فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

نیشتمان


صبح، صدای ساز و دهل از بیرون آمد و پیچید توی خانه. صدا نزدیک تر شد تا رسید به کوچه مان. پیرمردی قوی بنیه ساز می زد و پسر نوجوانی دهل. لباس پسر معمولی بود اما پیرمرد کلاه بختیاری به سر داشت.

 کمی سرحالم آورد صدای ساز و دهل. رفتم پایین و بهشان پول دادم. پیرمرد خیلی تشکر کرد. من هم از او تشکر کردم؛ نمی دانست که در این تهران دودزده، چه قدر به موقع سراغ دل من آمده.

یاد سرزمین مادری افتادم...

 به مادرم که نگاه می کنم، یاد باغ های حاشیه ی دره های روستایمان می افتم و برف کوه ها. دلم می خواهد یک بار دیگر با هم دره ی "بُیر" را ببینیم و ازکوچه باغ های "جونام حَد" بگذریم؛ جایی که بهترین باغ های روستا را داشت و پدرم چنان به باغمان می رسید، که در مدت کوتاهی محصولش چند برابر شده بود؛ کرت ها پر از انگورهای شیرین فخری، با دانه های درشت شده بود. ایرج با یک خوشه اش کنار کپری که پدرم درست کرده بود، عکس گرفت. انگار کوزه ای سبز و زرد را به دست گرفته بود. پدر، قدرتمندانه خاک را بیل زده بود و پای کرت ها عرق ریخته بود.

 آن سوی تر، در حاشیه ی دره، باغ پدربزرگ بود.

 پدربزرگ سال های آخر عمرش را بیشتر در باغ می گذراند؛ کپری داشت و قوری سیاهی که از آب خنک چشمه های دره پرش می کرد و روی آتش، چای دم می کرد. می رفتیم باغش "دِنان تِز کنه" می چیدیم و مادرم آن را در آش دوغ می ریخت.

 پدربزرگ همیشه دوتا کرت حاشیه ی کوچه باغ را دست نخورده می گذاشت. انگورهایش سهم رهگذرانی بود که از کنار باغش می گذشتند...


پ.ن:

عنوان به کردی، به معنای سرزمین.

نظرات 2 + ارسال نظر
دل آرام پنج‌شنبه 6 اردیبهشت 1397 ساعت 23:06 http://delaram.mihanblog.com

وصف العیش و نصف العیش !

به به آقای بابایی عجب توصیفاتی ... چقدر دوست دارم یک بار هم که شده در همچین جایی زیر درختی و کنار جوی آبی
چای دم کنم و سیب زمینی کباب پز شده بخورم ..
هرچند نمیدانم چرا این روزها دیگر هیچ چیزی دلخوشم نمیکند و هرجا لحظه ای شادی به سراغم می اید گویی جای خالی پدرم به طرز وحشتناکی برایم دهن کج میکند ..

با همه این غم ها توصیفاتی که نوشتین هوایی مان کرد ..

کاش میشد چند روزی رو به دور از هر هیاهو به همچین جایی رفت و از طبیعت زیبا و نعمت های بیکران لذت برد ...

درود بر شما؛
محبت دارید؛ به مهر می خونید.
روح پدر محترمتون شاد؛ امیدوارم زندگی تون از غم دور باشه.
این خاک، پر از زیباییه، دل خوش و فراغتی می خواد که بریم و ببینیم.
من شیفته ی طبیعت هستم و از این لحاظ، خوشبختم که در خاکی پر از زیبایی به دنیا اومدم، و دلگیر که چرا هر روز گوشه ای از این زیبایی ها به دست نابخردان نابود می شه و سرزمین سبزمون، خشک تر و بی آب تر.
شاد و خرسند باشید، هرجا که هستید.
سپاس از حضور پر از مهرتون!

Baran پنج‌شنبه 6 اردیبهشت 1397 ساعت 11:15 http://haftaflakblue.blogsky.com/

چه زیبا ودوست داشتنی با سازو دهل فولکورنیشتمان تان را به تصویر کشیدین...
خداوند والدین عزیز تان را زنده سلامت ،درکنارعزیزان عزیزشان نگاه دارد.آمین.الهی آمین
+این بخش از پست؛" یاد سرزمین مادری افتادم..."منو یادصدای قلب مادرآ ؛وشعر جناب شاملو"چه بی تابانه می خواهمت..."نیشتمان.
درود برشما جناب بابایی عزیزوگرامی

به مهر می خونید؛ برگ سبزی بیش نیست!
خیلی ممنونم؛ محبت دارید.
خدا عزیزان شما رو هم در پناه خودش نگه داره.
دلم همیشه برای نیشتمان مان تنگه؛ فرصتی پیش اومد که دوباره برم، اما کاش به شادی می رفتم...
اون شعر شاملو رو خیلی دوست دارم و حال من رو خوب می کنه شنیدنش؛ ممنون به خاطر یادآوری اش.
شاد باشید سلامت؛ سپاس از حضور سبزتون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد