کوچه ی بدبختی بود...
کوچه، نه. بن بست بدبختی یود که به خاطر پوشانیدن وضع فلاکتبارش، سقف فلاکتبارتری به رویش کشیده بودند و مشتی خانواده ی گمنام در این بن بست زندگی می کردند...
تنها «زینت» این بن بست یک چراغ برق «تصادفی» بود که پاره ای از شب ها بن بست را «اشتباها» روشنی می بخشید.
یک شب جلوی دیدگان بچه های بن بست، ولگردی بیگانه چراغ برق تصادفی را با تیرکمان شکست...
و بچه های بن بست زار زار گریستند...
و کوچک ترین آن ها دوید به طرف خانه شان که « مادر ...آخ مادر... آفتاب ما را شکستند»....
"کارو"
۷ فروردین ۹۲
خیلی ممنونم که خوندین.