روی پشت بام دراز کشیده ام که بخوابم.
باد خنکی می وزد و برگ های درخت توتِ داخل حیاط را تکان می دهد. ماه تقریبا کامل است و آسمان زیباست.
امروز با محمد رفتیم طرف های کوه خان گرمز؛ منطقه ی حفاظت شده ای در غرب تویسرکان که قله اش تا دوردست ها دیده می شود.
از جاده ی تویسرکان پیچیدیم ولاشجرد (ولاشگرد)، پیش رفتیم تا رسیدیم به روستای شأن آباد (شه نووه) که امامزاده ای هم دارد به نام امامزاده محمد. ساختمان امامزاده اش را بازسازی کرده بودند و نسبت به آن چه که بیش از ده سال پیش دیده بودم، خیلی تغییر کرده بود.- یک مسیر دیگرش هم از جاده ی اسدآباد و با گذشتن از پل تاریخی "پل شکسته" است.
شأن آباد را رد کردیم و رفتیم تا به روستای ترمیانک رسیدیم که یکی از شانزده روستای پای کوه خان گرمز است. سیلِ سال گذشته پل ورودی روستا را خراب کرده بود. این پل روی خرّم رود ساخته شده است که از کنار خان گرمز می گذرد و به واسطه ی آن، دره ای سرسبز و آباد را تا الوند پی می ریزد.
در حاشیه ی رود که حالا کم آب بود، و زیر درختان گردو استراحتی کردیم و چای و نان خرمایی و میوه خوردیم.
بعد جاده ی اصلی را پی گرفتیم و خان گرمز را دور زدیم و از روستاها و جنگل های گردویش گذشتیم و دوباره به جاده ی تویسرکان رسیدیم.
مسیری کوهستانی و جذاب بود.
اغلب ساکنان این روستاها اهل حق هستند و گردو و در برخی جاها سیب، عمده ی محصولاتشان است.
هیچ گاه خان گرمز را از این فاصله ی نزدیک ندیده بودم؛ نزدیک به قله، صفحه های صخره ای زیبایی دارد. امیدوارم بتوانم روزی به قله اش صعود کنم یا حداقل امکانش پیش بیاید تا بتوانم مدت زمانی را در این منطقه اتراق کنم.
دیروز با محمد و سجاد رفتیم روستای پدریِ سجاد.
از چشمه ی روستا که آب خوردیم، رفتیم مزرعه ی گل آفتابگردان که سجاد به آن ها "گول به ر ئه فتو" می گوید؛ نزدیک چیدنشان بود. دسته های بزرگ گنجشک خوش می گذراندند. سجاد با کلوخ آن ها را می تاراند. گفت از مترسک نمی ترسند.
رفتیم باغ؛ انجیر و گردکان خوردیم و چنجه ی تازه و چای آتیشی! توتون محلی در کاغذ سیگار پیچیدیم و کشیدیم و تهِ گلویمان تلخیِ دلچسبی گرفت.
پدر سجاد هم آمد و قدری پیشمان بود.
ایلیاتی های زوله بالاتر سیاه چادرهایشان را برپا کرده بودند. گوسفندها را به تناوب لب چشمه می آوردند و می بردند. صدای زنگوله هایشان را دوست داشتم. دو تا بچه ی بامزه با مادرشان آمدند لب چشمه؛ بچه ها می خندیدند و شاد بودند. سجاد گفت یکی شان را عقرب بزرگی نیش زده بود، پدرش او را دکتر نبرده بود؛ جای نیش را با چاقو بُرش زده بود و زهر را بیرون کشیده بود، بچه را آورده بود روستا و از روستاییان لیوانی آبلیمو گرفته بود و به بچه خورانده بود.
بی به ر، گوجه و بادمجان چیدیم و راه برگشت را از جاده ای روستایی آمدیم.
سجاد را که پیاده کردیم، رفتیم خانه ی دایی محمد کریم که قیمه نذر کرده بودند؛ دایی محمد کریم، همان داییِ محمد است که پارسال رفتیم ملاقاتش. خانه در کوچه ای شیب دار و شلوغ بود. محمد گفت صاحبخانه اجاره خانه شان را خیلی بالا برده است.
برخورد اهل خانه خیلی مهربانانه بود.
با پسر دایی اش نذری ها را پخش کردیم. او را از روز ملاقات در بیمارستان به خاطر داشتم. سرطان اما چند وقت بعد از آن ملاقات امان پدرش را برید.
پ.ن.ها:
٭عنوان از شعری از شاملو
٭واژگان:
چنجه: تخمه ی آفتابگردان
[ایل] زوله: از ایلات قدیم و معروف کرماشان است.
شهرستان که بودیم برای خرید ماهی رفتیم یک استخر پرورش ماهی . استخر در حاشیه ی رودخانه ای پُر آب بود که از کوه های بلند دوردست سرچشمه می گرفت و زمین های روستاهای سر راهش را در مسیری طولانی آب می داد.
مدت هاست که روی سدّی کار می کنند که آبش را همین رودخانه تامین خواهد کرد.
از پل گذشتیم و به جنگل های سپیدار رفتیم. منطقه ای خوش آب و هواست و محل اتراق مردمان.
هیراد و کیان دل نمی کندند از آن جا.
محمد می گفت وقتی سد آبگیری شود، همه ی این منطقه و از جمله چند روستایش زیر آب می روند.
به نوری که از لا به لای سپیدارها می تابید فکر می کردم که روزی خاموش خواهد شد. همه ی این درخت ها، گل ها و سبزه ها زیر آب خواهند رفت.
پ.ن:
عنوان از سپهری
با سجاد و محمد آمده ایم سر زمین های کشاورزی؛ در حاشیه ی جاده ای خاکی آتش به پا کرده ایم.
سمت راستمان جوی آب است و سمت چپمان پیکان پدر سجاد. صدای آب می آید. آب به تک درختی در تاریکی می رسد. آن سوی جوی آب، گشنیزها گل کرده اند.
حال خوبی ست!
آسمان پر ستاره است.
.
ساعت از سه گذشته است.
هوا سردتر شده است.
سجاد مشغول آبیاری ست. گوشی محمد می خواند.این قلیان نیم وجبی اش عجب کام می دهد!
.
ساعت پنج صبح است و داریم برمی گردیم.
وقت دور زدن تک درخت را دیدم که در واقع دو تا درخت در یک امتداد بود.
محمد تمام شب را با یک تا پیراهن و یک شلوار جافی به صبح رساند!
به سمت روستا برمی گردیم.
مدت ها بود که آسمان را به این زیبایی ندیده بودم.
از مدرسه که درآمدم، برف همه ی زمین های دور و بر را پوشانده بود. توژِ برف، روی آسفالت خیابان لُختِ منتهی به مدرسه سر می خورد و پیش می رفت و از زیر چرخ های ماشین رد می شد.صدای باد، داخل ماشین هم می آمد.
همین که نبش خیابان را به سمت راست پیچیدم، در زمین برفیِ بین این خیابان و مدرسه، سگی را دیدم که روی مبل کهنه ای لم داده است. تضاد رنگ روشنش با تیرگی مبل کهنه، ترکیب قشنگی ساخته بود. نگه داشتم و با موبایل عکس گرفتم. وقتی زوم کردم، متوجه شدم که سگ دارد از سرما می لرزد. در صفحه ی موبایل، چشم های قشنگ اما نگرانش را دیدم و سوزی که موهای بدنش را پیچ و تاب می داد.
انگار از سرما خودش را گاز بگیرد، سر و زبانش را به پهلویش می کشید.
مبل کهنه در وسط سوراخی داشت که سرما از آن به تن سگ می خورد.
- خدا یا چه کنم؟
نمی توانستم همان طور رهایش کنم.
صندوق ماشین را باز کردم شاید تکه پارچه ای، چیزی گرم پیدا کنم...؛نبود.
نگاهم به مبل کهنه ی دیگری افتاد که کوچک تر بود و کمی آن سو تر، روی زمین ولو بود. رفتم طرفش. سگ ترسید و رفت آن طرف تر ایستاد. پای راستش می لنگید.
دو تا از بچه های مدرسه هم سر رسیدند. به کمک یکی شان، مبل کوچک را معکوس روی این یکی قرار دادیم که لانه ای شکل بگیرد. تخته پاره ای هم پیدا کردم و سوراخ مبل را هم پوشاندم.
آمدیم این طرف تر.
سگ رفت توی لانه اش!
همین که خواستم حرکت کنم، دیدم که سگ از لانه درآمد و رفت سمت دیگر.
ماشین حمل زباله داشت می آمد طرف لانه اش. رفتم کنار لانه ایستادم تا ماشین رفت.
سوزِ باد خوابیده بود.
سوار شدم و سگ را دیدم که آرام به طرف لانه می رود.
فردایش، نه اثری از لانه بود و نه از سگ.
عاشق آن لحظه ای هستم که هیراد از خواب بیدار می شود و بی هیچ کلامی می آید کنارم دراز می کشد و من موهاش را نوازش می کنم. تازگی ها یک عادت جدید هم پیدا کرده است. گوشم را می بوسد!:)
کوهنوردی را دوست دارد.
پ.ن:
بشنوید:
http://s6.picofile.com/file/8377474292/01
_Ludovico_Einaudi_Alexandria.mp3.html
موسیقی بی کلام Alexandria از لودویکو اناودی.
روزهای یکشنبه با بچه های دوازدهم کلاس دارم.
زنگ اول، سر یکی از کلاس های انسانی که می روم، همزمان چند نفر دست و کاپشن به دماغ گرفته، با خنده از کلاس خارج می شوند. شیمیایی زده اند!
یکی شان می گوید:"آقا کلاس نرید!"
توی کلاس صدای خنده ها بلند است؛ یکی پرده ها را رو به پنجره ی باز تکان می دهد و آن یکی کله اش را با سویی شِرتش پوشانده است.
خنده ام با خنده ی بچه ها قاطی می شود. یکی شان می گوید:"آقا! بوی زندگی می آد!"
کلاس می رود هوا!
ساعت دوم بالای تخته "به نام خداوند بخشنده ی مهربان" را می بینم؛ حس خوبی مرا به کودکی ام پرتاب می کند که معلم هامان همین جمله را بالای تخته سیاه می نوشتند.
لبخند می زنم.
و حالا می خواهم سر کلاس دوازدهم تجربی بروم و امتحان بگیرم!
بار آخری که رفتیم شهرستان، سر راه به روستای تاجی آباد هم سر زدیم.
دورنمای روستا، ۲۸ اسفند ۸۷
روستای تاجی آباد، با نام رسمی رسول آباد، روستایی در ابتدای گردنه ی اسدآباد همدان - به طرف کرمانشاه- است. نام همه ی کوچه ها و محله های این روستا با ادبیات پیوند خورده است؛ مثلا نام محله ای "صد سال تنهایی" ست که وقتی تابلو را دیدم کلی ذوق کردم؛ چه انتخابی!
نام کوچه ای "شازده کوچولو" بود. کوچه ی دیگری "مثنوی معنوی" نام داشت.
خیابان "دن آرام"، کوچه ی "بوستان"، خیابان "بهشت گمشده"، کوچه ی "دیوان شمس"،...
اسامی تابلوها به سه زبان فارسی، انگلیسی و کُردی ست؛ کار پسندیده ای که به همت دهیاری روستا انجام شده است.
دو سه سال پیش در محله مان یک کبابی بود که کباب های خوبی می زد؛ یک بار در ماه رمضان به رایگان به ام حلیم داد. درست مثل حلیمی که مادرم می پزد و ما به آن هِلیسه می گوییم، چسبناک و خوشمزه بود. هم صحبت که شدیم، گفت که از اهالی تاجی آباد است. گفت سیزده بدرها مردم در دامنه ی کوه جمع می شوند و آتش روشن می کنند و چوپی می کشند.
با محمد و سجاد در باغ هستیم؛ آفتاب که نشست محمد رفت آبیاری و سجاد رفت تا از باغ خالویش گردکان بچیند.
نشسته ام روی جاجیم، کنار آتش. چای تازه دم می چسبد.
در دامنه ی تپه ی بالایی چادرنشینان گوسفندهایشان را از صحرا آوردند و صدایشان دشت را پر کرد. یاد غروب های روستا افتادم...
قدری بی به ر چیدیم و ریحان و بادمجان.
چراغ های آبادی در دوردست می درخشند. ماه بالاسرمان است. هوا خنک است و نیمچه بادی، برگ های درختان میوه را تکان می دهد.
جیرجیرک ها سازشان را کوک کرده اند. آب پای درخت ها و سبزی ها می پیچد و صدایش با باد دلپذیرتر می شود.
پ.ن:
بی به ر: نوعی فلفل
دیروز رفتم و عمومامه را دیدم.
دیدن، چه دیدنی؟...
صحبت از بردنش به آسایشگاه سالمندان کرمانشاه است. قرار شده کمیسون پزشکی او را ببیند و نظر بدهد.
چیزهایی هست که نمی توان به زبان آورد
چرا که واژه ای برای بیان آنها وجود ندارد
اگر هم وجود داشته باشد
کسی معنای آن را درک نمی کند
اگر من از تو نان و آب بخواهم
تو درخواست مرا درک می کنی
اما هرگز این دستهای تیره ای را که
قلب مرا در تنهایی
گاه می سوزاند و گاه منجمد می کند
درک نخواهی کرد...
"فدریکو گارسیا لورکا"
پ.ن:
عنوان از علی رضا رجبعلی زاده
صبح ها حدود ۵ که هیراد را دستشویی می برم، بعدش خوابم نمی برد. سر جام غلت می زنم تا شاید دوباره چشم ها سنگین شوند.
کلاس های درگیرکننده ی فرهنگسرا یک طرف، کلاس کنکور یک طرف و جا به جایی خانه هم طرف دیگر. معلوم نیست کِی، اما باید جا به جا شویم.
این وسط، هیراد بیش از ما اذیت می شود؛ از این بنگاه به آن بنگاه.
بار آخر روی صندلیِ بنگاه خوابش برد.
برای کلاس ها و گاهی بنگاه رفتن ها می گذارمش خانه ی پدرم و آن ها هم شیطنت هاش را تحمل می کنند. اما خودش گاهی آن قدر خسته شده است که به محض دیدن تصویرم در آیفون، دمپایی ها را می پوشد و توی راه پله می آید و می پرد بغلم، یعنی که برویم خانه...
کارتن ها را که از انباریِ بالای جارختخوابی آوردم پایین، قاب عکسی از عمومامه و زن عموشهربانو هم بود. بعد از مرگ زن عمو، لای روزنامه پیچیده بودمش و گذاشته بودم آن بالا. مربوط به سفر مشهدشان حدود سال ۶۰، ۶۱ می شود که عمو هنوز می دید.
پ.ن.ها:
٭عنوان از سیدعلی صالحی
٭ عکس در ادامه ی مطلب
شنبه ی گذشته در منطقه ی محل تدریسم جشنواره ای به نام "دوستی با ریاضیات" برگزار شد و مدرسه ی ما برای نخستین بار در آن شرکت کرد. جشنواره ای که چندمین سالش را پشت سر گذاشت.
شش گروه از پنج مدرسه کارگاه داشتند. موضوع کارگاه ما "ریاضیات و سینما" بود.
وقتی پیش از عید موضوعِ کارگاهمان را به اطلاع دبیر جشنواره رساندم، شوکه شد؛ البته که در کنار موضوعاتی چون "پارادوکس های ریاضی"، "منطق فازی" یا "فراکتال ها"، موضوع ما عجیب می نمود!
وقتی موضوع قطعی شد به گروه شش نفره مان که از پایه های دهم و یازدهم تجربی بودند، برنامه دادم و جلساتی با هم داشتیم. در هفته ی پیش از آن، هر روز جلسه داشتیم. چهارشنبه ایده هایمان را برای طراحی کارگاه روی هم ریختیم و پنجشنبه از صبح رفتیم کارگاهمان را آماده کنیم. جشنواره در دبیرستان دخترانه ای برگزار می شد و به هر گروه کلاسی داده بودند تا کارگاهشان را در آن جا مستقر کنند.
روز پنجشنبه رفتیم دبیرستان اندیشه؛ مدرسه ی مرتب و قشنگی بود. مشغول آماده کردن کارگاه شدیم. یکی از بچه ها گفت:"آقا ما اومدیم این جا فقط روی نمونه دولتی ها رو کم کنیم!"
دور تا دور کلاس را پارچه زدیم و پرده ی دستگاه ویدئو پروجکشن را هم آویختیم تا کارگاهمان شکل و شمایل سینما را به خودش بگیرد. پارچه ها و همین طور بعضی خرده ریزها را بچه ها از خودشان آوردند و بقیه ی وسایل را هم از مقوا و بنر و غیره تهیه کردیم. از قبل یک فناکیستوسکوپ هم ساخته بودیم که آن را در کارگاه، روی میزی، مقابل آینه گذاشتیمش؛ دستگاهی که به نظر اغلب تاریخ نگاران، سینماتوگرافی با آن آغاز شده است؛ یک دایره با شیارهایی دور تا دورش که روی آن کنشی نقاشی می شد و با چرخاندن آن مقابل آینه، توهم حرکت آن کنش برای بیننده ایجاد می شد. زحمت دایره و دسته اش را پدر یکی از بچه ها کشید، بلبرینگش را یکی از بچه های دوازدهم آورد و طراحی آدمک متحرکش را من انجام دادم. یک آینه قدی هم از راهروی مدرسه کندیم تا همه چیز تکمیل شود!
بچه ها خیلی زحمت کشیدند. یکی از بچه های یازدهم انسانی را هم با خودمان آورده بودیم که کمک کارمان بود.
تا حدود ۲ پیششان بودم؛ ناهارشان را سفارش دادم و قدری هم پول پیششان گذاشتم و آمدم خانه.
بچه ها تا حدود ۶ آن جا بودند و تمرین می کردند. روز جمعه هم در مدرسه ی خودمان تمرین کردند.
روز شنبه جشنواره برگزار شد؛ شلوغ بود. در حیاط صندلی گذاشته بودند. از هر مدرسه بازدیدکننده هایی آمده بودند و از مدرسه ی ما هم ده نفر از بچه های یازدهم و دوازدهم تجربی انتخاب شده بودند. در هر کارگاه دانش آموزانی مهمان بودند و بچه ها برایشان اجرا می رفتند؛ بعد هم بازدید مهمانانی چون چند استاد دانشگاه و مدیران و غیره بود و البته سمینار ریاضی. بچه های کارگاه ما به نوبت بخشی از کار را که به رابطه ی ریاضیات و سینما می پرداخت پیش می بردند. همزمان فایل پاورپوینی نمایش داده می شد. از جذابیت های این پاورپوینت، نمایش نخستین فیلم تاریخ سینما (خروج کارگران از کارخانه، برادران لومیر، ۱۸۹۵) بود که با فضایی که در آن چراغ ها خاموش شده بود و با ان دکور ساده، یادآور تولد سینما بود.
تقریبا همه ی کارگاه ها را دیدم؛ به جرات، اگر کار بچه های ما بهترین نبود، حتما جزء بهترین ها بود. کارِ کارگاه فراکتال هم به نظرم کار خوبی بود. دبیر جشنواره و خانم مدیر مدرسه که بابت حضور نیافتن سرگروه ریاضی منطقه و سرگروه ریاضیِ استان خیلی ناراحت بودند، گفت که گروه شما و اجرایشان خیلی دلگرم کننده بود. خیلی از کار بچه ها خوششان آمده بود. گفت مودب ترین پسرهای این جمع بودند! از من هم بابت این که از پنجشنبه بالای سر بچه ها بودم تشکر کردند. گفتند وقتی مدرسه تان را دیدیم، اصلا فکرش را نمی کردیم بچه هایتان این قدر عملکردشان خوب باشد.
در پایان برنامه ها، تقریبا مهمان ها رفته بودند که ترانه های شادی پخش کردند و جیغ و هیاهوی دخترها بلند شد؛ گفتم:"بچه ها بریم کارگاه رو جمع کنیم."
گفتند:" آقا کجا بریم؟ تازه شروع شده!"
جارو و خاک انداز گرفتم و رفتیم و کارگاه را جمع و جور کردیم. خیلی از کارگاه ها همان طور مانده بودند.
وقت کار، بچه ها هم همان ترانه ای که در حیاط پخش می شد را با لپ تاپ در کارگاه گذاشته بودند. وُلوم هم که بالا بود!
البته که جمع بچه های پسر و دختر، شیطنت های خودش را هم داشت که خداییش دخترها خیلی شیطنتشان بیشتر بود!
بچه های ما هم بالاخره شماره هایی رد و بدل کرده بودند! به جز یکی شان که وقت برگشتن می گفت:"آقا من هیچ شماره ای ندادم، اما الان پشیمونم!"
فیلمبردارِ اجرای بچه ها هم بود؛ بچه ها سر به سرش می گذاشتند که خواسته به دختری شماره بدهد و او هم گفته:" آخه تو قیافه داری؟!"
یکی هم رفته بود وسایل را در اتاقی بگذارد، چندتا از کوله پشتی دخترها را می بیند، زیپشان را باز می کند و توی هرکدام شماره ای می اندازد!
خلاصه اسباب خنده ای شده بود این حرف هاشان که وقت برگشتن می زدند. پیش از برگشتن، در حیاط جمع شدیم و قدری برایشان حرف زدم؛ از برخورد یکی از استادها ناراحت بودند؛ هر کارگاهی می رفت پرسشی مطرح می کرد که بعضا ربطی هم به موضوع نداشت. البته هم بچه ها و هم من، در کارگاه به پرسشی که داشت پاسخ داده بودیم. بعد هم بچه ها با اسپیکر همراهشان ترانه ای مازندرانی پخش کردند که نامش "شلوار پلنگی" بود.
با ماشینِ من برگشتیم. دو تا از بچه ها، در حالی که مشغول خوردن بسته ی پفکی بودند که از دخترها گرفته بودند، گفتند آقا ما خودمان می آییم!
خوش گذشت و در یک کلام "ترکوندیم!"
پ.ن:
٭ هفته ی معلم گرامی باد!
٭ عکس ها در ادامه ی مطلب.
ادامه مطلب ...پنجره ی باران خورده را رو به گندمزارهای پشت مدرسه باز می کنم. باد سرد و نمناکی توی صورتم می زند و موهایم را به هم می ریزد. باد گندمزار را پیچ و تاب می دهد.
چه خوب است که باران زده است.
پرواز پرستوها را می بینم....
بچه ها سردشان است. پنجره را می بندم.
یاد حرف های پدر درباره ی عمومامه می افتم.
آلزایمر عمو مامه هر روز شدید تر می شود و عموحسن که حالا یکسره به اش رسیدگی می کند، حسابی خسته و کلافه شده است. لباس عمومامه را عوض می کند، ناهارش را می دهد...
عمومامه جهت ها را دیگر نمی شناسد. اسامی را جا به جا می گوید. انگار برگشته باشد به سال ها پیش، حرف هایی عجیب می زند. یک شب راه کوچه را پیش گرفته بود که می خواهم بروم خانه ی فلانی، کسی که اصلا این جا نیست- یکی از اقوام او را می بیند و برش می گرداند. حالا درِ خانه اش قفل می شود.
پدرم می گوید آدمِ مریض صاحب می خواهد، که پی اش برود و دردش را درمان کند. بعد گریزی می زند به گذشته؛ پریوش حالش خوب نبود و پدرم بردش دکتر تا خوب شد. خاطرات تلخی از آن روزها برایم زنده شد. پدر بیکار بود و در آن شرایط سخت مالی، پریوش را برد و آورد تا خوب شد....
حس خوبی ندارم؛ نمی دانم چه بر سر عمومامه خواهد آمد. کاش زن عموشهربانو زنده بود...؛ نمی دانم! شاید هم خدا خیلی دوستش داشت که پیش از آن که منت کش شود، از دنیا رفت.
هرگز عاقل نشو
همیشه دیوانه بمان
مبادا بزرگ شوی
کودک بمان...
"عزیز نسین"
عمومامه، روزهایی که هنوز می دید...
پ.ن:
بشنوید:
8358211068/Hiwa_Erfani_Nishtmani_be_kasi.mp3.html
ترانه ی کُردی "نیشتمانی بی که سی" که همان "سرای بی کسی" استاد هوشنگ ابتهاج است، با صدای هیوا عرفانی.
یک بند باران می بارد...
پیش از ظهر وسط بارش باران، با سجاد سوار بر ماشین رفتیم سمت کوه های امروله.
جاده را در پیش گرفتیم. از روستاهای زرده، رشتیان و هزارخانی گذشتیم و به حصار رسیدیم که آخرین روستای این مسیر و دقیقا پای امروله قرار گرفته است و از آن جا دور زدیم و برگشتیم. اگر هوا آفتابی بود، بقیه ی مسیر را به سمت دره ها و ارتفاع های بالاتر پیاده یا با وسیله ای چون موتور یا قاطر می رفتیم.
اما تماشای شکوه امروله، که از نیمه برف آن را در بر گرفته بود، در تمامی مسیری که به سمتش می رفتیم آن هم در زیر بارش بی امان باران، حس و حال خودش را داشت! روستاهایی آرمیده در تپه ها و سبزه زاران که دیوارهای کاهگلی شان خیس خورده بود و تازگی سبزی درخت هاشان به قهوه ایِ خاک می آمد، و امروله که همچون دیواری بلند و ستبر، سپیدی برفِ صخره های مورّبش ناخودآگاه روحم را پر از زیبایی و شکوه کرده بود.
پ.ن:
عنوان از سپهری
بالاخره با هر زحمتی بود دیروز مونتاژ "به وقت تنهایی" را تمام کردم؛ عملا مونتاژ را با گوشی انجام دادم چون با توجه به محدودیت زمانی، فرصت یادگرفتن ریزه کاری های پریمیر را نداشتم!
از حدود شش صبح دیروز که دوباره شروع کردم، تا نزدیک شش عصر طول کشید؛ البته این وسط خودمان که مهمان بودیم هیچ، مهمان هم می آمد و در کار وقفه ایجاد می شد. اما خدا را سپاس که نسخه ی اولیه ی فیلم آماده شد و آن را برای جمعی از نزدیکان در منزل هوشنگ نمایش دادیم.
زمان فیلم ده دقیقه و چهل و پنج ثانیه شد.
مهم ترین دغدغه ام این بود که بتوانم داستانی را که در ذهنم بود به تصویر بکشم طوری که مخاطب آن را بگیرد، که به نظرم محقق شده است. هرچند عیب این نمایش دادن این بود که مخاطبان به هرحال عمو مامه را در قاب می دیدند، اما به نظرم آن تنهایی ای که دنیای او را در بر گرفته است در کار درآمده است.
فیلمبرداری با یک دوربین عکاسی خانگی انجام شد و کلا به جز یک سکانس، از سه پایه استفاده نکردم. البته که هیچ اعتقادی ندارم که باید با حداقل امکانات کار کرد، که اگر با امکانات بهتری انجام می شد، به مراتب نتیجه ی بهتری هم می داشت. اما معتقدم باید کار کرد و از حداقل زمان ها هم استفاده کرد.
شب هم به عمومامه زنگ زدم و گفتم یادت می آید فیلم هایی که ازت گرفتم؟... حالا تبدیل شده به یک فیلم کامل.
منتظر فرصتی هستم تا دوباره مونتاژش کنم و نسخه ی بهتری از آن درآورم تا شاید در جشنواره ای نمایش پیدا کند.
در کنار عمومامه، پشت صحنه ی فیلم
پ.ن:
عنوان برگرفته از این جملات گودار است:
"سینما چیزی است بین هنر و زندگی. برخلاف نقاشی و ادبیات، سینما چیزهایی به زندگی میدهد و چیزهایی از آن میگیرد و من میکوشم این فکر را به فیلم برگردانم."
قبول نیست ری را
بیا بی خبر
به خواب هفت سالگی مان برگردیم
غصه هامان
گوشه گنجه ی بی کلید
مشق هامان نوشته
تقویم تمام مدارس
در باد
و عید یعنی
همیشه همین فردا
صبح علی الطلوع
راه خواهیم افتاد
باد اگر آمد
شناسنامه هامان برای او
"سید علی صالحی"
پ.ن.ها:
٭ تصویر: زمین های کشاورزی رو به روی مدرسه، ابتدای امروز.
