فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

جعبه ی مدادرنگی

کلاس چهارم ابتدایی بودم. جنگ تمام شده بود و سختی های بعدش تازه داشت خودش را نشان می داد. دوران رفاه خانواده به سر آمده و پدرم، دور از ما، در تهران کار می کرد. مادرم یک تنه جور مشکلات را به گرده می کشید.

  از طرف مدرسه نامم را برای مسابقات نقاشی فرستاده بودند. مسابقه در سطح شهرستان، و درکانون پرورش فکری برگزار می شد و من در شاخه ی مداد رنگی شرکت کرده بودم. وقتی به محل مسابقه رسیدم، آقای معصومی، معلم پرورشی مان منتظرم بود. لاغراندام بود و عینکی، با سبیلی باریک. معلمی دوست داشتنی بود. بچه های دیگر هم بودند. هنوز مسابقه شروع نشده بود. آقای معصومی پرسید:« بابایی با خودت وسایل آوردی؟!»

 - وسایل چی آقا؟!

  - مداد رنگی هات!

  و من یاد چند دانه مدادرنگی قد و نیم قدی افتادم که در خانه داشتم. سرم را پایین انداختم. استرس همه ی وجودم را فراگرفت.

  - برو بیارشون تا مسابقه شروع نشده!

  و  پنج تومان هم برای کرایه تاکسی ام داد.

  - بجنب!

  شروع به دویدن کردم. از ساختمان کانون بیرون آمدم. سکه ی پنج تومانی را توی مشتم فشار دادم. از خیابان گذشتم، شیب کوچه ها را بالا و پایین کردم و یک سره تا خانه دویدم. همین که مادرم در را باز کرد، ترسید. نفس نفس زنان، ماجرا را برایش توضیح دادم. بهم نگاهی انداخت و توی پستو رفت. به سکه ی پنج تومانی توی دستم نگاه کردم که خیس عرق بود. مادرم با پول برگشت؛ سی و پنج تومان. پول خرید جعبه ی مداد رنگی.

  - بدو دیرت نشه!

  و دوباره دویدم... سر راهم، از یک مغازه ی لوازم التحریری، جعبه ای مداد رنگی خریدم. خودم را به کانون رساندم. مسابقه شروع شده بود. آقای معصومی، نگران پیش آمد.

  - کجایی تو؟!

  هیچ نگفتم، سکه ی پنج تومانی را بهش پس دادم و قبل از این که چیزی بگوید، رفتم و شروع به نقاشی کشیدن کردم. تمام تنم خیس عرق بود. باید از روی شی بی جانی طرح می زدیم. تند و تند طرح اش راکشیدم و با مداد رنگی تراش نخورده ام، رنگ از روی رنگ زدم....

  بعد از مدتی، نتایج مسابقات را اعلام کردند؛ در بخش مداد رنگی، اول شدم، و برای مسابقات استانی به مرکز استان رفتیم. این بار اما جعبه ی مداد رنگی ام را با خود برده بودم!

  در مسابقات استانی، ابتدا نامم را به عنوان نفر دوم اعلام کردند، اما مدتی بعد آقای معصومی خبر داد که اول شده ام، جایزه ام نیز یک دستگاه تلویزیون رنگی خواهد بود که از طرف مرکز ارسال خواهد شد. چه قدر خوشحال شدم...، بالاخره از شر آن تلویزیون شاوب لورنس سیاه و سفیدمان راحت می شدیم! اما پیش از آن که جایزه ام را بگیرم، به سمت تهران کوچ کرده بودیم...

  از طرف مدرسه با اقواممان تماس می گیرند که جایزه اش آمده است، به مدرسه می روند و جایزه را تحویل می گیرند؛ یکی دوتا کتاب داستان، و یک قواره پارچه شلواری مردانه بود..!


۹۳

نظرات 1 + ارسال نظر
سه‌شنبه 16 شهریور 1400 ساعت 21:37

همه‌ی آدم‌ها

صدای پا می‌شنوند

من اما

صدای پای تو را

نبض می‌زنم"...

#عباس_معروفی


https://www.namasha.com/v/ZHVa68lq

خداوند مادر عزیز تونو به اتفاق همه ی عزیزان عزیز شون ،سلامت و شاد؛حافظ و نگهدار باشه.

خیلی ممنون بابت شعر، و همچنین ویدئو درباره ی مادر. زیبا هستن.

خیلی ممنونم.خدا عزیزان شما رو هم رو در پناه خودش سلامت بداره.

سپاس از حضورتون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد