چهارشنبه:
سر جلسه ی امتحان، متوجه غیبت یکی از شاگردانم می شوم؛ ج. شاگرد اول کلاس، و بچه ای مٶدب و خنده رو؛ یکی از آن هایی که حضورشان سر کلاس، انگیزه ی کار کردن در این سیستم مریض آموزش و پرورش را در تو حفظ می کنند.
سراغش را می گیرم؛ «آقا باباش فوت کرده...»
این اواخر غیبت هایش سر کلاس بیش تر شده بود، کمی هم از درس ها جامانده بود، شاید پدرش مریض بوده. احساس کردم همکلاسی هایش چیزی را از من پنهان می کنند. پیگیر می شوم؛ از معاون پرورشی مدرسه علت را جویا می شوم؛ نگرانی ام را حس می کند؛«پیش خودمون بمونه آقای بابایی، آقاش رو اعدام کردن.»
باورم نمی شود:«اعدام...، آخه برای چی؟»
بغض گلویم را می گیرد....
«راستش منم دقیق نمی دونم، می خوام از همکلاسی هاش بپرسم جریان چیه؟ می گن توی یه نزاع قومی یه نفر کشته می شه، قتل می افته گردن این...»
سرم گیج می رود:«یعنی بی گناهه؟»
«نمی دونم، به هر حال محکوم شده...».
قرار می شود یکی از دوستان صمیمی اش بعد از امتحان، معلم پرورشی را ببیند.نمی دانم بچه ها هم متوجه می شوند یا نه، که تا لحظاتی، چیزی گلویم را می بندد؛ دلم یک جای خلوت می خواهد.
یک ربعی می گذرد که معاون مدرسه می آید« بعد از امتحان می خوایم بریم منزلشون، شما هم می آیید؟»
«می آم...»
هنوز باورم نشده است؛ چهره ی ج، بدون خنده، توی خاطرم می آید.
امتحان که تمام می شود، سراغ معاون پرورشی می روم
.«آقا شرمنده به خدا!... اطلاعات غلط رسیده بود...، باباش اعدام نشده...»
خون توی مغزم به جریان می افتد.
«یعنی حکمش صادر شده، اما قراره شنبه اعدام بشه...»
شنبه؟ «یعنی این حرف ها...؟»
ناخوداگاه خنده ام می گیرد.«شنبه؟ تا شنبه خدا بزرگه...»
هنوز از شوک خارج نشده ام. از مدرسه خارج می شوم.
شنبه:
دل تو دلم نیست؛ نگران ج هستم. بعد از رفتن پدرش، چه خواهد کرد؟ چه بر سرش خواهد آمد؟
آن روز از معاون پرورشی درباره وضع خانوادگیشان می پرسم «برادرهاش کار می کنن و خرج خونواده رو می دن...»
یک شنبه:
امروز امتحان هماهنگ ریاضی یک دارند، یعنی سر جلسه می آید؟ توی این فکرها هستم که با همان دوست صمیمی اش توی سالن می آید، مثل آن وقت هایی که سوالی درباره ی درس ازم می پرسید؛ به نظر ناراحت نمی آید. سوالی می پرسد، با همان لبخند شیرین همیشگی اش. چندتای دیگر هم هستند.«ببین...، اول تو به سوال من جواب بده!».
«چه سوالی آقا؟».
«اون مسئله چی شد؟»
خنده اش کم تر می شود. انگار از نگاهم حرفم را می فهمد.برای لحظه ای از همهمه به سکوت می رسیم.«حل شد آقا!».
«واقعا؟»
از جمع جدایش می کنم« منظورم رو فهمیدی؟»
یکی از همان لبخندهای همیشگی اش به صورتش می دود.«بله آقا!... قرار شده رضایت بدن!»
خدای بزرگ!... خدای بزرگ و مهربان...!
۹۳(؟)