روی دریاچه ی چیتگر قایق سواری می کنیم؛ همین که پیاده می شویم، هیراد می گوید:«عالی بود!»
.
عمو مرتضایش را خیلی دوست دارد؛ سر سفره می گوید:«باید فیلم آقای فردریکسن رو ببرم برای عمومرتضی، شاید خوشش بیاد!»
* آقای فردریکسن، کاراکتر اصلی انیمیشن up.
.
«دیگه نمی شه با عمو مرتضی جنگید؛ می خواد عروسی کنه!»
.
صبح ها که می برمش خانه ی مادرم، از قبل، جای گرم و نرمی برایش آماده کرده است. اول او را کنار بخاری می برد و گرمش می کند، بعدش می خواباند. این روزها هم هر روز قایم باشک بازی می کنند. مادرم می گفت بهم گفته:«خیلی ممنونم مادربزرگ که ازم مراقبت می کنی!»
.
می روم خانه ی مادرم سراغش و با هم سوار ماشین می شویم؛ همین که ضبط را روشن می کنم، می گوید:«بابا! "با من قدم بزن" رو بذار!»
.
وقتی پی پی دارد، توی خانه بدو بدو می کند و همزمان بلند می گوید:«پی پی دارم، پی پی دارم!»
معمولا یک اسباب بازی با خودش به دستشویی می برد. وقتی هم از آن جا بیرون می آید، شلوارش را بغل می کند و از دستم فرار می کند!
.
جلوی آینه می ایستد و دهانش را تا جایی که می تواند باز می کند! بعد می گوید:«دهنم خیلی خیلی تاریکه!»
.
با رامین شمشیربازی می کند. رامین می گوید:«آروم تر بزن!»
هیراد می گوید:«نمی تونم که!»
.
پ.ن:
تصویر؛ هیراد در محوطه ی دریاچه ی چیتگر.
من خسته چون ندارم نفسی قرار بی تو
به کدام دل صبوری کنم ای نگار بی تو ؟
ره صبر چون گزینم من دل به باد داده
که به هیچ وجه جانم نکند قرار بی تو
"سعدی"
پ.ن:
عکس را نوروز ۸۸ گرفتم؛ کرمانشاه، تکیه ی بیگلر بیگی.
نگاه کن
که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستی ام خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام می کشد
نگاه کن
تمام آسمان من پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطرها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها،ز ابرها، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان شب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو، صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن
که من کجا رسیده ام
به کهکشان، به بیکران، به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن
که موم شب به راه ما
چگونه قطره قطره آب می شود
صراحی سیاه دیدگان من
به لالای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو می دمی
و آ فتاب می شود...
"فروغ فرخزاد"
پ.ن:
عکس را نوروز ۸۷ در روستای پدری گرفتم.
بشنوید؛ ترانه ی «قریه من»٬ با صدای گرم زنده یاد "فریدون فروغی"، شعر از "فرهنگ قاسمی"
پ.ن:
عکس را نوروز ۸۶ در روستای پدری گرفتم.
پس این ها همه اسمش زندگی است:
دلتنگی ها، دل خموشی ها، ثانیه ها، دقیقه ها
حتی اگر تعدادشان به دو برابر آن رقمی که برایت نوشته ام برسد
ما زنده ایم، چون بیداریم
ما زنده ایم، چون می خوابیم
و رستگار و سعادتمندیم،
زیرا هنوز بر گستره ویرانه های وجودمان پانشینی
برای گنجشک عشق باقی گذاشته ایم
خوشبختیم، زیرا هنوز صبح هامان آذین ملکوتی بانگ خروس هاست
سرو ها مبلغین بی منت سر سبزی اند
و شقایق ها پیام آوران آیه های سرخ عطر و آتش
برگچه های پیاز ترانه های طراوتند
و فکر کن!
واقعا فکر کن که چه هولناک می شد اگر از میان آواها
بانگ خروس را بر می داشتند
و همین طور ریگ ها
و ماه
و منظومه ها
ما نیز باید دوست بداریم ... آری باید
زیرا دوست داشتن، خالِ بالِ روحِ ماست.
