این که هیراد را تا ظهر منزل پدرم می گذارم، بهانه ای شده است تا هر روز پدر و مادرم را ببینم؛ این لطف کمی نیست! تا هستند، می خواهم سیر نگاهشان کنم...
یادم می آید زمانی که دانشجو بودم، خیلی وقت ها فقط خودم بودم و مادرم؛ در کارهای خانه بهش کمک می کردم. دست تنهایش نمی گذاشتم. وقتی دستش شکست، آشپزی و همه ی کارهای خانه با من بود. زنگ می زدم به مهوش و دستور پخت غذاها را می پرسیدم و همین باعث شد آشپزی یاد بگیرم!
با هم چای می خوردیم؛ مادرم از خواب هایش می گفت.
در آن دوران یک بار در جمعی، هر کدام از دوستان از کارهای آن روزشان گفتند و وقتی از من پرسیدند که روزم را چگونه گذرانده ام، پاسخ دادم که:"به مادرم نگاه می کردم...؛ شاید دو ساعت یا کمتر." و همان بود؛ به مادرم نگاه می کردم؛ وقتی ناهار را دم می گذاشت، وقتی که سبزی پاک می کرد- مادرم عاشق سبزی خوردن است! وقتی راه می رفت...
و حالا همه ی آن مهرها به هیراد رسیده است؛ مادرم برای دیدنش بی تاب است؛ گاهی به پیشوازش می آید توی راهرو؛ روزها کولش می کند و می گرداندش توی خانه...
پ.ن:
عنوان از "سهراب سپهری"
فره خاسِ ئی پست.سلامت باشند و باشید...
زنده باشید و پایدار.
سپاس بابت خوندن خط خطی هام. به مهر می خونید.
ممنون که خوب می نویسید
به مهر می بینید؛ سپاس!
تا هستند سیر نگاهشان کنید از حسرت ریحان نمی روید
چه قشنگ نوشته اید؛ ممنون!
حتما...
به تجربه فهمیده م که آدم ها با بالا رفتن سن شان، درکشان از جزئیات رفتار ما قوی تر می شه؛ پس نگاه ها رو هم خوب می فهمن، خنده ها و از این قبیل. باید مراقب باشیم...
خیلی ممنونم که وقت می ذارین و می خونین.