فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

مرگ پایان کبوتر نیست...


  دیشب پدرم خبر مرگ یکی از دوستان دوران نوجوانی ام را بهم داد؛ «ج». در اثر سکته...

  خبر مرگ او مرا به خاطرات آن روزها برد، وقتی تابستان به روستا و به خانه ی عمویم می رفتم. «ج» را به واسطه ی برادرش شناختم، و دوستی مان شکل گرفت. یک جمع چند نفره بودیم. او بود و برادرش، پسرعمویشان، و یکی از بچه های همسایه ی عمو. چندتایی دیگر هم گه گاه به جمعمان افزوده می شدند. صبح تا شب با هم بودیم و مشغول بازی. آن قدر بهمان خوش می گذشت که دوست نداشتیم شب برسد تا مجبور به خداحافظی از یکدیگر شویم. از صبح علی الطلوع تا وقت آمدن چوپانان به ده، که آفتاب می نشست. و شب خسته و کوفته، آسوده می خوابیدیم تا فردا صبح ...

  بازی های مختلفی  می کردیم، اما یکی از تفریحاتمان هم قصه گویی بود که من راوی اش بودم! یک قصه ی من درآوردی به سبک نقل هایی که در روستاها رایج بود، از جنگ با دیوها و جادوگرها، و قصه ی عشق ها. معمولا عصرها وقت قصه گویی می شد، دور هم می نشستیم و من از جایی شروع می کردم. خودم هم نمی دانستم داستان به کدام سمت و سو می رود و فقط پشت سر هم می گفتم و پیش می رفتم! جالب این که قصه ها به مذاق بچه ها خوش می آمد و سراپا گوش می شدند و تا تاریکی شب پای آن می نشستند. در پایان هم بعضی هایشان یواشکی از من می خواستند بقیه ی داستان را برایشان بگویم، که مثلا سرنوشت دختر پادشاه چه می شود، و من هم که از بقیه اش بی خبر بودم، آن ها را به فردا حواله می دادم!

  و «ج» عاشق داستان های عاشقانه بود و خودش هم یک پا عاشق پیشه. چند سالی از من کوچک تر بود. معمولا موهایش را روغن می زد و گهگاه گذرش به چشمه ی روستا می افتاد تا شاید دختر یا دخترانی را که دوست می داشت از نزدیک ببیند. گاهی هم از آن ها برای ما تعریف می کرد. به سادگی می شد فهمید که تشنه ی محبت دیدن است و دنبال گمشده اش می گردد.

  پسر صاف و صادقی بود، همچون برادرش، و همچون تمام خانواده اش که اگر گذرمان به خانه شان می افتاد برخوردی گرم و مهربانانه داشتند. گاهی هم به خانه ی عمویشان می رفتیم که در اختیار آن ها بود و عمو به شهر کوچ کرده بود. خانه ای بود دراندشت، با حیاطی بزرگ و پر از دار و درخت. یک بار بعد از یک آب بازی طولانی در آن جا، کلی آبغوره  را سر کشیدیم و از فردایش چند روز در بستر بیماری افتادم!

  آن دوران که طی شد، با آمدن عمو به شهر، رفت و آمدم به آن محل قطع شد. دیگر دورادور از دوستان خبر می گرفتم. بعدها شنیدم که «ج» دختری را خواسته و بهش نداده اند، بعد با دختر دیگری ازدواج کرده است. اما به خط شعر افتاده بود و درباره ی عشق اش شعری به زبان محلی گفته بود که زیبا و گیرا بود و دست به دست می چرخید. گچ کار شده بود. بعد شنیدم که به دام اعتیاد افتاده است. آخرش رفیق بازی کار دستش داده بود.

  آخرین باری که دیدمش، چند سال پیش در عروسی یکی از نزدیکان در شهرستان بود. خیلی از دیدن هم خوشحال شدیم. او اما شکسته شده بود. آن قدر که وقتی به لنگه دری تکیه داده و مشغول یادآوری خاطرات گذشته بودیم، آرام آرام، ایستاده توی چرت رفت، و من از بدبختی و حال و روز خرابش در دلم گریستم...

  روحت شاد، همبازی دوران سرخوشی ام. خدانگهدار عزیز....

پ.ن:

عنوان برگرفته از شعری ست از سهراب سپهری.


۹۳
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد