همین که صعود ایران به جام جهانی ِ 2014 مسلّم می شود، پنجره را رو به کوچه باز می کنم و سرم را بیرون می برم. انگار می خواهم شادی ِ مردم را تماشاگر باشم؛ در کوچه، بچه ها در حال آماده کردن بساط شامانی اند. یکی شان ضبط صوت بزرگی را توی حیاط آورده و صدایش را بلند کرده، دوستانش کم کم در حال جمع شدن اند. شهر هنوز آرام است، همچون هیراد که آرام خوابیده است.... پنجره ی دیگر سو را باز می کنم؛ آپارتمان پشتِ آپارتمان...؛ بر دیوار یکی از آن ها پرچم ِبزرگی آویخته اند. نگاهم را می چرخانم؛ رخت ها بر پشت بام ها، کولر های آبی، دیش های ماهواره، دیوارهای سیاه ِ برخی خانه ها...، و زنِ خیاطی که همیشه ی خدا در حال خیاطی کردن است...؛ خسته نمی شود انگار از این کار ِ تکراری و هر روزه. همیشه از پنجره ای، پیداست؛ یا می دوزد، یا اتو می کند. انگار برای او اهمیتی ندارد گذشت ِ ساعت ها، جام جهانی برزیل....
....
شب می شود؛ از خانه ها تنها پنجره هایی روشن باقی مانده است. کارگاه خیاطی ِ زن هم در تاریکی فرو رفته است. سر و صداها خوابیده و کوچه آرام است. تنها، ویلون زنِ دوره گردی از کوچه می گذرد؛ آرام می نوازد و گرم می خواند...: یه دل می گه برم برم، یه دلم می گه نرم نرم....