بالا و پایین می کرد، همزمان با صداهای متفاوت از دیالوگ های فیلم هایی که دیده بود می گفت، ادای شمشیر بازی را در می آورد و ... و دخترک مات و مبهوت نگاهش می کرد. از آن جا که مادر دختربچه اجازه ی جُم خوردن به او نمی داد، هیراد تلاشش را بیشتر کرد! فقط مانده بود پشتک بزند!... بالاخره تلاش هایش جواب داد و دخترک رفت وسط سالن!
٭ طوفان چند وقت پیش تهران شیشه ی یکی از پنجره های راه پله را از جا درآورده بود. همسایه ی طبقه ی دوم سر رسیده بود و نگذاشته بود شیشه بیفتد. فرداش دیدم که چهارپایه ای گذاشته است و معلوم بود سعی کرده است شیشه را جا بیندازد و نتوانسته است. رفتم بالای چهارپایه که شیشه را جا بیندازم. هیراد گفت:"بابا این چهارپایه که مال ما نیست؟"
گفتم:"اشکالی نداره بابا، این رو گذاشته ن برای همین کار."
گفت:"به نظرم درست نیست از چهارپایه ی اون ها استفاده کنیم."
آمدم پایین و گفتم:"حق با توئه پسرم!"
٭ از پرسش های معمولش درباره ی اعداد این ست که مثلا ترکیب دو یا سه رقم با هم چند می شود. پرسید:"یه نُه انگلیسی با یه نُه فارسی می شه چند؟"
٭ داشتیم با هم شوالیه ی تاریکی را تماشا می کردیم که تقابل بتمن و جوکر است. یک جا، پس از دیالوگ های جوکر گفت:" چه حرف های خوبی می زنه!"
٭ می گویم اگر قرار باشد از خدا فقط یک چیز بخواهد، آن چیست؟ می گوید:"دایناسورها زنده بشن!"
٭ وقتی حوصله ی گفت و گوی تلفنی را ندارد یا می خواهد به اصطلاح طرف را بپیچاند می گوید:"اللهُ خیاط، فلان و بهمان، قربانت، خداحافظ!"
پ.ن.ها:
٭ عنوان از سپهری
٭عکسی از هیراد در ادامه ی مطلب.
ادامه مطلب ...
گاهی که صبح از تخت بیرون میآیی،
با خودت فکر میکنی که دیگر طاقتش را نداری.
اما از درون خندهات میگیرد
زیرا تمام دفعات دیگری که این حس را داشتهای
به یاد میآوری.
"چارلز بوکوفسکی"
عمو مامه با این که تقریبا همیشه گوشی موبایل کنار دستش و حتی در دستش هست، اما این روزها کم تر آن را پاسخ می دهد. باید چندبار تماس گرفت تا بالاخره گوشی را بردارد.
پرسیدم کجایی الان؟ و گفت در حیاطِ کارخانه ام.
کارخانه، اصطلاح رایجی ست بین ما برای کارخانه ی کفشی که نزدیک چهل سال پیش در آن کار می کرد. ساختمانی چند طبقه در کوچه ی البرز بود. یک سر کوچه به پارک شهر تهران می رسید. خیلی از نزدیکان من در آن کار کرده اند و به نوعی پاتوق همگی شان بوده است و حالا سال هاست که تغییر کاربری داده است.- محسن مخملباف یکی از اپیزودهای فیلم دستفروش را در خانه ای نبش همین کوچه ساخته است.
عمومامه چند سال نگهبان آن جا بود و چشمش که دچار مشکل شد نتوانست بماند و عمو آشیخ جایگزین او شد.
وقت هایی که حالش خوب نیست خیلی پیش آمده که از مرگ و خودکشی دم بزند و ما هم بحث را عوض کرده ایم یا سعی کرده ایم توی ذهنش از بدی شرایط کم کنیم و کلا این صحبت ها را برای جلب توجه بیشتر فرض کرده ایم.
در دو تماس اخیرم، وقتی از شرایط سختش گفت، دوباره از این حرف ها زد. پرسید کی می روم شهرستان و گفت می ترسم وقتی بیایی دیدنم که نباشم.
حس کردم خیلی دلتنگ است. حق دارد. همچون یک زندانی ست. البته که باید به بقیه هم حق داد، چرا که نیمه شب ها با داد و هوار آن ها را بیدار می کند. کثیف کاری می کند...
وقتی از تلخی شرایطش گفت، با خودم فکر کردم که مبادا جدی جدی کاری دست خودش بدهد. لحن ناامیدش متفاوت تر از همیشه بود....
پ.ن.ها:
٭ عنوان از شاملو، عکس از بیل برانت
٭بشنوید:
http://s8.picofile.com/file/8361858350/
Charlotte_Church_Ave_Maria_2809900.mp3.html
"آوه ماریا"، با صدای شارلوت چرچ. این آهنگ از ساخته های معروف شوبرت آهنگساز سده ی نوزدهم است که توسط خوانندگان زیادی خوانده شده است.
٭ صد برگه ی سفید پسش داده ام ، بس است
کی خسته می شود فلک از امتحان من؟
"حسین جنتى"
سرگروه ریاضی منطقه خبر داد که کار بچه های مدرسه ی ما در جشنواره ی "دوستی با ریاضی" به همراه کار بچه های دبیرستان اندیشه، به عنوان کارهای برگزیده انتخاب شده اند. خدا را سپاس!
آخرین جلسه ی کلاس ها هم دیروز برگزار شد و از فردا امتحانات شروع می شود. وقتی از کلاس آمدم بیرون، خدمتکار مدرسه خدا قوت گفت و اضافه کرد که:"شما تا آخرین لحظه ماندید."
همه ی کلاس ها تعطیل شده بودند.
کار کردن من هم سوژه ای شده است؛ به نظرم فقط دارم وظایفم را انجام می دهم...، شاید چون رابطه ام با بچه ها خوب است، حتی آن هایی که معلمشان نیستم. برایشان وقت می گذارم یا این که معمولا دیر می آیم دفتر، که از چای خبری نیست، مگر این که آقای ولی پور برایم یکی نگه داشته باشد....
اما بعضی از همکارها متلک می اندازند . از وقتی مدیر مدرسه در جلسه ای که نبودم، ازمن تعریف کرده بود، احساس می کنم رفتار چندتایی شان تغییر کرده است، انگار به کارهام حساس شده باشند؛ چیزی که آزارم می دهد. هرچند کلا زیاد باهاشان دم خور نیستم، چرا که علایق و روحیاتمان سازگار نیست.
یکی شان که از آن دو دَره بازهاست (!)، به معاونمان گفته بود باید از آقای بابایی بابت زحماتش تقدیر کنید و او هم پاسخ داده بود که :"از سال اولش همین طور بوده!"
نمی دانم...
انگار این دلخوشی های کوچک دیگر تاثیر چندانی رویم نمی گذارد. احساس خستگی شدیدی دارم.
پ.ن:
لیلا زنگ زد که جلال عمو مامه را دکتر برده است. جلال پرستار است. عمو را برده بود بیمارستان خودشان و تقریبا همه ی متخصص ها دیده بودنش.
گفته بودند التهاب شدید مثانه دارد. مغزش از چند سال پیش شروع به کوچک شدن کرده است و بعضی از مویرگ هاش هم به مغز خون رسانی نمی کنند...
برایش دارو نوشته اند. البته بقیه ی داروها هم مانده است تا جواب آزمایش هایش مشخص شود.
پ.ن:
عنوان از این بیت قیصر امین پور:
"خسته ام از این کویر ، این کویر کور و پیر
این هبوط بی دلیل ، این سقوط ناگزیر"
پس از آن که بچه مدرسه ای هایی، ویدئوهای رقص یا مسخره بازی ها شان با ترانه ی جنتلمن ساسی مانکن را در فضای مجازی پخش کردند، آقایان فرمودند که در مدرسه از موسیقی های نامناسب استفاده نشود.
خوب! یادتان افتاد که آموزشی هست و پرورشی؟ وقت تقسیم بودجه که یادتان نمی افتد، فقط توی تلویزیون حنجره می ترکانید که سرانه ی دانش آموزان را واریز کردیم...؛ سرانه ی ناچیزِ خجالت آورتان را. اگر کمک های مردمی نبود (چه داوطلبانه و چه به اجبار!)، لابد شما مدرسه را اداره می کردید؟ همه ی بخشنامه های اینترنتی مسخره تان را مدرسه باید روی کاغذی چاپ بگیرد که این روزها قیمتش به سرعت اوج گرفته است؛ آب، برق و ... بماند! کدام آزمایشگاه و کدام کتابخانه را تجهیز کرده اید؟ وقتی از این که مدرسه های کَپَری داریم شرم نمی کنید، چه حرفی می ماند؟ بچه های خودتان می دانند مدرسه ی کَپری چیست؟!
آموزش و پرورش را به حال خودش رها کرده اید. می دانید که هرطور شده این چرخ می چرخد! چه با بخشنامه های اینترنتی تان و چه بدون آن!
لابد گمان کرده اید بچه ها به سلیقه موسیقایی تان اهمیت می دهند؟... البته که در زنگ تفریح هایتان از تصنیف های استادشجریان پخش می کنید!... یا به بچه ها یاد می دهید که سواد بصری چیست...، یا موسیقی کلاسیک چیست.
البته که بچه ها استاد شجریان و استاد ناظری و کیهان کلهر را بهتر از تتلو می شناسند!
البته که آن قدر همه چیز خوب و شاد است که بچه ها از خوشی می رقصند!
پیشنهاد می کنم برای نوستالژی بازی هم که شده، در سال یک ساعت را در منطقه ای محروم سر کلاس بروید و درس بدهید.
پ.ن:
عنوان از شاملو
به دفتر دبیران که می رسم،در و پنجره ها را باز می کنم تا هوای دم کرده خارج شود. چه طور می توان در این هوا نفس کشید؟... یاد پدرم می افتم که هرجا با هم می رفتیم، اول در و پنجره ها را باز می کرد تا هوا عوض شود.
نسیم خنکی دفتر دبیران را پُر می کند.
ساعت اول که سر کلاس یازدهم تجربی می روم، در و پنجره ها باز است؛ پرده ها تکان می خورند. پشت پنجره می روم. باد گندمزارها را به جنبش انداخته است. هوا پاکِ پاک است.
وقت رسم کردن یک تابع چندضابطه ای، نمی دانم چرا یاد حرف دیروز هیراد می افتم؛ وقت برگشتن به خانه، درباره ی شیطان سوالاتی پرسید. وقتی رسیدیم، رفت دستشویی و بیرون که آمد با عصبانیت گفت:"اصلا به شیطان چه؟!"
ناخودآگاه خنده ام می گیرد. بچه های کلاس بی آن که دلیل خنده ام را بدانند، می خندند. به بچه ها می گویم تابع رسم شده را وارد دفترشان کنند. دم در کلاس می روم. آقای معاون چند دانش آموز را ردیف کرده است و به نوبت شلنگی کف دستشان می زند. نگاهم به دم در کلاس رو به رویی می افتد. دانش آموزی به لبه ی چهارچوب درِ بسته ی کلاسی تکیه داده است و در حالی که به مراسم تنبیه نگاه می کند، یک بستنی زرشکی رنگ را لیس می زند!
پ.ن:
طی روزهای گذشته و به ویژه روز دوازدهم اردیبهشت، خیلی از شاگردهای قدیم و فعلی با کامنت ها و استوری های پرمهرشان، شرمنده ام کردند؛ سپاسگزارشان هستم.
در سکانس ماقبل آخرِ شجاع دل (مل گیبسون، ۱۹۹۵)، وقتی ویلیام والاس پای چوبه ی دار، گردنش در آستانه ی قطع شدن است، به جای التماس و خواهش بخشش، تنها یک واژه را فریاد می زند:"آزادی!"
"می توان در خیابان آزادی قدم زد
درمیدان آزادی گرد هم آمد
با مجسمه آزادی عکس سلفی گرفت
شعرو ترانه آزادی را زمزمه کرد
وبازهم آزاد نبود.
آزادی تنها یک واژه نیست
نام خیابان ومیدان و مجسمه وشعروترانه نیست.
آزادی یک حس است
یک باور
باور به اینکه من حق و امکان انتخاب دارم
مجبور نیستم
تحمیلم نمی کنند
مانع انتخابم نمی شوند.
آزادی حس خوشایندیست که
گاهی زندانی درسلول انفرادی لمسش می کند
اما زندانبانش نه.
حس خوبی که با دستبند وزنجیر و دیوار و دار ازبین نمی رود.
اما حس نامطلوب اسارت
گاهی با دیوارها ومیله هایی که نامرئیست هم درک می شود.
با باورها
باورهای ذهنی
باورهای عینی.
وقتی حق وامکان انتخاب نداشته باشی
با تنفس وتردد درفضایی به وسعت یک کشورهم
احساس اسارت خواهی کرد."
محمود بهشتی لنگرودی - زندان اوین
پ.ن:
محمود بهشتی لنگرودی، آن که در تصویر دستبند زده شده است، از اعضای کانون صنفی معلمان ایران است که مدت هاست زندانی ست.
شنبه ی گذشته در منطقه ی محل تدریسم جشنواره ای به نام "دوستی با ریاضیات" برگزار شد و مدرسه ی ما برای نخستین بار در آن شرکت کرد. جشنواره ای که چندمین سالش را پشت سر گذاشت.
شش گروه از پنج مدرسه کارگاه داشتند. موضوع کارگاه ما "ریاضیات و سینما" بود.
وقتی پیش از عید موضوعِ کارگاهمان را به اطلاع دبیر جشنواره رساندم، شوکه شد؛ البته که در کنار موضوعاتی چون "پارادوکس های ریاضی"، "منطق فازی" یا "فراکتال ها"، موضوع ما عجیب می نمود!
وقتی موضوع قطعی شد به گروه شش نفره مان که از پایه های دهم و یازدهم تجربی بودند، برنامه دادم و جلساتی با هم داشتیم. در هفته ی پیش از آن، هر روز جلسه داشتیم. چهارشنبه ایده هایمان را برای طراحی کارگاه روی هم ریختیم و پنجشنبه از صبح رفتیم کارگاهمان را آماده کنیم. جشنواره در دبیرستان دخترانه ای برگزار می شد و به هر گروه کلاسی داده بودند تا کارگاهشان را در آن جا مستقر کنند.
روز پنجشنبه رفتیم دبیرستان اندیشه؛ مدرسه ی مرتب و قشنگی بود. مشغول آماده کردن کارگاه شدیم. یکی از بچه ها گفت:"آقا ما اومدیم این جا فقط روی نمونه دولتی ها رو کم کنیم!"
دور تا دور کلاس را پارچه زدیم و پرده ی دستگاه ویدئو پروجکشن را هم آویختیم تا کارگاهمان شکل و شمایل سینما را به خودش بگیرد. پارچه ها و همین طور بعضی خرده ریزها را بچه ها از خودشان آوردند و بقیه ی وسایل را هم از مقوا و بنر و غیره تهیه کردیم. از قبل یک فناکیستوسکوپ هم ساخته بودیم که آن را در کارگاه، روی میزی، مقابل آینه گذاشتیمش؛ دستگاهی که به نظر اغلب تاریخ نگاران، سینماتوگرافی با آن آغاز شده است؛ یک دایره با شیارهایی دور تا دورش که روی آن کنشی نقاشی می شد و با چرخاندن آن مقابل آینه، توهم حرکت آن کنش برای بیننده ایجاد می شد. زحمت دایره و دسته اش را پدر یکی از بچه ها کشید، بلبرینگش را یکی از بچه های دوازدهم آورد و طراحی آدمک متحرکش را من انجام دادم. یک آینه قدی هم از راهروی مدرسه کندیم تا همه چیز تکمیل شود!
بچه ها خیلی زحمت کشیدند. یکی از بچه های یازدهم انسانی را هم با خودمان آورده بودیم که کمک کارمان بود.
تا حدود ۲ پیششان بودم؛ ناهارشان را سفارش دادم و قدری هم پول پیششان گذاشتم و آمدم خانه.
بچه ها تا حدود ۶ آن جا بودند و تمرین می کردند. روز جمعه هم در مدرسه ی خودمان تمرین کردند.
روز شنبه جشنواره برگزار شد؛ شلوغ بود. در حیاط صندلی گذاشته بودند. از هر مدرسه بازدیدکننده هایی آمده بودند و از مدرسه ی ما هم ده نفر از بچه های یازدهم و دوازدهم تجربی انتخاب شده بودند. در هر کارگاه دانش آموزانی مهمان بودند و بچه ها برایشان اجرا می رفتند؛ بعد هم بازدید مهمانانی چون چند استاد دانشگاه و مدیران و غیره بود و البته سمینار ریاضی. بچه های کارگاه ما به نوبت بخشی از کار را که به رابطه ی ریاضیات و سینما می پرداخت پیش می بردند. همزمان فایل پاورپوینی نمایش داده می شد. از جذابیت های این پاورپوینت، نمایش نخستین فیلم تاریخ سینما (خروج کارگران از کارخانه، برادران لومیر، ۱۸۹۵) بود که با فضایی که در آن چراغ ها خاموش شده بود و با ان دکور ساده، یادآور تولد سینما بود.
تقریبا همه ی کارگاه ها را دیدم؛ به جرات، اگر کار بچه های ما بهترین نبود، حتما جزء بهترین ها بود. کارِ کارگاه فراکتال هم به نظرم کار خوبی بود. دبیر جشنواره و خانم مدیر مدرسه که بابت حضور نیافتن سرگروه ریاضی منطقه و سرگروه ریاضیِ استان خیلی ناراحت بودند، گفت که گروه شما و اجرایشان خیلی دلگرم کننده بود. خیلی از کار بچه ها خوششان آمده بود. گفت مودب ترین پسرهای این جمع بودند! از من هم بابت این که از پنجشنبه بالای سر بچه ها بودم تشکر کردند. گفتند وقتی مدرسه تان را دیدیم، اصلا فکرش را نمی کردیم بچه هایتان این قدر عملکردشان خوب باشد.
در پایان برنامه ها، تقریبا مهمان ها رفته بودند که ترانه های شادی پخش کردند و جیغ و هیاهوی دخترها بلند شد؛ گفتم:"بچه ها بریم کارگاه رو جمع کنیم."
گفتند:" آقا کجا بریم؟ تازه شروع شده!"
جارو و خاک انداز گرفتم و رفتیم و کارگاه را جمع و جور کردیم. خیلی از کارگاه ها همان طور مانده بودند.
وقت کار، بچه ها هم همان ترانه ای که در حیاط پخش می شد را با لپ تاپ در کارگاه گذاشته بودند. وُلوم هم که بالا بود!
البته که جمع بچه های پسر و دختر، شیطنت های خودش را هم داشت که خداییش دخترها خیلی شیطنتشان بیشتر بود!
بچه های ما هم بالاخره شماره هایی رد و بدل کرده بودند! به جز یکی شان که وقت برگشتن می گفت:"آقا من هیچ شماره ای ندادم، اما الان پشیمونم!"
فیلمبردارِ اجرای بچه ها هم بود؛ بچه ها سر به سرش می گذاشتند که خواسته به دختری شماره بدهد و او هم گفته:" آخه تو قیافه داری؟!"
یکی هم رفته بود وسایل را در اتاقی بگذارد، چندتا از کوله پشتی دخترها را می بیند، زیپشان را باز می کند و توی هرکدام شماره ای می اندازد!
خلاصه اسباب خنده ای شده بود این حرف هاشان که وقت برگشتن می زدند. پیش از برگشتن، در حیاط جمع شدیم و قدری برایشان حرف زدم؛ از برخورد یکی از استادها ناراحت بودند؛ هر کارگاهی می رفت پرسشی مطرح می کرد که بعضا ربطی هم به موضوع نداشت. البته هم بچه ها و هم من، در کارگاه به پرسشی که داشت پاسخ داده بودیم. بعد هم بچه ها با اسپیکر همراهشان ترانه ای مازندرانی پخش کردند که نامش "شلوار پلنگی" بود.
با ماشینِ من برگشتیم. دو تا از بچه ها، در حالی که مشغول خوردن بسته ی پفکی بودند که از دخترها گرفته بودند، گفتند آقا ما خودمان می آییم!
خوش گذشت و در یک کلام "ترکوندیم!"
پ.ن:
٭ هفته ی معلم گرامی باد!
٭ عکس ها در ادامه ی مطلب.
ادامه مطلب ...دیشب حالم خوب نبود. داشتم برگه تصحیح می کردم که آقای جابری به طور غیر منتظره ای تماس گرفت.
آقای جابری چندسال دبیر ادبیاتمان بود که بعد از دوران مدرسه هم کمابیش با هم در ارتباط بودیم. اهل مطالعه و نوشتن و البته ترانه سرایی ست؛ چند وقت پیش هم مجموعه شعری چاپ کرد. همیشه به نوشتن تشویقمان می کرد. چندتا از داستان هایم را خوانده است و روی آن ها حرف زده ایم. پیش از عید به اش گفتم که اگر بشود می خواهم مجموعه داستانی درآورم...
دیشب پیشنهاد کارِ داستانی روی متون کهن را به ام داد؛ شوکه شدم!
از همان انتشاراتی یی که کتابش را چاپ کرده است چنین پیشنهادی گرفته است؛ گفت می خواهد که من هم باشم؛ گفت گرفتار است و در واقع مرا برای انجام این کار در نظر گرفته است.
راستش هم خیلی خوشحال شدم و هم خیلی ترسیدم! چون تجربه ی کار کردن روی متون کهن را ندارم!
اما این پیشنهاد حالم را عوض کرد.
حالا قرار است به پیشنهادش فکر کنم و پاسخ بدهم. گفت:"اگر پذیرفتی، قرار ملاقاتی با مدیر انتشاراتی می گذارم. شاید توانستی همین جا مجموعه داستانت را هم چاپ کنی."
دلم می خواهد کار کنم، اما ...
پنجره ی باران خورده را رو به گندمزارهای پشت مدرسه باز می کنم. باد سرد و نمناکی توی صورتم می زند و موهایم را به هم می ریزد. باد گندمزار را پیچ و تاب می دهد.
چه خوب است که باران زده است.
پرواز پرستوها را می بینم....
بچه ها سردشان است. پنجره را می بندم.
یاد حرف های پدر درباره ی عمومامه می افتم.
آلزایمر عمو مامه هر روز شدید تر می شود و عموحسن که حالا یکسره به اش رسیدگی می کند، حسابی خسته و کلافه شده است. لباس عمومامه را عوض می کند، ناهارش را می دهد...
عمومامه جهت ها را دیگر نمی شناسد. اسامی را جا به جا می گوید. انگار برگشته باشد به سال ها پیش، حرف هایی عجیب می زند. یک شب راه کوچه را پیش گرفته بود که می خواهم بروم خانه ی فلانی، کسی که اصلا این جا نیست- یکی از اقوام او را می بیند و برش می گرداند. حالا درِ خانه اش قفل می شود.
پدرم می گوید آدمِ مریض صاحب می خواهد، که پی اش برود و دردش را درمان کند. بعد گریزی می زند به گذشته؛ پریوش حالش خوب نبود و پدرم بردش دکتر تا خوب شد. خاطرات تلخی از آن روزها برایم زنده شد. پدر بیکار بود و در آن شرایط سخت مالی، پریوش را برد و آورد تا خوب شد....
حس خوبی ندارم؛ نمی دانم چه بر سر عمومامه خواهد آمد. کاش زن عموشهربانو زنده بود...؛ نمی دانم! شاید هم خدا خیلی دوستش داشت که پیش از آن که منت کش شود، از دنیا رفت.
هرگز عاقل نشو
همیشه دیوانه بمان
مبادا بزرگ شوی
کودک بمان...
"عزیز نسین"
عمومامه، روزهایی که هنوز می دید...
پ.ن:
بشنوید:
8358211068/Hiwa_Erfani_Nishtmani_be_kasi.mp3.html
ترانه ی کُردی "نیشتمانی بی که سی" که همان "سرای بی کسی" استاد هوشنگ ابتهاج است، با صدای هیوا عرفانی.
امروز هم با خواب آلودها کلاس داشتم! وقتی چرخی در کلاس زدم، تازه متوجه شدم که فلان نیمکت خالی نیست و یکی شان کاملا روی نیمکت دراز کشیده و کاپشنی روی خودش انداخته است. راحت خوابیده بود. همانی ست که صبح ها درِ مدرسه را برای ماشین ها باز و بسته می کند. ناخودآگاه خنده ام گرفت و بلند خندیدم!
سر کلاس دیگر، داشتم صفحات تکلیف را از روی کتاب می خواندم که بنویسند. یکی شان گفت کتاب ندارد. گم شده است. یکی از بچه ها از ته کلاس گفت:"آقا، انداخته است زیر کفترهاش!"
دیروز هم سر یکی از کلاس ها موش آمد! ایستاده بودم نزدیک در و داشتم درس را توضیح می دادم که موش خاکستری کوچکی از زیر در وارد کلاس شد و به سرعت به سمت رو به رویش که میز من قرار گرفته است رفت و مثل توپی که به دیوار می خورد و برمی گردد، به سرعت برگشت و از همان جا که آمده بود، در رفت! اما همین چند ثانیه کافی بود تا کلاس را شور و غوغا بردارد. از جیغ و دادهای مسخره تا ادا و اطوار و حتی ترس!
.
هوریکه، زنی بود همسایه ی عمومامه که چند روز پیش مُرد. همین عید دیدمش. قد بلند بود، با استخوانبندی محکم. جامه ی بلندی می پوشید با جلیقه. موهای بلندش را از دو طرف می بافت که از سربندش آویزان می شد. همیشه دم در شیب دارِ خانه اش می نشست. صدایش تا سر کوچه می رسید که به آوازی بلند به کُردی چیزی می گفت، مثلا کسی را صدا می کرد. پیش ترها نخ می ریست. دختری به نام دختربَس دارد که مثل خودش قوی بنیه است. یک بار که می خواست کتف عموحسن را که در رفته بود جا بیاندازد، حسابی عمو را تاب داد و چلاند!
هوریکه همیشه حال و احوال می کرد. یک بار پیش لیلا گلایه کرده بود که چرا برادرت هیراد را نمی آورد ببوسم، من هم هیراد را نزدیکش بردم. او را بوسید و کلی قربان صدقه اش رفت و برایش دعا کرد.
خدایش بیامرزد؛ اصلا به اش نمی آمد اهل مردن باشد.
موسیقی عجیبی ست مرگ
بلند میشوی
و چنان آرام و نرم می رقصی
که دیگر هیچ کس تو را نمیبیند.
"گروس عبدالملکیان"
بعدا نوشت:
گفتند آن دانش آموزی که روی نیمکت خوابش برده بود، سر کار می رود؛ دلیل آن حجم از خستگی اش را فهمیدم.
واقعا معنای سلفی گرفتن با سیل یا این حجم از فیلم های سیل را درک نمی کنم. آیا این مصیبت تماشا دارد؟ آیا مایه لذت و افتخار است؟
یعنی وقتی جایی هستیم که مصیبتی رخ داده است، نباید دست به کار شویم و هر کمکی که از دستمان برمی آید بکنیم؟ یعنی وقت مصیبت، اصلا فرصت مصاحبه های جور واجورهست؟
یعنی فرنگ نشین ها بهتر از ما این مصیبت را درک می کنند یا نشان می دهند که حتی ویدئوی چاله چوله های خیابان هایمان را برای شبکه های ماهواره ای شان می فرستیم؟
در شرایط مصیبت، اگر از درستی خبری مطمئن نیستیم، آیا باید آن را بازنشر دهیم؟ اصلا به عواقب آن اندیشیده ایم؟ مثلا اگر مدیر کانالی هستیم، آیا به تاثیرات پست هایمان می اندیشیم که آیا این پست ها کمکی به تغییر وضعیت آسیب دیدگان از آن مصیبت می کند یا نه؟
اگر آدم معروفی هستیم، آیا باید در مصاحبه هایمان مدام تکرار کنیم که: "برای کمک به همشهری هایمان/ هم استانی هایمان..."؟ مگر ما همه از یک خاک نیستیم؟... و اصلا مگر مصیبت رنگ و نژاد می شناسد؟
پ.ن:
عنوان از حافظ
بچه که بودم
دست چپم آرزو می کرد
که همچون پسرکِ شیک پوش همسایه
ساعتی بر مُچ داشته باشد.
چه گریه ها که نمی کردم و
مادرم فقط جز اینکه مچ دستم را گاز بگیرد
تا شکل ساعت بر آن بیفتد
کار دیگری از دستش بر نمی آمد.
وای که چه ساعت زیبایی بود!
.
بچه که بودم
معنای شادمانی، برایم وقتِ حمام بود
چه حباب ها و فانوسکان سبز و سرخی
که با کف صابون نمی ساختم
.
بچه که بودم
زمستان ها کنار گرمای اجاق می نشستم و
به اخگرهای روشن و آتشین خیره می شدم
دلم می خواست بتوانم
بروم میان زغال های گُر گرفته و
خانه ای میانشان برای خود بسازم.
.
بچه که بودم
عصرها می فرستادنم خانه ی منیژه خانوم
تا کمی ترشی بخرم،
وای که چقدر خوشمزه بود.
بعد هم که سوی خانه باز می گشتم
در پیچ و خم کوچه ها
دزدکی، طوری که کسی نبیند
کمی از آب ترشی درون بطری شیشه ای را سر می کشیدم.
.
بچه که بودم
عشق برایم یعنی شب پیش از عید.
تا خود صبح
تا وقتی که چشم هایم به زور باز بود
کفش های نواَم را تنگ در آغوش می گرفتم.
.
بزرگ که شدم
دست چپم، چه ساعت های واقعی و زیبایی
بر خود دید،
اما هیچ کدام مثل آن ساعتی که مادرم
با دندان هایش بر مچم می ساخت نبود.
هیچ یک قد آن دلم را خوش نکرد.
.
بزرگ که شدم
هیچ یک از چلچراغ اتاق های خانه ام
مثل آنهایی که با حباب و کف صابون می ساختم
لبخند بر لبانم نیاورد.
.
بزرگ که شدم
با هیچ اخگر و شعله ای
خانه ای نساختم.
.
بزرگ که شدم
هیچ غذایی، مزه ی آن ترشی هایی که دزدکی از بطری ها سرکشیدم نداد
.
بزرگ که شدم
هیچ کفش و پیراهنی
هیچ شلوار و کراواتی را با خودم
به رختخواب نیاوردم.
هیچ کدام شان را
مثل آن کفش های عیدی کودکی ام
مثل همان ها که چشم هایم را تا صبح باز می گذاشتند
مثل همان ها که تنگ در آغوشم می خوابیدند.
نه
هیچکدامشان را
هیچکدامشان را
"شیرکو بیکس"
شهرستان که بودیم، عکس و فیلم های پل کوچه را می دیدم که آب دهانه های پل را پر کرده بود؛ پلی آجری قدیمی یی به سبک پل های دوره ی صفویه. این پل نزدیک کوره ی آجرپزی یی بود که من و برادر بزرگترم و پدرم در آن کار می کردیم، و البته کوره های آجرپزی دیگری که خیلی ها در آن ها مشغول بودند؛ کار دیگری نبود. حقوق هم بستگی به تعداد آجرهایی داشت که هرکسی می زد.
کلاس سوم ابتدایی را تازه تمام کرده بودم. پنج صبح بیدار می شدیم و پیاده می رفتیم به میدانی که به آن میدان سکه می گویند. کارگرهای دیگر هم بودند، بزرگ و کوچک. از آن جا با مینی بوس می رفتیم سر کار. کوره های آجرپزی در چاله های وسیع کنار یکدیگر قرار گرفته بودند.
گِل را از روز قبل آماده کرده بودیم و روی آن مشمای پلاستیکی بزرگی کشیده بودیم. آن را در قالب های چوبی یی می ریختیم که از قبل قدری خاکستر در آن پاشیده بودیم، به نظرم قالب هایی چهارتایی بودند. با کاردک رویش را برش می زدیم و می بردیم جای آفتابگیری قالب را چَپه می کردیم.
ناهار با خودمان بود.
غروبِ هر روز تعداد آجرها را می شمردند و هفتگی یا ماهانه حساب را تسویه می کردند که معمولا پول زیادی نمی شد.
پدرم خیلی به من سخت نمی گرفت و گاهی می توانستم تا حوض موتور آب یا کنار رودخانه ی پل کوچه بروم. یادم می آید که یک روز انبوهی ماهی ریز مرده در حاشیه ی رود افتاده بودند.
پل کوچه، با دورنمایی از کوه خان گُرمز