فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

مثل نقاشی های رمانتیک

دیروز هیراد تب بالایی داشت. تهران که بودیم مریض شد. بردیمش دکتر و حالش رو به بهبودی رفت. از دیروز به مرور حالش بد شد. نمی دانم از این است که خانه بند نمی شود، یا آن که من روز بیست و نهم بردمش بیرون که هوا سرد بود، یا چیز دیگر. به هر حال دیروز اصلا حوصله نداشت. بی قراری می کرد و یکسر شیر می خورد. سر شب تب اش بالا رفت. بردیمش یک درمانگاه شبانه روزی. هیچ وقت این قدر نگران حالش نبوده بودم. در فاصله ی رسیدن به درمانگاه که توی بغلم بود، شانه ام از تب اش داغ شد. دکتر گفت گلویش عفونت کرده. آمپول و داروهای تازه ای برایش نوشت. آمپول اش را که زدیم، حالش رو به بهبودی رفت. به خانه که برگشتیم، بالاخره خندید. یک روز تمام، بی حال بود و خنده اش را ندیده بودم.آخ که چه قدر دلتنگ خنده اش شده بودم. دلتنگ شیطنت ها و شیرین زبانی هایش. دوباره توی خانه می چرخید و بازی می کرد. خدایا شکرت!

...

امروز صبح دوباره باران زد و بعدش هم آفتاب درآمد. دوباره ابرهای زیبا آمدند. انگار آسمان را گله به گله نقاشی کرده باشی. مثل نقاشی های رمانتیک. ابرها پیچ و تاب خورده اند و رنگ هایشان با هم ترکیب شده اند. چه قدر زیباست!

...

  «دنیای یک هنرمند نخبه قطع نظر از صمیمی یا حماسی بودن، معاصر یا تاریخی بودن و عینی یا تخیلی بودن، همواره مثل چیزی عجیب و ناشناخته ما را غافلگیر می کند. و ما مثل آن کاشفی که لا به لای شاخ و برگ جنگل را می کاود، با چشمان متعجب  وارد اجتماعی ناشناخته می شویم، دنیایی فارغ از کلیشه ها که در آن امور روزمره به حوادثی خارق العاده بدل می شوند.»

داستان، رابرت مک کی، ترجمه ی محمد گذرآبادی،ص۴.


نوروز ۹۴

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد