خریدهای پدر را با هیراد انجام دادیم و بردیم خانه شان. از در که وارد شدیم، بوی خوش مزه ای پیچیده بود! گفتم:" بوی آبگوشته؟"
مادر گفت:"بله"
پیدا بود از صبح زود بار گذاشته است و حسابی جا افتاه است. گفتم:"عجب عطری..."
هیراد گفت:"تو که وقتی بچه بودی از آبگوشت بدت می آمده؟"
گفتم:"چون تقریبا هر روز ناهار آبگوشت می خوردیم!"
وقتی پا شدیم، مادر گفت:"ناهار بمانید."
نماندیم و آمدیم خانه ی خودمان.
ساعتی بعد پدر زنگ زد که مادرت برایتان آبگوشت آورد. می دانست آسانسورمان خراب است. خانه شان چند کوچه بالاتر از ماست.
مادر آرام قدم برمی دارد تا پاهایش کمتر درد کند. طول کشید تا برسد. رفتم پایین. کمی نفس نفس می زد. قابلمه ی کوچکی توی دستمال پیچیده بود. داغ بود:" گفتم دلت خواسته است."
...
چند وقت پیش هم بی خبر، با پارچی آب یخ آمد خانه مان. از آن پارچ های شیشه ایِ قدیمی که درهای پلاستیکی قرمزرنگ دارند. برای هیراد آورده بود.
هیراد می گوید:" آب خانه ی مادربزرگ خیلی خوش مزه و خنک است!"
بشنوید:
https://s25.picofile.com/file/8452945234/Hamcho_Farhad.html
همچو فرهاد، با صدای بانو پریسا