فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

بهترین کار دنیا!

توی صف جشنواره ام الان، ساعت ۱۸:۴۵. صف از جلوی سینما آزادی شروع شده و من الان در خیابان بغل سینما، از ساختمان سینما هم آن طرف ترم! صف برای تماشای فیلم «اعترافات ذهن خطرناک من» از هومن سیدی است. خدا کند موفق به تماشای فیلم بشوم، و البته فیلم خوبی هم باشد. سانس فیلم ۱۹:۳۰ است و حدود بیست دقیقه ای می شود که توی صف ام. یکی بغل دستم می گوید:«اعتماد به نفس پشت سری هامون من رو کشته!»

  راست می گوید، جمعیت زیادی هم پشت سرمان ایستاده اند. مثل همیشه بحث درباره ی فیلم های دیده شده داغ است، هر کسی از فیلمی می گوید... چندتایی ساندویچ می خورند، لبوفروشی هم کمی آن سو تر حسابی بازارش گرم است!

  الان برای من ایستادن در این صف، بهترین کار دنیاست!!

....

ساعت ۲۰:۲۴، موفق به تماشای فیلم نشدم!!

....

ساعت ۲۰:۵۳، تصمیم دارم این بهترین کار دنیا را ادامه دهم! این بار برای فیلم «در دنیای تو ساعت چند است؟» صفی یزدانیان. امیدوارم این یکی را برسم ببینم، سانس ۲۱.

.... 

بی خیال اش، می روم خانه. امشب تنهای تنها هستم و غمگین!

....

  از ابتدای ایستادن در صف، به جز آن لبوفروشی که ذکر خیرش را کردم، یک دستفروش هم توجه ام را به خودش جلب کرده بود، ... همین حالا بساط اش را در پلاستیکی ریخت و کوله پشتی اش را به کول اش انداخت و رفت...؛ دختری بود لاغر اندام و باریک که مجسمه های کوچک می فروخت. از این هایی که با سیم می سازند. مجسمه هایش زیبا بود. هیچ ندیدم که کسی از این جماعت، از او خرید کند؛ مجسمه ها از جایشان تکان نخوردند؛ دختر غمگینی بود، اما حتم دارم که غم اش از نفروختن مجسمه هایش نبود. جنس غم اش درونی بود... وقتی می رفت، غم روی شانه هایش سنگینی می کرد. آدم های غمگین را خوب می شناسم!



بهمن ۹۳، ایام جشنواره
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد