حالم را بد می کنند آدم هایی که تنها خودشان و دنیایشان و عقاید خودشان را مهم می شمارند. حالم به هم می خورد از آدم هایی که چسبیده اند به این دنیا، جوری که انگار از اول مال خودشان بوده است! جوری که انگار تا ابد آن را خواهند داشت....
در این زمانه ی پر از گرفتاری، که برای خرید کتابی یا مجله ای، اول قیمت پشت جلدش را می بینی و برای کمترین تغذیه ی فرهنگی، هزار جا فکرت می رود و صد جور برنامه ریزی می کنی...، برخورد با این آدم ها دیگر ...! خودشان که نه اهل کتاب اند و نه اهل موسیقی و فیلم و از این قسم کالاهای فرهنگی هیچ، و سرتا به پایشان را بتکانی جز حرف های صد من یک غاز و بی ارزش، تراوشی ندارند، آن اندک تلاش تو را برای آگاهی یافتن به سخره می گیرند و متلک بارَت می کنند. اینان که تعریفشان از فرهنگ، چیز دیگری ست و قاموسشان به کلی با ما فرق می کند، بسیاری شان لذت می برند از حرف ها و بحث های .... «به شب نشینی خرچنگ های مردابی/ چگونه رقص کند ماهی زلال پرست؟» (م.ع.بهمنی)
حالم را بد می کنند این جماعت، هرچند متاسفانه تعداشان هم کم نیست...؛ مرا با آن ها کاری نیست، راه خودم را می روم؛ فیلم می بینم؛ در سرویس مدرسه کتاب می خوانم؛ هرازگاهی چیزی می نویسم؛ بسیار اندیشه می کنم در حال و روز دنیایمان و بی تفاوتی نسبت به شرایط اجتماعم را دوست ندارم، و همه ی این ها هر لحظه به من یادآوری می کند که هستم، که برای بودنم بهانه ای دارم، که نمی خواهم زیستنم بیهوده باشد....؛ گرفتاری های روزمرّه هنوز نتوانسته اند سدّ راهم شوند و می دانم که هیچ گاه نخواهند توانست، حتی در بدترین شرایط. عشق به آگاهی در من نهادینه شده است، از کودکی با آن خو گرفته ام....
می دانم که این آدم هایی که برشمردم، هیچ گاه لذتی را که من از تماشای یک فیلم، خواندن یک کتاب، یا شنیدن نغمه ای می برم، نخواهند برد؛ دنیای آن ها به این فضا راه ندارد. آن ها نمی فهمند که چگونه یک قصّه ی کوتاه، می تواند تو را روزها و روزها با خود همراه کند، که چگونه دنیای یک کاراکتر در یک فیلم، تو را با خود همراه می کند ؛ دنیای آن ها محدودتر از این حرف هاست...! دوستم فرهاد خوب می گفت که " ایشان این گونه نشان می دهند، اما در درون، تو را تحسین می کنند"، هرچند، مرا و امثال مرا، به تحسین این آدم ها نیازی نیست...!
۲ آذر ۹۲