٭ بشنوید:
http://s8.picofile.com/file/8347748600
/4_5812026392933568014.mp3.html
تک نوازی پیانو از Nobuo Uematsu
این هم از مزایای کلاس دوازدهم تجربی ست که معلم شیفت مخالف که ابتدایی است به کمک دانش آموزانش کلاس را به این سر و شکل قشنگ درآورده است!
بچه ها در حال امتحان دادن هستند؛ سه شنبه ی پیش، درس ریاضی ۳.
پ.ن:
"در کلاس من یاد میگیرید که چطور از کلمات و زبان لذت ببرید.
مهم نیست کی به شما چی میگه؛ کلمات و اندیشهها میتونن دنیا رو تغییر بدن.
از دیالوگ های رابین ویلیامزِ فقید، معلمِ"انجمن شاعران مرده"- پیتر ویر، ۱۹۸۹.
اَز صُبحِ پَرده سوز، خدایا نِگاه دار
این رازها که ما به دِلِ شَب سِپُردهایم
"صائب تبریزی"
مهمان داشتیم؛ وقت خواب گوشی رامین زنگ خورد و مهوش گفت که حال رحمان خوب نیست...
الان بیمارستان میلاد هستیم؛ جلوی اورژانس توی ماشین نشسته ایم و منتظریم جواب آزمایش را بگیریم.
پ.ن.ها:
٭عنوان از مولوی
٭ بشنوید:
/8335828884/Mohammad_Motamedi_
"همیشه یکی هست" با صدای محمد معتمدی
بعدا نوشت:
خوشبختانه آزمایش ها نشان داد که مشکل خاصی وجود ندارد؛ داریم برمی گردیم...
دف را بزن! بزن! که دفیدن به زیر ماه در این نیمه شب، شب
دفماهها
فریاد فاتحانه ی ارواحِ هایهای و هلهله در تندری ست که میآید
آری، بِدف! تلالوِ فریاد در حوادث شیرین، دفیدنی ست که
میخواهد فرهاد
دف را بِدف! که تندرِ آینده از حقیقت آن دایره، دمیده، دمان است
و نیز دمان تر باد!
دف در دفِ تنیده و، مه در مهِ رمیده، خدا را بِدف! به دف روحِ
آسمان، به دف روحِ من بِدف!
شب، بعد از این سکوت نخواهد دید
من، بعد از این شب توفانی
تا صد هزار سال نخواهم خفت
شب را بِدف! دفیدنِ صدها هزار دف!
مهتاب را
با روح من بِدف! دف خود را رها نکن، تو را به لذت این لحظه
میدهم قسم، دفِ خود را رها
نکن!
ای کردِ روح!
گیسو بلند!
قیقاج ــ چشم!
ابرو کشیده سوی معجزه ها، معجرِ هوس!
خشخاش ــ چشم!
خورشید ــ لب!
دزدِ هزار آتش، ای قاف! ای قهقهِ گدازه ی مس در تب طلا،
دفدفدفِ تنورِ تنم را بدف! دف خود
را رها نکن!
"رضا براهنی"
پ.ن:
امشب را پیش پدر هستم در بخش پست سی سی یوی بیمارستان؛ رفتم بیرون و کاخ یاقوت را در شب هم دیدم!
پدر تازه خوابیده است؛ کمی پاهایش را مالش دادم تا دردش کم تر شود. پلاستیکِ نوک عصایش افتاده بود و همین، احتمال لیز خوردنش را می داد؛ یکی از هم اتاقی ها که پیرمردی ست، رفت و از اتاق دیگر یک کارد میوه خوری گرفت و با هم رفتیم انتهای سالن و از سر شلنگ آبی، تکه ای بریدیم و عصا را ردیف کردیم!
هم اتاقی ها که برای چندمین بار راهشان به این جا افتاده می گفتند حیوانات وحشی یی چون روباه و گراز شب ها پشت همین بخش می آیند؛ امشب هم گرازی آمده بود و غذایی را که یکی از بیماران برایش گذاشته بود خورده بود!