دیروز در مراسم خاکسپاری عزیز از دست رفته ای، شهرستان بودیم...؛ عجیب است که پدیده ی «مرگ» ما را اینچنین دور هم جمع می کند! دیروز وقتی گریه ی جماعت را دیدم، با خودم گفتم که چه زود بدی هایی را که در حقّ یکدیگر می کنیم فراموشمان می شود!
....
عزیز از دست رفته، مادری بود؛ جوان که بود، شیرزنی بود برای خودش – همه فن حریف. یادم می آید در آن شرایطِ سخت اواخر جنگ، آن شلوغی، آن فصل ِ کوپن و صف های طویل ِ نانوایی، او بود که با چنگ و دندان کوپن برایمان گرفت.... این اواخر اما، از پا افتاده بود. سنگین شده بود. جسم اش هزار مشکل پیدا کرده بود؛ از پا درد بگیر تا کلیه درد.
دیروز، وقتی از سردخانه درآوردندش و جماعت برایش نماز میّت خواندند، آرام بود.... وقتی داخل قبرش گذاشتند، از آن هیکل سنگین خبری نبود. اندامش به راحتی چارچوب قبر را پر کرد.... رویش را که پوشاندند و گریه ها بلندتر شد، یادم افتاد که او دختری نداشت؛ آخر می گویند گریه کن ِ مادر، دختر است....
گریه ام گرفت...، گریستم؛ برای زنی که تُند صحبت می کرد و خنده اش، تمام صورتش را پُر می کرد. برای مادری که پا به پای مرد اش، شاید هم بیشتر، بچه هایش را نان داد و از آب و گِل درآوردشان. برای مادری که مثل خیلی از مادران دیگر، نام اش در هیچ کتابی ثبت نشده؛ قهرمان هیچ قصّه ی نوشته شده ای نیست، اما قهرمان قصّه ی خودش بود....
روح مادری که دختر نداشت شاد/و قرین رحمت الهی!
خداوند رفتگان شما رو رحمت کنه.
به اتفاق عزیزان عزیزتون سبزو
جاری باشید همیشه.
سپاسگزارم؛ روح همه ی درگذشتگانتان، از جمله رفتگان شما هم شاد و قرین رحمت حق.
در کنار عزیزانتون شاد و تندرست باشید همیشه.
سپاس از حضورتون.