چیزی به شب چله نمانده است.
من به کودکی ام سفر می کنم، به فصل برف های زیاد و چکمه های پلاستیکی. به فصل شب نشینی بر کناره ی کرسی های داغ. کشمش و گردو. سیب و انار و کلم. گندم برشته.
دار قالی مادر. نقلی تکراری اما شیرین، پای دار قالی. در خیالم با قهرمانان قصه ها به جنگ دیوها می رفتم، عاشق دختر پادشاه می شدم... آخر قصه ها همیشه شیرین تمام می شد و ما کیفور، ادامه ی قصه را در خوابمان می دیدیم.
چه قدر دنیایمان بی ریا و مهربان بود. چه واژه ی گنگی بود دلتنگی...
دلمان می خواست زودتر بزرگ شویم، و شدیم...:
دنیایی بی هیچ گرمایی، حتی کرسی. هندوانه جای کشمش و گردو را برایمان گرفت. تماشای برف رویا شد برایمان.
مادر مدت هاست که روی فرش ماشینی می نشیند.
مدت هاست که شب چله، شبی شده است مثل هر شب دیگر،
و مدتهاست که آخر هیچ قصه ای شیرین تمام نمی شود...