سردر تئاتر تهران، تیرماه ۹۷
"تئاتر تهران" شاید به "تئاتر نصر" بیشتر معروف باشد؛ نامی که از سیدعلی نصر گرفته شده است که او را پدر تئاتر مدرن ایران گفته اند. این ساختمان در ضلع جنوبی گراند هتل در خیابان لاله زار قرار گرفته است.
سید علی نصر در مدارس، فرانسه، علوم طبیعی و ریاضیات تدریس می کرد و به خاطر نگاه روشنی که به تئاتر داشت، نمایش هایی را ترتیب می داد و سپس در خیابان لاله زار شرکتی به نام تئاتر ملی را تشکیل داد که حدود یک سال فعال بود و در شناساندن این هنر فاخر به عموم مردم نقش مهمی را ایفا کرد. در سفری که به اروپا داشت، تئاتر را آن گونه که باید آموخت و در بازگشت به ایران، در سال ۱۲۹۵شرکتی به نام کمدی ایران را تاسیس کرد که نخستین جایی بود که تئاتر به شکلی درست در آن مورد توجه قرار گرفته و کار می شد. این شرکت ماهی دو بار در سالن گراند هتل نمایش اجرا می کرد. در همین دوران بود که برای نخستین بار، نقش زن را خودِ زن بازی کرد. سیدعلی نصر هم نمایشنامه می نوشت و هم کارگردانی می کرد.
"پس از تشکیل سازمان پرورش افکار در دوره رضاشاه، ریاست کمیسیون نمایش این سازمان به سیدعلی خان نصر واگذار شد و او هنرستان هنرپیشگی را پایه گذاری کرد. در این زمان، ساختمان تئاتر تهران در خیابان فردوسی در حال ساخت بود اما چون از آن بهره برداری نشد، نمایش های این هنرستان بیشتر در تالار مدرسه دارالفنون، تالار باغ فردوس و تالار گراند هتل اجرا می شد.
در دی ماه ۱۳۱۹ سیدعلی خان نصر تماشاخانه دائمی تهران را تأسیس کرد. این تالار در بال جنوبی گراند هتل کاملا بازسازی و از سالن سینما به تئاتر تبدیل شد. در سال ۱۳۲۵، مدیریت و امتیاز تماشاخانه به دلیل مسئولیت های دولتی سید علی خان نصر به احمد دهقان واگذار شد که علاوه بر مدیر تماشاخانه، مدیر مجله تهران مصور بود و در حوزه سیاسی هم فعالیت مستمر داشت. در تابستان سال ۱۳۲۹ دهقان ترور شد و تماشاخانه تهران و سالن تابستانی آن که قبل از آن هنرستان هنرپیشگی بود، تئاتر دهقان نام گرفت. از آن پس همکار او عبدالله والا که تحصیلکرده اروپا بود، مدیر تئاتر دهقان شد. دوران مدیریت او به عقیده برخی تأثیر مهمی بر شکل گیری «تئاتر لاله زاری» گذاشت.
در سال ۱۳۳۶ تئاتر دهقان در آتش سوخت و به بهانه تغییر و بازسازی تا سال ۱۳۴۱ تعطیل شد. افتتاح دوباره سالن نمایش بعد از بازسازی، همزمان با درگذشت سیدعلی خان نصر بود و برای پاسداشت خدمات او این تالار با نام تئاتر نصر در فروردین ۱۳۴۱ بازگشایی شد.
تئاتر نصر در دوران انقلاب برای بار دوم در آتش سوخت. اما در بهمن ۱۳۵۹ پس از آماده سازی سالن، چهار نمایش به مناسبت «فستیوال تئاتر انقلاب» در آن اجرا شد. این تئاتر پس از انقلاب در اختیار کمیته امداد قرار گرفت. در سال ۱۳۶۷ واحد فرهنگی جهاد دانشگاهی، آن را اجاره و پس از بازسازی به عنوان سالن نمایش از آن استفاده کرد. پس از توقف فعالیت های جهاد دانشگاهی در سال ۱۳۸۱، تئاتر نصر تعطیل شد.
پس از چند سال تعطیلی، در سال ۱۳۸۶ مرکز هنرهای نمایشی با پیشنهاد تبدیل تئاتر نصر به موزه تئاتر تهران و بعدا به عنوان مرکز اسناد هنرهای نمایشی ایران، توافقنامه ای با جهاد دانشگاهی تنظیم و بازسازی تئاتر نصر را آغاز کرد. عملیات بازسازی تا بهمن ۱۳۸۶ به خوبی پیش رفت و پس از آن با کمال تاسف به دلیل عدم تخصیص بودجه از طرف مرکز هنرهای نمایشی، بازسازی متوقف شد." (مجله معمار، ش ۵۳، ص. ۳۲)
تئاتر تهران، تیرماه ۹۷
از کارهای مهمی که سیدعلی نصر و پس از او احمد دهقان در تئاتر تهران کردند، ایجاد نخستین تماشاخانه دائمی ایران بود؛ بدین معنا که هنرمندان آن در استخدام تماشاخانه بودند و ماهیانه حقوق مشخصی دریافت می کردند؛ هنرمند تئاتر دغدغه ی نان شب نداشت و هنر نمایش شغل او بود. این، نگاه پیشرو موسسان تئاتر تهران را می رساند که بر خلاف آن نگاه امروزین بود که نمایش های سطح پایین را به تئاتر لاله زاری معروف کرده است. البته در بخش های بعدی درباره ی پیدایش این اصطلاح خواهیم گفت.
این چنین بود که تئاتر در آن دوره ارج و قربی پیدا کرد و تئاتر تهران مورد توجه روشنفکرها و تحصیل کرده های آن دوران و به طور کل آدم های فرهیخته قرار گرفت.
این روزها اما سردر زیبای این تئاتر، شاید تنها نشانه یی باشد از روزهایی که سید علی نصر برای تئاتر این مملکت زحمت می کشید. سالن در هیاهوی آدم هایی که کم ترین سنخیتی با آن ندارند، در حال فرو ریختن است.
ورودی تئاتر تهران از پشت درهای بسته، تیرماه ۹۷
گراند هتل در اواخر دوره ی قاجار به عنوان نخستین هتل مدرن تهران توسط فردی قفقازی به نام آقا نصرالله معروف به "باقراُف" افتتاح شد. پیش از آن مهمانان خارجی یا در سفارت خانه هایشان اتراق می کردند و یا در خانه های اعیانی مناطق مرفه نشین شهر که پانسیون شده بودند. گراند هتل به سبک و سیاق فرنگی ساخته شده و به همان سبک از مهمانانش پذیرایی می کرد. این بنا در دو طبقه ساخته شده است که حیاطی مصفا در مرکز داشت. در ضلع جنوبی اش تالاری داشت که از ۱۲۹۵ به این سو در آن سخنرانی، کنسرت و نمایش اجرا می شد. در آن نمایشنامه های میرزاده عشقی اجرا می شد، عارف قزوینی در آن شعر می خواند و قمرالملوک وزیری و روح انگیز در آن می خواندند.
از ۱۳۰۷ آن را به سالن سینمایی با نام "گراند سینما" تبدیل کردند و سرانجام در ۱۳۱۹ به سالن تئاترِ معروف نصر تبدیل شد.
این هتل موقعیت خاصی در لاله زار داشته است چرا که از شمال، نبش کوچه ی معروف باربد قرار گرفته است و تئاتر تهران (نصر) هم بعدها در ضلع جنوبی اش ساخته شده است. رو به روی هتل، کمی پایین تر نیز سینما فاروس قرار داشته که از جمله ی نخستین سینماهای ایران بود و مالکش روسی خان.
از اواسط دوره ی محمدرضاشاه به این سو، این هتل به تدریج از رونق افتاد و شکوه و جلالش را از دست داد. ابتدا خیاطان و تریکوبافان در آن مشغول شدند و سپس فروشندگان لوازم الکتریکی جایشان را گرفتند.
زنده یاد علی حاتمی با بازسازی این هتل در شهرک سینمایی و برای سریال هزاردستان، دوباره نام گراند هتل را بر سر زبان ها انداخت.
گراند هتل شهرک سینمایی؛ عکس: خبرگزاری ایرنا
گراند هتل، تیرماه ۹۷
با این که این اثر ثبت ملی شده است، اما این روزها به "پاساژ گراند هتل" (!) تبدیل شده است؛ گُله به گُله ی بنای اصلی دستکاری شده و مغازه ها و وسایل الکتریکی، تقریبا هیچ نشانی از آن هتل باشکوه باقی نگذاشته اند.
حیاطی که روزی مصفا بود...
سینما سارا؛ تیرماه ۹۷
سینما سارا با نام قدیمی "ونوس"، در ابتدای خیابان لاله زار، پس از سینما تابان قرار گرفته است. سینمایی که در سال ۱۳۴۲ تاسیس شد و در دوره ی خودش جزء لوکس ترین سینماهای لاله زار بود.
این سینما که پس از تعطیلی در دهه ی هشتاد، به شکلی نیمه مخروبه درآمده بود و به محلی برای تجمع معتادین تبدیل شده بود، این روزها به عنوان انبار استفاده می شود.
پ.ن.ها:
٭ در مقاله ای که از آقای عباس بهارلو خواندم، ایشان این سینما را در دهه ی ۳۰ فعال دانسته بودند؛ من اما فعلا منبع موثقی در این باره ندیده ام و همان تاریخ رایج را در این جا آوردم.
٭مجموعه یادداشت ها درباره ی سینماهای قدیمی یا مکان های مشابه، با دریافت داده های تازه، به روز رسانی خواهد شد.
صدای تو را دوست دارم
صدای تو، از آن و از جاودان میسراید
صدای تو از لالهزاران که در یاد
میآید
صدای تو را،
رنگ و بوی صدای تو را، دوست دارم.
جهان در صدای تو آبی ست
و زیر و بم هر چه از اصفهان
در صدای تو آبی ست.
و هر سنت از دیرگاهان و هر بدعت از ناگهان در صدای تو آبی ست.
"اسماعیل خوئی"
پ.ن.ها:
برای اولین بار پیتزا پختم، برای هیراد. تجربه ی خوب و دلنشینی بود و کلی چیز یاد گرفتم!
طعم خوبی داشت.
بشنوید:
شهرستان که بودیم، فرصتی پیش آمد تا مدرسه ی قدیمم را ببینم. جایی که اواخر دهه ی شصت، درس خواندن را از آن جا شروع کردم.
آن روزها نامش مدرسه ی شهید عراقی بود و الان دبیرستان دخترانه شده است. نمایشگاه کتاب، بهترین بهانه برای تجدید خاطراتم با آن بود.
ساختمان های قدیم مدرسه که چند بخش جدا از هم بودند، بدون تغییر خاصی، برقرار بودند. تغییر اصلی در حیاط مدرسه اتفاق افتاده بود که یک سالن ورزشی در آن ساخته بودند. اثری از دو تا ورودی پناهگاه های دوره ی جنگ نبود که ما پشت نرده های فلزی اش جمع می شدیم و به تاریکی داخلش نگاه می کردیم.
ورودی ساختمانی که کلاس اول را در آن خواندم؛ کلاس توحید هفت بودیم و معلممان آقای جدیدی که بی شباهت به اکبرعبدی نبود، فقط قدبلندتر و تنومندتر بود!
کلاس سوم را در این ساختمان خواندم؛ معلممان آقای کولیوند، همیشه یک کلاه خاکی رنگ به سر داشت، شبیه به آن هایی که آن موقع ماموران ژاندارمری بر سر داشتند. ریشو بود و صدای رسایی داشت. گاهی که تنبیهی پیش می آمد، از سیم باریک و کوتاهی استفاده می کرد.
این دروازه ی پشتی مدرسه است که الان ورودی همان سالن ورزشی ست. آن موقع ها، این دروازه را می بستند. دستفروش ها می آمدند پشت این دروازه و از زیر در، ساندویچ تخم مرغ می فروختند؛ پنج تومان می دادی و ساندویچ را از زیر در می گرفتی! من یکی دو بار بیشتر ساندویچ نخریدم؛ پول توجیبی ام معمولا دو تومان بود.
در تابستانِ بین کلاس سوم و چهارم، با یکی از همین ساندویچ فروش ها در کوره ی آجرپزی همکار شدیم! با پسرش که هم سن و سال من بود رفته بودیم پای موتور آب، بازی کنیم که خودش توی حوض افتاد و گناهش گردن من، که تو هولش داده ای!
کتاب های نمایشگاه تخفیف پنجاه تا هفتاد درصدی داشتند. هیراد چند کتاب و یک فیلم خرید و من هم تعدادی فیلم قدیمی خریدم. هر فیلم پانصد تومان!
دیروز رفتیم روستای پدری، سر خاک زن عمو فرخ. بیشترِ نزدیکان هم بودند.
زن ها بر قبر مویه می کردند و مردها کنار ایستاده بودند. عمو، عصای چوبی اش را زیر چانه اش زده بود و نبش قبری نشسته بود. هنوز ریشش را نزده بود که بیشترش سپید شده.
هیراد با کوثر، فارغ از حال و هوای جمعیت، به حال خودشان بودند. لابه لای قبرها که در چمن ها و درخت ها جا گرفته بودند، سرگرم چیدن گل و سبزه بودند.
سر خاک پدربزرگ ها هم رفتم؛ اولی که پدرِ پدرم باشد، دو سال پیش از تولدم از دنیا رفته است که می گویند مردی بزرگ منش و با کفایت بوده است. دومی را اما درست چند روز پیش از مرگش دیدم؛ عید بود و در بستر بیماری افتاده بود. با عمو مامه رفتیم دیدنش. نا نداشت.
دوستش داشتم؛ طبیعت دوست بود. به باغ انگورش می رسید و سال های پایانی عمرش را بیشتر در کپرش می گذراند. حداقل دوازده نوع انگور در باغش می رویید. باسواد بود. یک بار عید که با ابراهیم و مسعود رفته بودیم خانه اش، پای کرسی نشسته بودیم و او برایمان قرآن خواند؛ به خاطر صوتش از خنده روده بر شده بودیم، اما مجبور بودیم خودمان را نگه داریم و همین، خنده مان را تشدید می کرد!
وقتی مُرد، دایی ها بی خبر از خواهرهایشان، باغ و خانه اش را تقسیم کردند؛ هرچند مادرم هیچ سهمی نمی خواست. یکی دو سال بعد، دایی بزرگتر باغی را که پدربزرگ آن همه بالایش زحمت کشیده بود، فروخت. دایی کوچکتر هم که حالا در خانه ی بازسازی شده ی پدربزرگ می نشیند، کتاب های قدیمی اش و از جمله یک جلد شاهنامه ی کُردی اش را فروخت...
با خاله افسر و مهوش رفتیم سر خاک پدربزرگ؛ قبرستان بزرگ و پوشیده از سبزه و گل و درخت است. خاله، هر پنجشنبه تقریبا تمام قبرستان را می گردد و فاتحه می خواند. سر خاک پسرش جعفر هم رفتیم. فقط در خاطرم نبود که قبر یوسف را هم ببینم؛ دوست دوران کودکی ام...
خاله افسر اصرار داشت که بعد از مراسم، برویم باغش که پایین روستاست. از خانه ی مرضیه که بیرون آمدیم، رفتیم سراغ خاله افسر و سوارش کردیم و رفتیم سمت باغش. از کنار "چشمه دامان" هم گذشتیم؛ باورم نمی شد که این چشمه ی خالی، همان چشمه ی پر سر و صدایی باشد که زن ها در کنارش رخت می شستند و با هم گفت و گو می کردند. خبری از آن ذوق و شوق و خنده ها نبود و سکوهای سیمانی، جای تخته سنگ های حاشیه ی چشمه را گرفته بودند و لوله های انتقال آب، نفس چشمه را گرفته بودند.
ماشین ها را در حاشیه ی راه پارک کردیم و ادامه ی راه را که کوچه باغ بود، پیاده رفتیم.
چند وقت بود که به باغ خاله افسر نیامده بودم؟...قطعا بیش از بیست سال!
خاله افسر، دست تنهاست و رسیدگی به این باغ انگور هم کار ساده ای نیست. یکی از درخت هایش خشک شده بود. اما برگ موهای تازه که هنوز غوره هم نداده بودند، وقتی نور خورشید به شان می تابید و نسیم آرامی تکانشان می داد، زیبایی و طراوتشان را به رخ می کشیدند. با خاله رفتیم پای درخت زردآلو. زردآلوها تقریبا کال بودند، اما خاله اصرار داشت برایمان بچیند. دلش نمی خواست مهمان ها دست خالی بروند.
پای درخت، گفتم:"خاله صبر کن برم بالا." که خاله افسر گفت:"تو بری بالا؟" و به سرعت کفش ها را کند و پا زد و از درخت بالا رفت!
باورم نمی شد خاله بتواند به آن سرعت و چالاکی درخت را بالا برود؛ بچه ها آمدند تماشا!
خاله از این شاخه به آن شاخه می رفت، می چید و پایین می انداخت و من جمع می کردم! چه قدر خوشحال بود که به باغش رفته ایم.
پ.ن. ها:
٭عید فطر بر دوستان مبارک! حالی اگر افتاد، یاد این حقیر هم باشید.
٭ عنوان از "مهدی سهیلی"
٭با جمع کردن بخاری، قدری چیدمان خانه را تغییر دادیم. جای تلویزیون عوض شد. هیراد که یک مبل دونفره نزدیک تلویزیون را تصاحب کرده بود و همیشه دو تا بالش هم پشتش می گذاشت و فیلم های موردعلاقه اش را نگاه می کرد، از این وضعیت ناراضی بود. صدایم کرد که:"بابا می خوام یه چیزی درِ گوشِت بگم."
پیش آمد و آرام گفت:"خونه مون خیلی مسخره شده!"
٭ خسته از راه رسیده بودم خانه ی مادرم. هوای گرمی بود. پیش آمد و گردنم را نگاه کرد و گفت:"عرق کرده ای بابا."، روسری مادربزرگ را برداشت و بادَم زد!
٭ لا به لای سبزی پاک کردن، یک کرم خاکی پیدا کرد و کلی خودش را با آن سرگرم کرد. می خواست نگهش دارد! گفتم:"باید بذاریمش بیرون، توی باغچه ای، پای درختی. این جوری می میره. اون یکسره غذا می خوره."
گفت:"به خاطر همینه که این قدر دراز شده؟!"
٭ گفتم:"یادت می آد وقتی که خیلی کوچولو بودی، به رحمان می گفتی اَمنا؟"
گفت:"بعدشم بهش می گفتم رخمان؟!"
٭ با گوشی من یک بازی جدید دانلود کرده بود. قدری که بازی کرد، آمد گوشی را به من داد و گفت:"بابا تو بازی کن، می خوام تماشات کنم!"
پ.ن:
آخرین سری از برگه های امتحانی را هم تصحیح کردم؛ برگه ی زیر از همان هاست و مربوط به یکی از دانش آموزان پیش دانشگاهی تجربی!
تاریکی سینما
جان می دهد
برای گرفتن دستانت
اینجا...
هیچ صحنه ای را
کات نمی دهند.
"محمد ابراهیم گرجی"
سینما عصر جدید، با نام سابقِ تخت جمشید، از قدیمی ترین سینماهای تهران (۱۳۲۱) و البته از معروف ترین آن هاست. این سینما معروفیتش را به خاطر نمایش فیلم های خاص و اصطلاحا هنری به دست آورده است و از قدیم پاتوق مخاطبان جدی سینما بوده و هست.
از خاطره انگیزترین فیلم هایی که من در این سینما دیده ام، خواب تلخ (محسن امیر یوسفی؛ ۱۳۸۲) است که آن را در جشنواره ی فیلم فجر دیدم و پس از آن، فیلم توقیف شد و سرانجام در سال ۱۳۹۴ اکران شد. فیلم دیگر، مستندی به نام گفت و گو با سایه (خسرو سینایی؛ ۱۳۸۴) بود که به زندگی صادق هدایت می پردازد. این یکی را هم در جشنواره دیدم. مستندی فوق العاده که به بسیاری از پرسش های ذهنم درباره ی هدایت پاسخ داد.
همچنین، اکران مجدد مادیان (علی ژکان) و تماشای دوباره ی بازی سوسن تسلیمی بر پرده ی سینما را در عصر جدید تجربه کردم و چه تجربه ی شیرینی بود.
عصر جدید، با طراحی داخلی جالبش که نتیجه ی بازسازی آن در سال های نخست انقلاب است، و امکانات خوبِ پخش فیلمش، از سینماهای ممتاز تهران است؛ نمای داخلی اش، از دیوارها تا نیمکت ها، تماما از سنگ ساخته شده و پستی و بلندی ها و پله ها، لابی جذابی برای آن ساخته است.
پ.ن:
عنوان از "شهیار قنبری"
در فاصله ی ناهار تا مسجد، رفتیم امامزاده ی روستا. چند ماشین بودیم. مادر و فروغ و هیراد با من بودند. تا پای امامزاده رفتیم که در بلندی قشنگی جای گرفته است. جاده ی خاکی را از بین درخت های "تاک" بالا می روی و پس از گذر از کنار چشمه ی کوچکی، شیب تندی را رد می کنی و به یک تختی می رسی. امامزاده چند پله بالاتر است.
ساختمان آجری قدیم امامزاده را چندسال پیش تخریب کرده اند و حالا به جای آن، ساختمان بتنی بزرگی در حال احداث است. من اما ساختمان قدیمش را بیشتر دوست داشتم؛ به سبک بیشتر امامزاده ها، یک چهارطاقی کوچک با گنبدی بر بالایش، و شبیه آتشکده بود. دیوار پشت امامزاده هم جای چسباندن سنگ های تخت کوچک بود که پس از نیت کردن، اگر بر دیوار می چسبید، یعنی اراده ی خداوند بر برآورده کردن خواسته ی قلبی شماست! یک قبرستان کوچک و قدیمی هم در حاشیه امامزاده هست که سنگ قبرهایش نشان از قدمت بالایش دارد.
مناظر پشت امامزاده
مادرم کلی دعایم کرد که او را به این جا آورده ام؛ هیراد هم حسابی سر ذوق آمده بود و ترسش ریخته بود و از بلندی ها بالا می رفت!
تا "چله خانه" هم رفتیم؛ درختی پای صخره ها که مردم به شاخه هایش پارچه می بندند و نذر و نیاز می کنند. یادم می آید که در کودکی، می دیدم که زن هایی، بعضی از این پارچه ها را به شکل گهواره ای کوچک، بر شاخه می بستند و پس از مدتی به آن سر می زدند و اگر "پوش"ی در آن افتاده بود، یعنی بچه دار می شدند. آن شاخه ی نازک در آن گهواره، نماد نوزاد بود.
مادر و فروغ را که برگرداندم، هیراد را که دوست نداشت برگردد، دوباره بردم. پای "تُرشیکَه"های بالای سنگچینِ سر راه امامزاده نگه داشتم. چندتا از بچه ها هم بودند. ترشیکه، گیاهی تیغ دار و خوراکی ست که به عنوان حصار باغ ها می کارند. شبیه زرشک، اما متفاوت با آن است و آن را در غذاها استفاده می کنند. برگ های ترشمزه ای دارد که هیراد دل نمی کند از آن ها! کمی برایش چیدم و وقتی خودش یاد گرفت، مشغول چیدن شد. برایش "گل خیار" هم چیدم که خیلی خوشمزه است.
چندتا عکس گرفتیم و آمدیم پایین.
مناظر جاده ی امامزاده
پ.ن:
عنوان از ترانه ی "قریه ی من" فریدون فروغی.
و همچون
نسیمِ صبح
لرزان و بی قرار
وزیدم به سوی تو ...
" فروغ فرخزاد "
روز اول کاری در سال جدید است و مدرسه برقرار.
زمین ها سبز شده اند؛ باران ریزی می بارد. هوا خوب است؛ مثل حال من!
فقط نگران هیراد هستم که دوباره دیروز بردیمش دکتر. آبریزش بینی داشت و سرفه می کرد.
سرم را از پنجره ی دفتر دبیران بیرون می کنم و هوای تازه را بالا می کشم.
دیشب را سرِ زمین های کشاورزی به صبح رساندیم؛ سجاد می خواست زمین هایشان را آب بدهد و من و رامین و محمد هم با او رفتیم. زمین ها در حاشیه ی روستایشان بود. با پیکان پدرش رفتیم.
ماه کامل بود. زیراندازی انداختیم و آتشی روشن کردیم و چای دم کردیم. مزه ی این چای با آتش هیزم، جور دیگر بود.
سیب زمینی در آتش انداختیم و خوردیم. قلیان کشیدیم.
دم صبح هوا سرد شد؛ من و رامین که کاپشن پوشیده بودیم، پتویی هم سرمان انداختیم. رامین زودتر رفت داخل ماشین و خوابید. من حدود ساعت ۵ رفتم داخل ماشین، صندلی را خواباندم و خوابیدم. بالشم شبنم گرفته بود!
صبح آفتاب زده بود که برگشتیم.
شب خوبی بود.
جای دوستان سبز!
در فاصله ی ناهار تا آوردن عروس، با بچه ها رفتیم بالای کوه "چشمه کوره"؛ باران می زد و قطع می شد؛ هوای مطبوع کوهستان و طراوت دشت ها و درخت ها، و پافشاری من برای بیشتر پیش رفتن، از دامنه ی کوه که زمین های کشاورزی بود، ما را کشاند به چشمه ی بالای کوه؛ از آب چشمه خوردیم و آبی به سر و صورتمان زدیم.
پیدا بود که بچه ها راضی اند از این کوهپیمایی و زیبایی را تا عمق جانشان چشیده اند.
در جایی، درخت ها شکوفه کرده بودند. درخت ها از بادام، سماق، گردکان و حتی "گوژ" که نوعی زالزالک است، با برگ های قشنگِ ریز، و در زمین های پست، کرت های باغ انگور و شاخه های قهوه ای مُو.
دلم می خواست از این همه زیبایی، روی خاک باران خورده بنشینم و پروردگار را سجده کنم.
پ.ن:
عنوان از "منوچهری" ست که معروف است به شاعر طبیعت و "فرخار" ناحیه ای در مرز افغانستان و تاجیکستان است که دخترانش به زیبایی شهره اند، چنان که "سعدی" می فرماید:
مغان که خدمت بت می کنند در فرخار
ندیده اند مگر دلبران بت رو را
این روزها که بچه ها تق و لَق می آیند مدرسه، با همان تعداد اندک، می نشینیم به گپ و گفت. یکی از پرسش های معمولم این است که سینما می روند؟ و آخرین فیلمی که در سینما دیده اند چه بوده است؟
کم نیستند کسانی که حتی برای یک بار هم سینما نرفته اند.
یاد سینما "رادیو سیتی" می افتم که همین چند روز پیش از کنارش گذشتم و چند عکس هم از آن گرفتم...؛ خیابان ولیعصر، پایین تر از میدان ولیعصر، نبش کوچه ی گیلان.
سینما رادیو سیتی در دوره ی شکوهش
"رادیو سیتی" از سینماهای معروف پیش از انقلاب، در آ خر تابستان ۱۳۳۷ افتتاح شد و با نمایش فیلم های متفاوت، به پاتوق قشر روشنفکر و نیز دخترها و پسرهای جوان عاشق پیشه تبدیل شد. فیلم های معروفی چون برباد رفته، داستان وست ساید و پرندگان در آن به نمایش درآمدند. حتی به گفته ی فریدون جیرانی در مجله ی نقد سینما، ابراهیم گلستان برای نمایش خشت و آیینه، این سینما را به مدت یک ماه اجاره کرد. همچنین، نخستین سینمای ایران بود که در آن فیلم سه بعدی نمایش داده شد و تماشاگران با عینک های مخصوص به تماشای فیلم نشستند.
معمار سینما رادیو سیتی، "حیدر غیایی" بود که از معماران بنام و پیشگام زمان خودش بود؛ از طراحی های معروف او، هتل استقلال (هیلتون سابق) و مجلس سنا (مجلس شورای اسلامی سابق) است. علاقه ی او به استفاده از سطوح منحنی و شیشه، در کارهای دیگرش نیز دیده می شود؛ همچون سینما رادیو سیتی که نمای اش با چراغ های نئون پوشیده شده بود و ورودی اش تماما از شیشه بود. راه پله ای قوسی شکل، طبقه ی همکف را به طبقه ی اول می رساند و طراحی داخلی شیک و زیبایی داشت.
متاسفانه این سینما در انقلاب ۵۷ توسط عده ای به آتش کشیده می شود و برای همیشه از گردونه ی سینما های تهران خارج می شود؛ بعد از انقلاب برای مدتی به عنوان داروخانه مورد استفاده قرار می گیرد که هنوز بخشی از تابلوی داروخانه اش بر نمای سینما باقی مانده است.
رادیو سیتی، این روزها
این روزها، از آن شکوه خاطره انگیز رادیو سیتی، خبری نیست؛ نه آن نئون های نورانی را می بینی و نه از دختر و پسرهایی که با لباس های مد روزشان، در این جا قرار می گذاشتند؛ ورودی با نرده های فلزی پوشانده شده و درها قفل اند و پیشانی سینما در حال ریزش است. خیلی ها که از کنارش می گذرند، حتی نمی دانند که این ساختمان پیش ترها سینما بوده است.
ضلع جنوبی سینما از کوچه گیلان
وقتی شیشه ی کثیف و کدرش را کمی پاک کردم تا شاید از داخلش عکسی بگیرم، جز سالن متروکه ای، چیزی ندیدم. برای لحظه ای یاد فیلم تایتانیک افتادم و آن سکانس هایی که به کمک جلوه های ویژه، تایتانیکِ قشنگ، از دل خرابی های بازمانده اش جان می گیرد، زنده می شود و آن شکوه از دست رفته اش را باز می یابد. دلم خواست رادیو سیتی را هم آن گونه ببینم...
آری..!
ما مردمانی هستیم که به راحتی نشانه های خاطره انگیز زندگی مان را نابود می کنیم...
پ.ن. ها:
٭ بشنوید؛ترانه ی "پیانیست" با صدای رضا یزدانی
http://s9.picofile.com/file/8321549268/Reza_Yazdani_Pianist.mp3.html
٭ عنوان نوشته از ترانه ی "فیلم کوتاه"، ترانه سرا: احسان گودرزی، صدای رضا یزدانی.
بی درنگ
دور از تاریکی
تمام نغمههایی را که میدانی جمع کن
و سوی خورشید بیفکن
پیش از آنکه چون برف آب شوند.
"لنگستن هیوز "
برف بازیِ دوباره با هیراد!
ترانه ی برف؛ با صدای دیانا:
ماسوله آبشاری هم دارد که در بالای روستاست و آبش شر شر کنان، روستا را درمی نوردد. نرسیده به آن، دستفروشی لواشک و مانند آن می فروشد که جای جای مسیر، از ظرف های یکبار مصرفش دیده می شود که مسافران در گوشه و کنار پرت کرده اند!
هیراد حسابی از آب بازی در حوضچه ی آبشار لذت می برد.
در مسیر برگشت، سر و صدایی از پشت بامی می آید..؛ خانمی محلی که می خواهد لباس هایش را پهن کند، از دست چند دختر جوان ناراحت است که چرا به حریم خصوصی اش احترام نگذاشته اند و به خاطر عکاسی به خان و مانش سرک کشیده اند؛ خانم محلی می گوید:" خونه زندگی نداریم از دست این ها!"
وقتی می روم به ماشین سر بزنم، نگهبان جوان پارکینگ با خوشحالی طرفم می آید که: "منتظر شما بودیم!" جای بدی پارک کرده بودم!
جای پارک تازه ای برایم پیدا می کند؛ همین که دور می زنم، یک هیوندای مدل بالا می خواهد جای پارک جدیدم را بگیرد. نگهبان پیش می آید و به راننده اش توضیح می دهد که جای کسی هست. راننده توجهی نمی کند؛ نگهبان دست بلند می کند که پیش نیاید. راننده که خانمی با موهای رنگ کرده و صورتی بزک کره است، با لحنی تند سر نگهبان داد می کشد که:"درست صحبت کن با من! صدات رو بیار پایین!" سرم را از شیشه بیرون می کنم و تقریبا فریاد می زنم که:" جای پارک منه خانم!" حرص خوران دنده عقب می گیرد و سمت دیگری گاز می دهد. وقتی پارک می کنم، از نگهبان تشکر می کنم. در حالی که به گرد و خاکی که هیوندا پشت سرش راه انداخته است نگاه می کند، با صدای آرامی می گوید:" چه کار کنیم! فکر می کنن وقتی می آن این جا، همه جوره آزادن!"
برای خرید وسایل شام، بیرون می زنیم؛ یکی از همسایه ها که خانمی میانسال است و پیراهن بلندی پوشیده است، روی اجاق گاز دَم ورودی آشپزی می کند. گوشی موبایلش آن سو تر، روی لبه ی باریکی بر تنه ی دیوار، چاووشی می خواند.
چه شور و شوقی دارد ماسوله این وقت شب؛ هوای خنک و هیاهوی جمعیتی که پله ها و کوچه ها را بالا و پایین می روند. هیراد یک عروسک بافتنی قشنگ می خرد که بر کلاهش نوشته است"ماسوله"....
صبح، به دل کوچه ها می زنم. عجیب است که پای چپم که پیش تر خیلی درد داشت، این قدر همراهی می کند! خورشید، بلندای جنگل ها را نور انداخته است. مردی عینکی، نوزاد به بغل، از یک محلی نشانی نانوایی را می پرسد.
ماسوله، صبح هم خواستنی ست!
تک و توک آدم هایی را می بینی که بر ایوان ها - یا روی پشت بام ها...- انگار نگاهشان مات مانده است. محلی ها در پیچ کوچه ها حال و احوال می پرسند؛ گیلکی شان به نظرم با آن چه در فیلم ها و سریال ها دیده ام خیلی متفاوت است!
وقتی به خانه ی معلم برمی گردم، همان خانم میانسالی که دیشب چاووشی گوش می کرد، مشغول آشپزی ست و پیش از ترک خانه معلم و خارج شدن از ماسوله، ماکارانی اش را دم گذاشته است!
پیش از ظهر ماسوله را به سمت دریا ترک می کنیم...
از فومن به سمت خانه معلم رشت می رویم که نزدیک به مرکز شهر است؛ ترافیک شدیدی ست!
خانه معلم جا ندارد. پافشاری می کنم که از دیروز بارها تماس گرفته ایم..؛ مسئول پذیرش برایمان سوئیتی در خُمام را پیشنهاد می دهد و می رویم؛ شهری کوچک مابین رشت و انزلی، با سوئیتی مرتب و تمیز. جا دار که می شویم نهاری در شهر می خوریم به سمت دریا می رانیم. نشانی ساحل جَفرود را می گیرم که از جمله ی سواحل ایمن سازی شده برای مسافران است. یک ساحل شنی خوب در شرق انزلی که فضای کافی برای پارک ماشین و نشستن در حاشیه ی دریا دارد.
هیراد دل نمی کَند از دریا! تقریبا دو ساعت تمام توی آب می ماند و من هم در کنارش، مراقبش هستم!
هرچه از فومن به ماسوله نزدیک تر می شویم، مسیر زیباتر می شود. شبیه جاده ی عباس آباد به کلاردشت و شاید هم زیباتر است؛ انگار درخت ها از بالا به آدم نگاه می کنند؛ توجه شان به جاده و مسافرانش است. جاده مارپیچ و باریک، شیب دار، از بین جنگل های انبوه، راه باز می کند. هوا خنک و دلپذیر است.
ناخودآگاه یاد میرزا کوچک خان و یارانش می افتم که تفنگ به دست، چه قدر در این جنگل ها این سوی و آن سوی رفته اند...
وقتی به جایی می رسیم که در نقشه، منتهی الیه جنوب غربی گیلان و نزدیک مرز استان زنجان است، ماسوله پیدا می شود. البته از این نقطه، هنوز از معماری پلکانی اش خبری نیست. ترافیک ورودی را رد می کنیم و به پل ابتدای ماسوله می رسیم. انبوهی از ماشین ها و آدم ها این جا هستند!
ماشین را در پایین دست باریکه ای شیب دار در حاشیه ی رودخانه، که نامش را پارکینگ رایگان شهرداری گذاشته اند، پارک می کنیم و خانه ی معلم ماسوله را پیدا می کنیم که همان ابتدای روستاست. برای شب جا می گیریم.
پیداست که این خانه ی معلم، پیش تر مدرسه بوده است و حالا تغییر کاربری داده است؛ سرویس بهداشتی و حمامش توی حیاط است. تلویزیونش برفک است. آنتن دهی موبایل ضعیف است؛ کلا کیفیت خوبی ندارد! مهم ترین مزیتش اما قیمت مناسبش می باشد که در این وقت سال، از نصف سایر جاها هم ارزانتر است.
نهار را در ایوان مهمان سرای خانه ی معلم می خوریم که در همان نزدیکی محل اسکانمان می باشد و از آن جا، کوچه ای باریک و پلکانی را در پیش می گیریم و به سمت بازار ماسوله راه می افتیم.
به خاطر اقلیم کوهستانی و مرطوب منطقه، دیوار خانه ها ضخیم و در و پنجره ها چوبی اند. گلدان های پُرگل، جلوی پنجره ها خودنمایی می کنند. هر چه بالاتر می رویم زیبایی ماسوله بهتر دیده می شود. کوچه های باریک و پلکانی را بالا می رویم و از کنار زن های هنرمند و خوشرویی می گذریم که عروسک ها و شال و جوراب های بافتنی شان را بساط کرده اند.
سقف هر خانه ای ایوان خانه ی بالایی است؛ همین، یعنی مدارا کردن دائمی؛ یعنی مهربانی با همسایه و او را از خود دانستن. این چنین است که در این جا، زن و مرد به هم سلام می کنند و احوال هم را می پرسند. این به هم پیوستگی خانه ها در مناطق کوهستانی سابقه ی تاریخی کهنی دارد؛ شاید جالب ترینش "چَتَل هویوک" در آناتولی (ترکیه ی امروزی) بود با سابقه ای چندهزار ساله؛ شهری که در آن خانه ها به هم راه داشتند و هیچ حیاطی وجود نداشت مگر جاهایی برای انباشتن زباله! در کشور ما، بیشترین نمونه از چنین روستاها و شهرهایی در منطقه ی اورامان است.
بازار اصلی ماسوله در واقع یکی از کوچه های آن است که در نهایت به آبشاری خارج از روستا ختم می شود. در کنار صنایع دستی این منطقه که عروسک های بافتنی مشخص ترینشان است، انواع صنایع دستی و غیر دستی چینی هم در مغازه ها به فروش می رسد؛ چیزی که متاسفانه در میدان نقش جهان اصفهان هم دیده بودم!
در کنار فروش صنایع دستی، اجاره دادن خانه ها به مسافران، مهم ترین منابع درآمدی مردم است. در چند نقطه هم عکاسخانه هایی برای عکس گرفتن با لباس محلی فعالند.
ماسوله یک امامزاده هم دارد که گنبد و دو مناره اش از دوردست پیداست.
وقتی مه بالای روستا را می گیرد، ماسوله دیدنی تر می شود... جمعیت بازدیدکننده ها زیاد است و بازار عکس و سلفی گرفتن حسابی داغ است!
دیشب را خُمام بودیم و پریشب ماسوله. امروز هم قرار است برگردیم به تهران.
صبح جمعه، ابتدا رفتیم به موزه ی میراث روستایی گیلان؛ پیش از رسیدن به رشت، از آزاد راه وارد جاده ی فومن شدیم و کمی جلوتر، موزه با سَر در قشنگش پیدا بود. با این که زمان زیادی نداشتیم و نتوانستیم همه جای آن را بگردیم، اما خیلی برایم جالب بود؛ خانه های محلی نقاط مختلف گیلان، مانند مناطق کوهستانی، کوهپایه ای یا جلگه ای، و در غرب یا شرق، در گوشه و کنار موزه آرام گرفته اند؛ موزه خود بخشی از پارک جنگلی معروف سراوان است.
پیاده روهای باریکی که شن ریزی شده اند، شما را به سمت این خانه ها می برند. خانه ها اصل هستند و هریک شناسنامه ای دارند؛ یعنی هریک از آن ها را در منطقه ی اصلی خودشان، قطعه به قطعه، شماره گذاری کرده اند و پس از انتقال دادن به موزه، دوباره و طبق همان شماره ها، روی هم سوار کرده اند. این طوری ست که با دیدنشان، هیچ حس مصنوعی بودنی به شما دست نمی دهد و ناگهان از خانه هایی با سقف های چوبی تالش، به خانه هایی با سقف پوشالی مناطق پایین تر پرتاب می شوید. طراحی ها و پوشش سقف و دیوارهای متنوع، با همه ی جزئیاتشان و وسایل داخل خانه ها، همگی حفظ شده اند. در حیاط ها هم انبار و آغل و مرغدانی ها، به همان شکل اصیل حفظ شده اند.
در گوشه ای یک شالیزار هم هست.
قهوه خانه ای هم برای موزه در نظر گرفته شده است. همین طور کارگاه صنایع دستی.
بیشتر کارکنان موزه لباس محلی پوشیده اند.
در ورودیِ موزه، نقشه، کتاب و البته در کنار درب اصلی و کنار جاده، جایی برای پارک ماشین ها در نظر گرفته شده است.
از خوش شانسی ما بود که همزمان، گروهی از بچه های نمایش، یک "عروس بَرون" اجرا کردند؛ یک مراسم عروسی سنتی گیلانی، با پوشش محلی و ساز و آواز و پایکوبی. جلوی یکی از خانه ها، عروس و داماد، خجالتی و سر به زیر، روی زمین نشستند! مردی پایکوبان، ترانه ای گیلکی می خواند و همزمان با دو تکه چوب، ریتم هم ایجاد می کرد. خانم ها، با آن لباس های رنگی قشنگ محلی، دور تا دور عروس و داماد می چرخیدند و دست می زدند و جملات مرد را پاسخ می دادند. مرد دیگری هم می چرخید، از عروس و داماد می گفت که اولِ زندگی شان است و سختی زیادی در پیش دارند، و از تماشاچیان شاباش جمع می کرد! فضای بسیار شاد و دلپذیری بود... اواخر مراسم، مرد چوب به دست، تماشاچیان را هم به همراهی خواند و مردم هم به حلقه شان پیوستند. برای ما که این قدر حال داشت، برای آن چند توریست فرانسوی زبان چه شوری داشت!
هیراد اما بی قراری می کرد و نگذاشت بیشتر بمانیم؛ شاید از هوای شرجی این جا، یا از دیر شدن وقت نهارش بود.
از موزه که بیرون آمدیم، از همان جاده، به سمت ماسوله حرکت کردیم...
نکات منفی:
- نکته ی منفی ای که در خیلی از مراکز فرهنگی ما هست، در نظر نگرفتن محل هایی برای استراحت و خستگی در کردنِ بازدید کننده هاست؛ در جایی شما دوست دارید برای لحظه ای بنشینید و از آن فضا لذت ببرید؛ نیمکت یا صندلی ای نیست!
- به نسبت وسعتِ موزه، سرویس های بهداشتی اش کم است.
-و...، انبوهِ بازدیدکننده هایی که متاسفانه انگار فقط برای فیلم و عکس گرفتن آمده اند، و نه بودنِ در فضای موزه و حظ بردن از خانه های سنتی اش.
گوشه ای و اشکی
خلوتی و فریادی
آه...
همه ی خواستنم این است...
"اسماعیل بابایی"
بشنوید:
آهای خبر دار!" با صدای همایون شجریان
http://opload.ir/downloadf-fe73f0f1d5781-mp3.html
عکس:
سراب کبوتر لانه - کنگاور
سر کلاس هستم...، بیرون برف می بارد. تعداد دانش آموزان آن قدر کم است که نمی شود درس داد!
عکس،٬ منظره ی پشت مدرسه است.
روی دریاچه ی چیتگر قایق سواری می کنیم؛ همین که پیاده می شویم، هیراد می گوید:«عالی بود!»
.
عمو مرتضایش را خیلی دوست دارد؛ سر سفره می گوید:«باید فیلم آقای فردریکسن رو ببرم برای عمومرتضی، شاید خوشش بیاد!»
* آقای فردریکسن، کاراکتر اصلی انیمیشن up.
.
«دیگه نمی شه با عمو مرتضی جنگید؛ می خواد عروسی کنه!»
.
صبح ها که می برمش خانه ی مادرم، از قبل، جای گرم و نرمی برایش آماده کرده است. اول او را کنار بخاری می برد و گرمش می کند، بعدش می خواباند. این روزها هم هر روز قایم باشک بازی می کنند. مادرم می گفت بهم گفته:«خیلی ممنونم مادربزرگ که ازم مراقبت می کنی!»
.
می روم خانه ی مادرم سراغش و با هم سوار ماشین می شویم؛ همین که ضبط را روشن می کنم، می گوید:«بابا! "با من قدم بزن" رو بذار!»
.
وقتی پی پی دارد، توی خانه بدو بدو می کند و همزمان بلند می گوید:«پی پی دارم، پی پی دارم!»
معمولا یک اسباب بازی با خودش به دستشویی می برد. وقتی هم از آن جا بیرون می آید، شلوارش را بغل می کند و از دستم فرار می کند!
.
جلوی آینه می ایستد و دهانش را تا جایی که می تواند باز می کند! بعد می گوید:«دهنم خیلی خیلی تاریکه!»
.
با رامین شمشیربازی می کند. رامین می گوید:«آروم تر بزن!»
هیراد می گوید:«نمی تونم که!»
.
پ.ن:
تصویر؛ هیراد در محوطه ی دریاچه ی چیتگر.