"حسین پناهی"
(از مجموعه ستاره)
کمترین تحریری از یک آرزو این است
آدمی را آب و نانی باید و آنگاه آوازی...
در قناری ها نگه کن، در قفس، تا نیک دریابی
کز چه در آن تنگناشان باز، شادی های شیرین است.
کمترین تصویری از یک زندگانی،
آب،
نان،
آواز،
ور فزون تر خواهی از آن، گاهگه پرواز
ور فزون تر خواهی از آن، شادی آغاز
ور فزون تر، باز هم خواهی، بگویم باز...
آنچنان بر ما به نان و آب، اینجا تنگ سالی شد
که کسی در فکر آوازی نخواهد بود
وقتی آوازی نباشد،
شوق پروازی نخواهد بود...
(محمد رضا شفیعی کدکنی)
پ.ن:
عکس را زمستان پیش، در ارتفاعات حوالی کنگاور گرفتم.
خاله کوچیکه دانه ای پفک را به گونه ی هیراد می مالد.
دوباره این کار را می کند.
هیراد هم پفکی برمی دارد و به سمت گونه ی او می برد.
خاله کوچیکه: ببخشید. حواسم نبود، اشتباه کردم.
هیراد: منم می خوام اشتباه کنم!
پفک را به گونه ی خاله کوچیکه می مالد!
پارک ساعی، دوم مرداد نود و پنج
«گیلبرت گارسین» در سن ۶۵ سالگی کارخانه ی لامپ سازی اش را رها کرد و به عکاسی پرداخت و در این رشته به موفقیت رسید. درعکس ها، خودش و گاهی با همسرش، حضور دارند. سبک او سوررئال است و به «آقای هیچ کس» معروف است.
خواندن این چند سطر درباره ی او، مرا یاد جوان پر شوری می اندازد که سال ها پیش در صف جشنواره ی فیلم فجر با او آشنا شدم که عکاس بود. با دوربینی همراهش. با تلاش او، دو تا بلیط برای تماشای فیلم گیر آوردیم؛ به نظرم فیلم تقاطع ( ابوالحسن داوودی) بود. سینما فلسطین. جوان، درست در سال آخر دانشگاه اش حسابداری را رها کرده و دوباره خوانده و عکاسی قبول شده بود. حالا با عکاسی عشق می کرد.
از عکس های گیلبرت گارسین:
هیراد بالا سر لانه ی مورچه ها نشسته است؛ مورچه ها مثل همیشه در تکاپو هستند. تقریبا هر روز بهشان سر می زند. لانه زیر کپه ای سیمانی قرار گرفته است، نزدیک خانه ی پدربزرگ، خانه در دامنه ی کوه ، یا بهتر است بگویم در کمرکش کوه. همین که از دروازه بیایی بیرون، روی کوه هستی!
صبح ها مرد همسایه کبوتران ش را پرواز می دهد؛ دسته ای کبوتر آسمان را درمی نوردند. اوج می گیرند و صدای بال زدن شان می آید. هوا خنک است.
چند وقتی هست که هیراد را ختنه کرده ایم؛ می پرسد:« مورچه ها هم ج... دارن؟!»
یک لباس پلنگی پوشیده است٬ به قول خودش لباس پلیسی. دل نمی کند از این لباس ش. "لاک پشت های نینجا" هم روی آن نقش بسته اند.
گاهی سوالات سختی می پرسد و آن قدر اصرار می کند تا پاسخ بگیرد. گاهی هم حرف هایی می زند که مرا حسابی سر ذوق می آورد. مثلا پرواز کبوتران را که دید، گفت:«دوست دارم پرواز کنم، با هواپیما. از اون بالا نمی افتم؟!»
و من برایش توضیح می دهم؛ فرودگاه، کمربند نجات، ...
دیروز با پدربزرگ بردیم ش سرپل. رودخانه ای که پارسال هم برده بودیم ش. هنوز در خاطرش مانده بود. با موتور رفتیم. باد بهمان می خورد و بوی علف و گاهی هم صدای جیرجیرکی. حال خوشی بود.
رودخانه پر از ماهی های ریز بود که در دسته هایی به این طرف و آن طرف شنا می کردند. دو تا بچه ی روستایی هم آمدند پیش ما، من که دمپای شلوارم را بالا زده بودم و توی آب بودم. کف رودخانه قلوه سنگ های ریز و درشت داشت. ماهی ها دور و بر پاهایم می پلکیدند و حرکت شان را روی پاهایم حس می کردم. یاد «بچه های آسمان» افتادم!
بچه ها، یک پسر و یک دختر، که کوچک تر بود، ازم خواستند که با سطلی پلاستیکی برایشان ماهی بگیرم؛ جز چند ماهی ریز، چیزی نصیبمان نشد و البته خوب می دانستیم که در هر حال، ماهی ها را رها خواهیم کرد. کاری که هیراد پیش تر با صدای بلندی ازم خواسته بود!
پ.ن:
عکس مربوط به تابستان سال پیش است که هیراد با گردوهایی که مادربزرگ بر پشت بام پهن کرده بود، بازی می کرد.
باد با خود خواهد برد
شکوفه های گیلاس را
تا سپیدی ابرها.
خدای بزرگ!
هنوز در شوک از دست رفتن عباس کیارستمی هستم. هنوز باورم نشده است!
هر پنجشنبه که گذرم به خانه ی هنرمندان می افتد «درخت ها»یش را می بینم که در میانه ی ساختمان قد کشیده اند، آخ که چه قدر این درخت ها را دوست دارم. ناخودآگاه مرا یاد چنارهای کهن «کمربسته» در تویسرکان می اندازند که هفت هشت سال پیش از نزدیک دیدمشان. چنارهایی که اصل شان در خاک است و آن چه می بینیم گویا شاخه های آن ها هستند که خاک را تاب نیاورده اند و سرکشانه به سوی نور آمده اند.
چنارهای «کمربسته»، تویسرکان
پرپرواز ندارم
اما
دلی دارم و حسرت درناها
و به هنگامی که مرغان مهاجر
در دریاچه ی ماهتاب
پارو می کشند
خوشا رها کردن و رفتن
خوابی دیگر
به مردابی دیگر
خوشا ماندابی دیگر
به ساحلی دیگر
به دریایی دیگر
خوشا پر کشیدن
خوشا رهایی
خوشا اگر نه رها زیستن
مردن به رهایی!
آه!
این پرنده
در این قفس تنگ
نمی خواند.
"احمد شاملو"
از «آیدا، درخت، خنجر و خاطره». شعر: شبانه
پ.ن:
عکس را در روز بیست و نهم اسفند سال پیش در ساحل عباس آباد انداختم.
شهریورماه گذشته شهرستان که بودیم، قرار شد به بهانه ی عکاسی، با محمد به جاده بزنیم. کجایش معلوم نبود. من نظرم جایی بود که قبلا نرفته باشیم. صبح زود حرکت کردیم و سرانجام سر از «ملحمدره» درآوردیم؛ روستایی در نزدیکی اسدآباد همدان، با معماری سنگی و طبیعت زیبا.
ملحمدره
سربالایی تند روستا را پشت سر گذاشتیم و جاده ی سنگلاخ کوهستانی را در پیش گرفتیم.جاده در امتداد یک دره کشیده شده بود. جا به جا پر از درختان گردو بود. از پسرکی در راه پرسیدیم که این جاده به کجا می رسد و او گفت:«چهل چشمه.» در نهایت با طی کردن یک سرازیری، به جای سرسبزی رسیدیم که محل تلاقی دو دره بود. مردی در حال بیل زدن و هدایت آب بود. آب خنک چشمه ای به این سو می آمد. محمد سر صحبت را با او باز کرد که کجا برای عکاسی خوب ست و آیا این جاده به جایی می رسد؟ مرد هم گفت که از این جا به بعد فقط باغ است، بعد باغ خودش را نشانمان داد که کنار تقاطع و در دامنه ی دره بود و گفت از هرکجا که دوست داشتید عکس بگیرید. چاق بود و درشت اندام. موتوری هم کنارش پارک شده بود. او را سر راه به این جا دیده بودیم. با محمد چند کلمه ای کردی صحبت کرد، و بعد ترکی، و بعد سوالاتی به انگلیسی پرسید. بعد به انگلیسی پرسید که ژاپنی هم بلدیم یا نه؟!.. و شروع کرد به ژاپنی صحبت کردن!
انتهای این جاده ی روستایی انتظار هرچیزی را داشتم الا این یکی را! بعد حرف هایی فلسفی زد در باب هستی، که خیلی به جان دلم نشست... حرف هایش که تمام شد، رفت پیش خانواده اش که از گوشه ی باغ دیده می شدند؛ داشتند گردوهای چیده شده را با گونی به خانه باغی می آوردند. نام اش آقای الف. بود.
ماشین را همان جا پارک کردیم و در حالی که فکرم درگیر این دیدار بود، مسیر دره را پیاده در پیش گرفتیم؛ آب چشمه ته دره روان بود و صدایش به ما که بالاتر حرکت می کردیم می رسید. دره پر از درختان میوه بود، و از همه بیش تر، گردو. گردوهایی که روی همان درخت، پوست انداخته بودند. سیب، به، آلو بخارا، ازگیل.
گردوهایی که بر درخت پوست انداخته بودند...
قدری از پای درختان میوه جمع کردیم. عکس گرفتیم و برگشتیم به همان تقاطع. رفتم تا به آقای الف. جمع کردن میوه ها را اطلاع دهم. کنار باغش صدایش زدم؛ به داخل دعوتم کردند. یک خانه باغ کوچک، با اتاقی بی در در کنارش، پر از گردو. آقای الف. داشت با تکه چوبی، گردو پوست می کرد. گفت که میوه ی پای درختان مال کسی نیست! گوشه ای نشستم. گردوها با ضربه ای پوست می انداختند. فصل جمع کردن گردوها بود. نشستیم به گپ زدن. از همه چیز صحبت کردیم... خانم خوش روی اش برایم چای آورد، با پنیر و نان محلی که با چند گردو در کنارش، صبحانه ای خوشمزه را تداعی می کرد.
جای دوستان سبز...
خیلی حرف زدیم. زبان ها را به واسطه ی شغل اش یاد گرفته بود، در سفرهای خارجی زیادی که رفته بود. حالا بازنشسته شده بود. وقتی فهمید معلم هستم، لبخند زد و احساس کردم نوعی احترام به لحن اش اضافه شد. ازم پرسید:« حدس می زنی شغلم چی باشه؟»
و من حدس واقعی ام را پنهان کردم و چیز دیگری گفتم. خندید و گفت:«روت نشد بگی؟!... من آشپز بودم.»
خودش و خانم مهربان اش، هرچه داشتند برایمان می آوردند و آخرش هم اصرار که باید از این گردوها با خودتان ببرید، که ما نگرفتیم. خیلی بیش تر از سهممان برده بودیم.
وقتی با محمد برمی گشتیم، ذهن ام را انگار آن جا جا گذاشته بودم؛ دیده ها و شنیده هایمان، و عطر نان محلی و پنیر و گردو...
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصل های خشک گذر می کردند
به دسته های کلاغان
که عطر مزرعه های شبانه را
برای من به هدیه می آورند
به مادرم که در آینه زندگی می کرد
و شکل پیری من بود
و به زمین ، که شهوت تکرار من ، درون ملتهبش را
از تخمه های سبز می انباشت - سلامی ، دوباره خواهم داد
می آیم ، می آیم ، می آیم
با گیسویم : ادامه ی بوهای زیر خاک
با چشمهام : تجربه های غلیظ تاریکی
با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار
می آیم ، می آیم ، می آیم
و آستانه پر از عشق می شود
و من در آستانه به آنها که دوست می دارند
و دختری که هنوز آنجا ،
در آستانه ی پر عشق ایستاده ، سلامی دوباره خواهم داد...
(فروغ فرخ زاد)
تصاویر زیر مربوط به خانه ی پدری فروغ است، در محله ی امیریه ی تهران، کوی خادم آزاد:
(عکس ها از خانم برنا قاسمی، ایسنا)
«کوچه ای هست که قلب من آن را از محله های کودکی ام دزدیده است...» (ف.ف/تولدی دیگر)
این آشپزخانه، زمانی اتاق فروغ بوده.
و تصاویر دیگر:
این عکس را که می بینم، دختری تنها در خاطرم می آید که پشت پنجره، به خزان باغچه اش می نگرد...