«فرهنگ، بدون یک داستانگویی صادقانه و قدرتمند نمی تواند شکوفا شود. وقتی جامعه پیوسته مخاطب شبه داستان های ظاهر فریب و توخالی قرار می گیرد، دچار زوال و ضعف می شود. ما نیازمند هجویه ها و تراژدی های راستینیم، درام ها و کمدی هایی که زوایای تاریک روح بشر و جامعه ی انسانی را روشن کنند.»
داستان، رابرت مک کی، ترجمه ی محمد گذرآبادی، ص ۱۰
...
فیلم «آرایش غلیظ» حمید نعمت الله را نصفه و نیمه رها کردم؛ وقتی فیلمی بعد از چهل و پنج دقیقه نتواند تو را با خودش همراه کند، میلی برای تماشای باقی اش در تو نمی گذارد. برای «حمید نعمت الله» به خاطر «بوتیک» و « وضعیت سفید» احترام خاصی قایل ام، اما این یکی را نتوانستم تحمل کنم. فضاهای تکه پاره و شخصیت های نچسبی داشت که نمی توانستی باهاشان همراه شوی.
خوشم نیامد آقای «هادی مقدم دوست» فیلمنامه نویس!
...
امروز بالاخره رسیدم چند ساعتی مطالعه کنم؛ بیماری هیراد از یک طرف، و فضای شلوغ مهمانی ها و عید دیدنی ها از طرف دیگر، فرصت در خود بودن را از من گرفته بود. با این که از حضور در جمع لذت می برم، اما حوصله ی با جمع بودن م حد و حدودی دارد. وقتی زیاد می شود، خسته می شوم و خیلی زود دلم برای تنهایی خودم تنگ می شود. دوست دارم گوشه ی دنجی پیدا کنم و کاری را انجام دهم که دوست دارم؛ فیلمی ببینم، کتابی بخوانم. و امروز این فرصت مهیا شد!
بعد هم رفتیم کوه. تازه باران زده و هوا ابری و دلپذیر بود. جا به جا سبزه ها و گل های ریز زرد رنگ لای صخره ها و درختان بادام کوهی خودنمایی می کردند. برگ درختان تازه و شاداب بود. صدای پرندگان وحشی هم موسیقی فضایمان بود. کوه های دوردست، لایه لایه و رنگ رنگ، طیفی از رنگ های آبی و بنفش را ساخته بودند که آدم را یاد نقاشی های شرقی می انداخت. بعد از چند ساعت کتاب خواندن و نوشیدن لیوانی چای، کوه حسابی چسبید....
نوروز ۹۴