دیروز دم ظهر با ماشین رفتم خیابان گردی! هوا خوش بود و خیابان خلوت بود.
قبلش اما سری به محله ی قدیممان زده بودم. خانه ی دوطبقه ای قدیمی در نبش "کوی آزادی" در محله ی باغ جمیله. آن روزها. اواخر دهه ی شصت...
خانه مان حیاط دار بود. دکّانی هم داشت که پدرم مدتی,آن را دایر کرد اما کسب و کارش نگرفت و رفت تهران پی ِ کار... در طبقه ی دومش دو اتاق داشت که ایوانی بینشان بود. این ایوان اتاق کوچکی داشت شاید دو متر در دو متر. من تقریبا این اتاق را تصاحب کرده بودم. می گویم تقریبا, چون قدری از اثاث خانه مان هم آن جا بود. اما بیشتر اتاق در تصرف من بود. هرچه داشتم را آنجا گذاشته بودم. نقشه های جغرافیایی. قطعات لوازم برقی. مجسمه های خیلی کوچک گِلی . عکس. پوستر. اسباب بازی. کتاب و از این قبیل!
یک جور دنیای شخصی برای خودم آن جا ساخته بودم که از آن لذت می بردم.
دیروز که از جلوی خانه رد شدم, کرکره ی دکّان را برداشته بودند و به جایش دری فلزی گذاشته بودند. حدس می زنم پارکینگش کرده باشند. دیوارهای آجری اش کهنه شده بودند و انگار در آستانه ی فرو ریختن باشند. و در طبقه ی دوم, یک نمای بدشکل فلزی کار گذاشته بودند که آن اتاق کوچک را از دید خارج کرده بود...
اینجوریه که همه چیزهای اون سال ها توی لحظه از جلوی چشم میگذره و آدم میمونه توی این گذر زمان....زمانی که انگار هر ثانیه در بطن خودش صد سال میگذره و بعد ها میشه یه چشم به هم زدن!
متاسفانه همین طور است!
گذر زمان قدرت عجیبی دارد. اما کاش,فقط تلخی ها را بگیرد و نه این که خاطره های شیرین را کمرنگ کند.
خیلی ممنونم که می خوانید.